advertisement@gooya.com |
|
جای آن است که به راستی قلم را در سوک او بگريانم که زبان فارسی با وجودش شيرين بود و او شاهرخ عرصه اين شطرنج. مسکوب را می گويم که آرزو داشتم پيش از او بميرم و چنان که به خودش به شوخی گفته بودم يکی از آن سوکنامه ها که می نوشت و در نوشتن کسی به تبحر او نبود، برايم بنويسد. جای آن است که شيفتگان اين زبان و هواداران تعقل با اين زبان خون گريه کنند از رفتن کسی که کسی چون او در سوک سياووش ننشست و در سوک همه يارانی که پيش از او رفتند. حالا کيست که آن قلم داشته باشد و آن دل که از شاهرخ مسکوب بنويسد.
از ديگران و از نسل خود می گذرم. خودم را می گويم که سراپا کاستی ام. کسی مرا چون او در عشق ورزيدن با اين زبان رهنما نبود. من جز در کلام احمد شاملو، به دوران معاصر، در نوشته هيچ قلمداری به اندازه نثر شاهرخ مسکوب جان نديده ام. اين به جد می گويم که اگر کسی جان جان نثر فارسی را می شناخت، همو بود.
تا به انديشه های سوگوارم سامانی بدهم و فکر کنم که چگونه بايد نوشت از او و در غم نبودن او، برای آن ها که او را نمی شناختند، و مگر ممکن است زبان فارسی را شناخت و مسکوب را نشناخت، اول نوشته ای را که در چشمم می نشيند، نقل می کنم:
نوشته است در مقدمه جزوه اش درباب حافظ که، ای دريغ درست در روزهای انقلاب که کسی را به کسی نبود منتشر شد:
" چند سال پيش می خواستم رساله ای درباره رابطه سه گانه انسان و جهان و خدا بنويسم: اگر انديشه خدا باشد، پيوند آدمی با خودش و جهان چه ويژگی و سرشتی دارد و اگر نباشد چگونه است؟ و امروز بودن يا نبودن اين انديشه چگونه رابطه ما را با جهان می سازد و راه می برد، چه معنائی به زندگی ما می دهد؟ قصد تحقيق در دين، انديشه يا تفکری ديگر نداشتم اما به سوی سرچشمه ها رفته بودم تا شستشوئی کرده باشم و روح را صفائی داده باشم. ولی می خواستم بنای کار را فقط بر "گاهان" بگذارم. به زبان ديگر می خواستم انديشه ام را بر ساخت و بست و پيوست "جهان بينی " اين سرودها طرح افکنم و در اين تار و پود به فکرم "صورت" بدهم تا انديشه زاده و "جهانمند" شود.
اما چون شروع به نوشتن کردم راهم بسته شد. سروده های زرتشت بی آنکه بخواهم مرا به ياد غزل های حافظ می انداخت. در هر دو همان حضور در ازل و ابد، همان اشتياق به ديدار دوست، همان انديشيدن در خويش و در انديشه خود را به چشم دل ديدن و در خانه نور و سرود و يا در کوی دوست ماوی گزيدن، مثل آب از چشمه و نور از سپيده فوران می کند. و نور گوئی " صورت" هميشگی است." [ در کوی دوست- چاپ اول خوارزمی- تهران ابان 1357]
آخرين نوشته ای که از شاهرخ مسکوب خواندم در آخرين شماره بخارا بود که به دستم رسيد[ شماره 37 مرداد و شهريور 1383]. نقدی بود درباره خاطرات سران حزب توده، که شاهرخ به اقتضای آن که در جوانی چنان که افتد و دانی سر و سری با آنان داشت، خوبشان می شناخت. چند بار اين نوشته را خواندم و با خود گفتم مگر ممکن است که آدمی به اين همه شفافيت و زلالی رسيده باشد و به اين اندازه از سلامت نفس در داوری ديگران. بگذاريد برای شما بگويم، همان که برای خودش هم نوشتم. من به خواندن اين نقد چنان گريستم که پيش از آن هيچ سوکنامه ای از او مرا نگريانده بود، مگر وقتی که " در آستانه" شاملو را می شنوم با صدای خودش. در آن نقد شاهرخ کاری ساده کرده . از ميان زندگی نوشته های چند تن از سران حزب توده نمايانده که آن ها جهان را چگونه می ديدند و نقش خود را در آن جهان. و حالی را که وقت نوشتن از زندگی شان داشته اند باز نموده. جا در جا در آن مقاله کوتاه به بررسی جهانی رفته که در جان آن جمع جلوه داشت، و در جاهائی نشان داده که آن جهان چقدر با آن که بود و هست متفاوت است. در بخشی از آن مقاله نوشته :
" در خاطرات و زندگی نامه های سياسی مبارزان چپ ايران می توان از جهتی ديگر هم تامل کرد و نکته هائی دريافت. مثلا هيچ يک از نويسندگان و گويندگان در طول سرگذشت خود اشاره ای به کشاکش های نفسانی و آزمون های درونی شان نمی کنند. هيچ سخنی از عواطف شخصی، از عشق و عشق ورزيدن، زير و بم رابطه با نزديکان، ترس و ترديدهای پنهان، دودلی، نوميدی يا پشيمانی از مبارزه گفته نمی شود. نمی گويند آن چه را که در ميدان سياست و حزب روی داده در خلوت دل خود چگونه "زيسته "اند. کسی به آستانه آن حريم نزديک نمی شود. شايد گفته شود که موضوع اين خاطرات زندگی اجتماعی است نه خصوصی، ولی چگونه ممکن است در گذر سال های دراز عواطف قلبی و حال های نفسانی هيچ يک از مبارزان، در کار سياسی و درگيری اجتماعيشان هيچ اثری نکرده بود. اين پنهانکاری، خلوت زندگی عاطفی خود را در "اندرونی" خانه پنهان داشتن و فقط دريچه ای بيرونی را به روی ناظران باز کردن، به گمان من از ويژگی های سرگذشت تاريخی بيم زده و ناايمن ماست و از ديدگاه روانشناسی اجتماعی شايان بررسی است."
و من از شاهرخ مسکوبی می گويم که در عمر به هر جا سرزد. و سرانجام جانی زلال يافت که به شعری از حافظ و برداشتی از تراژدی در فردوسی و شرحی از داستانی و نامه ای از دوستی، زندگی می کرد. در آن حياط خلوت پشت عکاسی در قلب شهر پاريس، چه مهربان به زندگی نگاه می کرد. گرچه زندگی با او مهربان نبود.
کاش قلمی چون او داشتمی و بختم يار بود و در روزهای آخر در کنارش بودم و سرانجام می توانستم همان کاری را که او با دوستش امير حسين جهانبگلو کرد، و لحظه های آخرش را نوشت، می نوشتم تا آن گاه که در بيمارستانی در پاريس از رنج رست. کاش بر بالينش بودم و بخش آخر "سفر در خواب" را که خود نوشته بود برايش می خواندم:
"... می خواهی چيزی بپرسم، نمی توانم. راهنمای روزگار ديده فکر مرا خواند و جواب هايش را مثل سرمای بی زبان زمستان در من دميد. پيش از آنکه بگويم چه می کنی مرد؟ مرا به کجا می بری، او فهمانده است که "آب مرا می برد"
- به کجا؟
- همانجا که می خواستی . من که گفتم رفيق تو به سفر رفته است.
- مگر به پايان رود رفته باشد و گرنه...
- رود پايان ندارد، رفته است به ناکجا، در کرانه!
- تو که گفته بودی او را ديده ای ، چشم به راه ديدار من است.
- آری اما ديگر نيست. آب را که می بينی چه آسان می آيد و چه زود می گذرد و تو را به خانه خواب می برد!"