دانش آموزان ِ عزيز
اميدواريم بتوانيد امتحان امروز خود را با موفقيت پشت سر بگذاريد. براي نوشتن انشاي خود، چهل و پنج دقيقه وقت داريد. شما مي توانيد يکي از سه موضوع زير را براي نگارش انتخاب کنيد:
1- رابطه ي افتادن ِ مخزن سوخت با زدن سکوهاي نفتي را شرح دهيد!
2- حمله ي طبس چه ربطي به شوروي سابق مي تواند داشته باشد؟
3- فايده ي موشکي که به هواپيماي مسافربري مي خورد را توضيح دهيد!
فراموش نکنيد، نام و نام خانوادگي خود را روي ورقه ي امتحاني بنويسيد. موفق باشيد.
مشخصات دانش آموز: ف.م.سخن، کلاس ششم ِ B ِ دبستان ِ غيرانتفاعي گويا
به نام خدا
البته واضح و مبرهن است که ميان هر چيزي با هر چيزي رابطه اي هست. پدر ما به ما آموخته است که به رابطه ي چيزها زياد کار نداشته باشيم و به کار و زندگي خودمان برسيم و کسب علم و دانش کنيم چرا که علم بهتر است از ثروت و ز گهواره تا گور دانش بجو. پدر ِ ما آخرين باري که رابطه ي چيزي را با چيزي کشف کرديم گوش ما را محکم گرفت و پيچاند و گفت بچه! دفعه ي آخرت باشد که رابطه ي چيزي را با چيزي کشف مي کني. البته از قدبم گفته اند که چوب پدر گل است و هر که نخورد خُل است. پدر ما از اين ضرب المثل خيلي خيلي خوشش مي آيد و به مادر مهربان مان مي گويد اگر کسي آن را قبول نداشته باشد بايد وقتي بزرگ شد، شي سخت قاضي مرتضوي را بخورد که دردش خيلي بيشتر است و ممکن است حتي آدم را بي جان کند. پدر ما خيلي آدم خوبي است و مردم مي گويند عاقل است.
اکنون که جناب آقاي معلم ِ انشا فرموده اند که ما انشا در اين باره بنويسيم، اين کار را علي رغم ميل پدر ارجمندمان مي کنيم و به دليل فروخوردن ِ طولاني مدت ِ صحبت هاي مان رابطه ي هر سه موضوع انشا را با يکديگر کشف مي کنيم:
ما نمي دانيم چرا وقتي صداي انفجاري مي آيد، اول مي گويند مخزن سوخت از هواپيما جدا شده، بعد مي گويند کارگران سد سازي ديناميت منفجر کرده اند. مگر آن مخزن سوخت در جايي که سد درست مي کرده اند به زمين خورده است که اين طور مي گويند. تازه اگر اين طور بوده است، چرا مسئولان بر فراز منطقه پرواز کرده اند و چيزي نديده اند. مگر مخزن سوخت هواپيما ديدن دارد؟ تازه اين کدام هواپيماي بدبخت بوده است که مخزن اش جدا شده است و کسي از آن خبر ندارد. ما اگر از آقاجان مان نمي ترسيديم بيشتر مي گفتيم ولي براي نمره گرفتن فکر مي کنيم همين اندازه بس است.
باباي مان موقع بحث با دائي عزيزمان مي گويد همين مخزن يک بار رو به پايين ول شد و به يک سکوي نفتي ايران خورد و سکو منفجر شد و جنگ تمام شد. ايشان به اوشان مي گويد همين مخزن يک بار ديگر رو به بالا ول شد و به يک هواپيماي "ايران ار" خورد و مسافران کشته شدند و به داخل خليج فارس افتادند و امام عزيز و راحل مان جام زهر سر کشيد. آقاجان با خنده اضافه مي کند اين مخزن رابطه ي مستقيم با سنبه دارد و سنبه وقتي پر زور باشد اين مخزن رها مي شود و بر سر آدم مي افتد. اخيرا هم بحث سنبه را رها کرده و در خواب و بيداري مدام سخن از بيل مي گويد و اعتقاد دارد مخزني که سقوط مي کند رابطه مستقيم با بيل و دسته اش دارد. ايشان که تاريخ زياد خوانده است معتقد است که اين مخزن يکي دو بار هم همين طوري بي صدا ول شد ولي صداي انفجارش آن قدر قوي نبود که کسي ازش بترسد، براي همين، جنگ در مرزهاي ايران و عراق شروع شد و ايران، بدبخت و مفلس شد. آن موقع ها مسئولان محترم مملکت، حالي شان نبود که مخزن چقدر چيز مهمي است و انسان عاقل بايد حواسش هميشه به مخزن باشد.
يک بار ديگر بابا ي مان به ما گفت که مخزن در بيابان هاي طبس رها شد ولي خيلي دير صدايش به تهران رسيد. آمريکايي هاي جنايت کار آمده بودند تا انسان هاي سفيدي را که ماها، - به خاطر عشق به سرخ پوست ها و سياه پوست ها و اجداد خانم رايس و گرگ سفيد و قبيله ي آپاچي و کلبه ي عمو تام - گروگان گرفته بوديم نجات دهند.
باباي مان تعريف مي کند آن شبي که هواپيماهاي آمريکايي در بيابان هاي طبس به زمين نشستند هوا کاملا صاف و روشن بوده است و ماهواره هاي هواشناسي ِ ارتش آمريکا بهترين هوا را براي آن شب پيش بيني کرده بودند. ما که نبوديم ببينيم ولي آقاجان مان مي گويند آن روزها يک همسايه ي بزرگ و گردن کلفت داشتيم به نام "شوروي سابق"، که به خاطر حزب توده، خيلي هواي انقلاب ايران را داشت و رهبرش که ابروهاي پرپشتي داشت به آمريکا مدام اخطار مي کرد که به پر و پاي انقلابي هاي ايران نپيچد. رادارهاي شوروي تا آن سوي خليج فارس را هم زير نظر داشتند و معلوم بود که از آمدن هواپيماهاي آمريکايي به داخل خاک ايران خبر داشتند.
ايشان اضافه مي کند که حکومت عزيز ما، همان موقع ها هم خالي بند بود و خالي هاي عجيبي مي بست. مثلا مي گفت که ما همه جاي ايران را تحت پوشش رادار داريم در حالي که نداشتيم و مسئولان ستاد مشترک ارتش، موقع آمدن آمريکايي ها خواب بودند و جالب اين که فردايش که هواپيماهاي آمريکايي منفجر شدند همه – حتي مسئولان ارتش ما – از راديو صداي آمريکا، شکست نيروهاي دلتافورس را شنيدند و ارتش ِ قهرمان ما، فانتوم هايش را فرستاد تا هواپيماهاي آمريکايي را بمباران کنند تا مدارک باقي مانده هم از ميان برود و کسي نفهمد که چرا آن شب چراغ هاي "امجديه" تا صبح روشن بوده است.
advertisement@gooya.com |
|
باباي مان مي گويد ما حتي در جنگ با عراق، راداري که اطراف تهران را درست و حسابي پوشش بدهد نداشتيم و واسه ي همين، هواپيماهاي کوچک آموزشي را با کسي که دوربين دو چشم همراه داشت، در اطراف تهران پرواز مي داديم تا اگر هواپيماهاي ميگ عراقي به خاک پاک ما حمله کردند با خبر شويم! پدرم قسم مي خورَد که راست مي گويد و خالي نمي بندد و او هيچ وقت دروغ نمي گويد. او مي گويد هنوز هم آسمان ايران را زير پوشش رادار نداريم چنان که وقتي هواپيماي کرمان – تهران، همين جوري بيخودي "گم شد" رادار ِ هيچ کس از ما، حتي نيروي هوايي، هواپيما به آن گُندگي را نديد، تا رادار کراچي آن راکشف کرد و پرواز کرمان، به پرواز کراچي مشهور شد.
باري، ما آن زمان ها، مثل اين زمان ها، اين قدر ابتکار و آمادگي و تجهيزات جنگي داشتيم که توانستيم در جنگ با عراق "پيروز" شويم؛ "پيروز" را هم با يک لحن عجيب و لبخند خاص بر زبان مي آورد. باباي عزيزمان هميشه به اينجا که مي رسد مي گويد "بگذريم" و ما معني اين کلمه ي "بگذريم" را – که اين روزها ايشان خيلي از آن استفاده مي کند - درست نمي دانيم.
به هر حال آن شب ِ مهتابي، هواپيماهاي آمريکايي ناگهان آتش گرفتند و همه از هول و هراس با هم تصادف کردند. چرا ترسيدند و چرا به هم خوردند کسي نمي داند. ما ها گفتيم که طوفان شن الهي به داد ملت ايران رسيد و خداوند با اين طوفان شن آمريکا را شکست داد. ولي باباي مان يک لبخند مليح مي زند و عکس سربازان جزغاله شده ي آمريکايي را به ما نشان مي دهد و مي گويد اگر طوفان شن بوده، کجاي اين جسد ِ زغال شده، جنابعالي شن مي بيني؟ (باباي مان هر وقت عصباني مي شود، به ما جنابعالي مي گويد)، و ما مي گوييم که شني نمي بينيم. راست مي گويد. انگار جسد را با قلم مو تميز کرده اند و کاملا زغال و سياه است. باباي مان مي گويد اين همان مخزني است که آن روزها شوروي بر سر آمريکايي ها انداخت و جواب مخزن آن ها را با مخزن داد. ما که نمي فهميم اين جريان مخزن چيست ولي مي فهميم آن روزها کسي بوده است که جواب مخزن را با مخزن بدهد و آن کس، امروز نيست. همان کسي که مثل هيچ کس نبود و قرار بود پپسي و سينماي فردين تقسيم کند. باباي مان اين ها را از زبان يک شاعره که در جواني مرحوم شده است مي گويد.
اکنون که ما قصد داريم به کلاس هفتم برويم اين انشا را به پايان مي رسانيم و اميدواريم که خداوند شر کساني را که باعث مي شوند مخزن هاي سوخت، در داخل کشور ما سقوط کند از سر ملت ايران کم نمايد.