advertisement@gooya.com |
|
انفجار صبح چهارشنبه در نزديکی تاسيسات هسته ای بوشهر، چه به گفته مسوولی در شورای عالی امنيت ملی کار سدسازان باشد و چه به گفته استانداری منطقه اثر سقوط مخزن سوخت هواپيمای درگذر، چه صدای برگشتن کاميونی باشد، چه همان باشد که پدافند هوائی بوشهر را به واکنش واداشت و بهای نفت را در بورس نيويورک و طلا را در بازار تهران افزايش داد و چه کاری باشد که وزير اطلاعات ايران آن را معمولی و جاری خواند يعنی پرواز هواپيماهای جاسوسی آمريکا که اين اواخر در آسمان ايران جولان می دهند و امکان هم دارد همان طور که مسوولان اطلاعاتی گفته اند جنگی روانی باشد که همزمان با مذاکرات ايران و اروپا برای هشدار جمهوری اسلامی برقرار شده است. به هر حال به باورم يک پيام در آن درج است.
در سال های گذشته، به زبان ديگر از زمان سقوط رژيم پادشاهی که با داشتن روابط گسترده ای با جهانيان، کانال های ارتباطی اش باز بود، گاه ارسال های پيام هائی از اين گونه برای تصميم گيرندگان تهران اتفاق افتاده است. پيش از آن پيام های مستقيم و غير مستقيم، از طرق معمول به نفر اول آن رژيم می رسيد و او بر اساسش تصميم می گرفت و دستگاه اجرائی هم قانع بودند که پادشاه با ارتباط گسترده اش قادر به حل همه مسائل خواهد بود. پس گوش به فرمان او آسوده خفته بودند که می پنداشتند جانشين کوروش بيدارست. اما با وجود داشتن چندين کانال ارتباطی همواره باز، باز هم به شهادت اسناد و مدارک در سال های پادشاهی، وی و دستگاه اطلاعاتی و امنيتی اش پشت هر حرکت، از نامه يک روشنفکر ناراضی و يا ملاقاتی توسط سياستمداران پير و بازنشسته، اعتصابی در يک کارخانه، تظاهراتی در يک دانشگاه و عملياتی از سوی جوانان دست از جان شسته تا چاپ مقاله ای در يک نشريه معتبر آمريکائی و اروپائی پيامی می شنيدند و گوش تيز می کردند و معمولا هم تحليلشان اين بود که بوی نفت می دهد.
از ميان انواع پيام هائی که با انفجار ارسال شده و منبع آن تحولات داخلی بوده است، در تاريخ صدساله اخير ايران به ياد می آورم انفجاری را که پهلوی اتاق خواب احمدشاه رخ داد و او را واداشت که به ترس از جان، فردايش سردار سپه را فراخواند و حکم نخست وزيری او امضا کند و شرايط خود را برای خروج از کشور با وی و سفير بريتانيا در تهران در ميان بگذارد و بر آن اصرار کند. اين آغاز پايان سلطنت احمدشاه و سلسله قاجار و در عين حال پايان اولين و آخرين تجربه پادشاهی مشروطه و دموکراتيک در ايران شد. همان که اينک بعد از گذشته هشتاد سال هنوز روشنفکران و آزادی خواهان ايران به دنبالش می گردند.
رضاشاه جهان را و کارکردش را نمی شناخت و يک صد حساسيت هائی که نسبت به مهار داخل و کشف رمز از پيام های داخلی داشت به خارجی ها نداشت و هم از اين رو، بعد از جنگ جهانی دوم که به قاعده بايد به پيام های خارجی حساس می شد، پيام روس ها و انگليس ها به او نرسيد تا سوم شهريور که ژاندارمری منطقه آستارا تلگرام کرد که بامداد امروز هواپيمائی از بالای تمثال مبارک همايونی وارد آسمان کشور پادشاهی شد. بعدها کشف گرديد که محمد ساعد ديپلومات کارکشته دوماهی بود که خطر کرده و از مسکو هشدارها را رسانده بود اما کسی جرات نداشت آن ها را به عرض شاه برساند. تا خود شنيد و ناچار شد که استعفا بدهد و برود.
چنين بود که آخرين شاه، به پيام های خارجی حساس تر شد که گفته اند مارگزيده از ريسمان سياه و سفيد باک دارد. اما درجه اين حساسيت چنان بالا رفت که چشم و گوش های رژيم به پيام های نوع ديگر که از مردم می رسد بسته شد. محمدرضا شاه به پيام های ارسالی از لندن و واشنگتن و حتی مسکو بسيار حساس بود تا به سرنوشت پدر مبتلا نشود. چنان که سيستم او پيام های ارسالی توسط مردم را – که حتی کسی مانند اسدالله علم هم به شهادت خاطراتش از شنيدن گه گاه آن به وحشت می افتاد - نمی شنيد و در روزهای انقلاب هم باز گوش به بی بی سی داشت و اصرار در بستن صدای آن، و در عين حال با ملاقات های هر روزه با سفيران آمريکا و بريتانيا – سوليوان و پارسونز- سعی داشت پيام آن ها را بشنود. آيا درست نوشت منقدی که شاه و پدرش را الگوی دائی جان ناپلئون ايرج پزشگزاد خواند. مگر نه که وی در زمانی تمام همش دنبال کشف رمز از گفته های سوليوان و پارسونز و ژنرال هويزر بود که ديگر شنيدن پيام های خانگی مشکل نمی نمود و صدای الله اکبرها از پشت بام ها بلند شده بود.
اما بعد از انقلاب، با شرايطی که بعد از هر انقلابی رخ می دهد و بندهای قدرت مرکزی می گسلد، ارسال پيام های داخلی – از آن نوع که همين روزها لبنان با ترور رفيق حريری گرفتار آن شده است - شدت گرفت. هنوز عمر جمهوری اسلامی به سه ماه نرسيده بود که ترورها شروع شد. قره نی، دکتر مطهری و مهدی عراقی و مفتح. انقلابيون روشی درست برخلاف روش شاه در پيش گرفتند. آنان اول با کشيدن ديواری به دور کشور، راه آمد و رفت پيام های خارجی را بستند. انزوائی خود خواسته که با گروگانگيری شروع شد به قصد حفاظت از نظام و در عين حال نسبت دادن تمام پيام های داخلی به خارجيان. تا جائی که در بحبوحه جنگ و ترورهای داخلی هم شعار روزهای انقلاب " اين سند جنايت پهلوی است" با تغيير يک کلمه شد " اين سند جنايت آمريکاست" که هنگام تشييع جنازه روحانيون و بلندپايگان حکومت انقلاب که توسط يک گروه مسلح چريک مذهبی قربانی شده بودند بر زبان ها جاری می شد. و اين ربع قرن قبل از آن بود که بازماندگان مجاهدين خلق، صدمه ديده از سرنوشت صدام، چنان که همين هفته خبر می رسد با هزار تضمين و شرط زير پرچم آمريکا پناه گرفته اند.
اين ها تبليغات برای مصرف داخلی بود، اما دنيا باری از کار نماند و رها کردن ايران نمی توانست. کانال ها هم بسته شده بود پس ارسال پيام های ديگر لازم آمد. اولين پيام را برای حکومت جمهوری اسلامی که بعض از رهبران بی تجربه اش می پنداشتند می توانند بی اعتنا به جهان کار خود کنند و حتی انگشتی هم به جهانيان برسانند و انقلاب را صادر کنند، از سوی قدرت برتر جهانی، روز آخرپائيز سال 59 به تهران رسيد. حاملش صدام حسين بود که وعده داد فردا صبحانه را در تهران بخورد و سردار قادسيه شود.
واشنگتن به رهبری جيمی کارتر ارسال پيامی به اين تندی را موقعی در دستور کار خود قرار داد که يازده ماه از ارسال پيام تندی از سوی تهران به واشگتن می گذشت و گروگان گيری به شدت ابرقدرت را تضعيف و رسوای جهان دو قطبی کرده بود. واسطه ها بی اثر مانده بودند و عمليات طبس هم برای نجات گروگان ها بی نتيجه مانده. اما گلوله آتشينی که توسط صدام و به اغوای دور پرتاب شد آن اثر را نداد که منظورش بود. انقلاب قدرت داشت و مردم آماده دفاع در برابر عراق بودند و داستان تا فتح خرمشهر به خوبی جلو رفت و همگان در دفع آن همصدا بودند، به ويژه که تهران با شرکت در گفتگوهائی که منجر به پايان گروگان گيری شد، نشان داده بود که آماده است در صورت لزوم پيام ها را بشنود.
پس از فتح خرمشهر، کسانی مانند مهندس بازرگان و همفکرانش که از تندروی با دنيا و خونريزی و جنگ نفرت داشتند موقع را مناسب می ديدند برای ختم داستان جنگ، اما بودند کسانی که ديگر جنگ با عراق را به ضرورتی داخلی و مربوط به کشورداری مناسب می ديدند. جنگ ادامه يافت و انقلاب در ميانه جنگ کانال های ارتباطی تازه با جهان يافت – مشهورترينش ايران کنترا - تا پيام تند بعدی رسيد. حمله نظامی آمريکا به اسکله های نفتی ايران در خليج فارس و به دنبال آن سرنگون کردن هواپيمای مسافربر ارباس ايران، پيام واضحی بود که شنيده شد و قطعنامه توسط جمهوری اسلامی پذيرفته افتاد و جنگ پايان گرفت.
می توان گفت و بسيار از اهل فن نوشته اند که داستان پايان بدون پيروزی جنگ، درسی مهم از تعاملات جهانی در گوش انقلابيون ايرانی زمزمه کرد. و گوش هائی به شنيدن پيام های ارسالی از جهان خو گرفت. کسانی از آن درس گرفتند و در عين حال آن قدر اعتماد به نفس داشتند که به شناخت جهان نو وگفتگو آن همت گماشتند. اما تاريخ است و هر کس به شنيدنش درسی می گيرد. کم نبودند و هنوز هم کم نيستند آن ها که گذر زمان و تحول جهان را نمی پذيرند و از هر پيام آن می شنوند که خوش تر دارند. اين جمله آدميان از آنانند که به نوعی خرافاتی اند و به گذشته چنان می چسبند که آينده را بر خود حرام می کنند. و در اين روايت مثال اينان کسانی هستند که از تجربه جنگ عراق – توپی که برای ساقط کردن جمهوری اسلامی شليک شد اما درعمل به جائی رسيد که خود وسيله استقرار شد و چون تحمل به مردم داد فرصتی بخشيد تا انقلابيون بی تجربه، با روش خطا و کوشش، کشورداری بياموزند – چنين می پندارند که همچنان می توان به استقبال پيام هائی رفت که از جنس توپ هستند و آن را برای عمر تازه خريدن بازسازی کرد. باور دارند که می توان به پيشواز شرايط جنگی و فوق العاده رفت و آن همبستگی روزهای جنگ را تجديد کرد. باور دارند که می توان باز هم ماجرا جست و سال هائی از آن بهره برد. باور ندارند که زمان تغيير کرده، دنيا تحول پذيرفته، جمعيت ايران پوست انداخته و جوان شده، جوانان امروز مانند پدران و مادران خود مرثيه خوان انقلاب نيستند و زندگی راحت و بهتر می خواهند و اصولا شعارهائی که جهانی بود و انقلاب می جست ديگر معنا و کاربرد خود از دست داده است.
اما بر خلاف خواست و آرزوی اين خشگ مغزان، دنيا به ويژه پس از تحول بزرگ سقوط شوروی و يازده ستامبر به ترتيبی درآمده است که در آن به کوچک تر خطائی، لغزش بزرگ و گران بهائی رخ می دهد.
اين همه گفتم تا بگويم که از صدای انفجار روز چهارشنبه پيامی می شنوم. بی ترديدم که حامل پيامی است که کشف آن دير نخواهد بود. بيش تر گمان دارم که صدای برخاسته در نزديکی بوشهر پيامی است که از دور می آيد. نشانه ای است که حساسيت ها، نقاط کور، گسل ها را شناسائی می کند. و در عين حال از اراده ای خبر می دهد که ناخرسندی خود را تاخير تهران از کشف رمزهای قبلی باز می نمايد. شتابی را يادآور می شود که بايد در طراحی سياست های جديد در پيش گرفت.
در زمينه سياست خارجی، تا اين جا آشکار شده که تدبير به ميدان آوردن فعاليت های هسته ای و سپس شفاف کردن آن، راه دادن به بازرسی های بين المللی و اعتماد سازی، برگزيدن اروپائيان نگران از تکرار جنگ به ميانجی گری تا به امروز نتيجه بخش بوده و ايران را موضوع گفتگوهای اروپا و ايالات متحده کرده است. اما در مورد کاربرد دراز مدت اين تدبير نبايد خوش خيال بود. گفتگوهای درون و حاشيه کنفرانس امنيتی مونيخ، اعتماد به نفسی که استقرار حکومت در افغانستان و انتخابات در عراق به نومحافظه کاران آمريکائی داده است، توافق های ابومازن و شارون و مجموع تحولات همين يک ماه آغاز دوره دوم رياست جمهوری جورج بوش نشان از آن دارد که پيام ها بايد به درست رمزگشائی شوند. زمان به شدت عليه تندروها در جريان است و زيان فرصت هائی که از دست رفتند اينک به تمامی ظاهر شده است. هزينه ای دارد که با بهره مضاعف بر عهده ما ايرانيان گذاشته می شود.
اما پاره ای را گمان بر اين است که صدائی که در نزديکی بوشهر شنيده شد پيامی داخلی است از همان جنس که گروهی با بستن فرودگاه جديد تهران برای جامعه و حکومتگرانش فرستادند و اعلام حضور کردند تا بگويند که تحولات جامعه را ناديده می گيرند و معتقدند که همچنان زور کاربرد آخر را دارد. پيامی مربوط به نزديک شدن انتخابات رياست جمهوری. گفتنی است که اگر چنين باشد خطائی بزرگ در آن درج است. و درست که به نرمش خاتمی و درايت ديگران مانند همان داستان فرودگاه آرام آرام در بستر زمان حل شدنی است اما اين بازی خطرناکی با آتش است در زمانی به شدت خطرناک. توپی است که ممکن است اين بار خودی ها – از نوع غصنفر – به دروازه خودی شليک کرده باشند.
فردائيان به طيب خاطر می نشينند و به همان گونه که ما امروز افعال گذشتگان را نقد می کنيم، هر حرکت نسل ما را در ترازو می گذارند و بر اساس آن رای می دهند و خائن و خادم را می شناسند. مدبر و بی تدبير را شناسنائی می کنند. ما مردم ايران، نه فقط آن ها که قدرتی دارند، همه ما مردم ايران در نقطه حساسی به بافت گليم بخت خود مشغوليم اين روزها.
بار ديگر ناگزير از اين تاکيدم که هر تدبير که در پاسخ به پيام های جهانی به کار می رود، تنها زمانی می تواند بهره ای از عقل و درايت داشته باشد و احتمال پيروزی بر آن برود که از پشتوانه افکارعمومی ايرانيان برخوردار باشد. اين افکارعمومی معنا دارد و نمی توان جمع روستائيان و دينمداران و از جمله آن ها را به عشق اعتقادات و باورهای مذهبی شان اين روزها به عزاداری مشغولند را بسته بندی کرد و باورهای هزار ساله آن ها را با مصادره ای به مطلوب به حساب خود نوشت و نام آنان را "افکارعمومی" نهاد. نمی توان به سودای شور و حال آنان طبقات شهری و تحصيل کرده را ناديده گرفت و به دلمردگی شان دل بست و بر بی اعتنائی شان برنامه نوشت.
تصور ناشيانه محافظه کاران مجلس هفتم که به خيال خود برای جلب رضايت مردم و بالابردن ميزان مقاومت آن ها از بودجه محيط زيست و ميراث فرهنگی و سازمان های غيردولتی زنان و جوانان زده اند و به حوزه های علميه و هيات های مذهبی بخشيده اند و بخشی از بودجه های عمرانی را برای طلاب و موسسات دينی کنار گذاشته اند، در حالی که از هزار سوراخ بودجه مبالغی را در همين مسير رها کرده اند، سيل بندی نيست. تقسيم بيش تر جامعه است. و انداختن فاصله باز هم بيش تر بين جامعه تقسيم بندی شده و به شدت آسيب پذير. اگر چنين تصور کودکانه و ناشيانه ای از مقاومت سازی و موافق سازی عموميت داشته باشد، به راستی بايد نگران بود. نه، اين راه حل ايستادگی در برابر جهان کارشناس نيست. چنان که بازی ناشيانه احضار خانم عبادی و يا دستگيری وب لاگ نويسان و همزمان آزاد کردن گروهی ديگر و به مرخصی فرستادن زندانيان عادی کارساز نيست.
آن چه در اين زمان حساس، با اين پيام ها که می رسد، اهميت درجه اول دارد، بازسازی تصوير عدل و مساوات در ذهن مردمان است. تصويری که از آخرين مبارزه خشگ مغزان با اصلاحات ناگزير به شدت آسيب خورده است. با گسترش آزادی و قبولاندن اين تصوير به افکارعمومی [ در اين جا به منزله کسانی است که مصرف کننده آزادی ها هستند و نه آن ها که اصلا چنين مصرف روزانه ای ندارند و در هر جامعه ای هستند اما نه نيروی محرکه ساختن اند گرچه ممکن است بتوان از ساده دلي نيروی محرکه تخريب و انقلاب بشوند] به دست می آيد. با حذف نظارت استصوابی شورای نگهبان، با راحت گذاشتن مردم در انتخاب مديران خود، با پذيرش قدرت بخش انتخابی مردم، با خارج کردن امتيازات خاص از محدوده افراد و گروه های خاص. در اين حالت می توان نيروی مردم را پشت گروه های مذاکره گر گذاشت و آن ها را به ميدان گفتگوهای جهانی فرستاد و مطمئن بود که دست خالی بر نمی گردند. ورنه بايد از هر پيام وحشت داشت.