advertisement@gooya.com |
|
دو خبر همزمان و هر دو مربوط به قوه قضاييه در بيست و چهار ساعت گذشته منتشر شده که در زير پوست خود ماجرائی دارد که در همين روزهای اول و قبل از آن که کسانی به دفاع از خاطيان سر قصه را به هم آورند بهترست گفته و نوشته شود. مقصودم گرفتن پرونده وب لاگ نويسان است از دادسرای تهران و بررسی آن زير نظر رييس قوه قضاييه است. و ديگری احضار خانم شيرين عبادی به دادسرای انقلاب که خبرش بلافاصله موضوع رسانه های خبری دنيا شده و هنوز چيزی نگذشته ده دوازده دستگاه خبری جهانی در جست و جوی علت و اهميت آن برآمده اند.
وقتی خبر برخورد آيت الله شاهرودی را با وب لاگ نويسان زندانی شده به روايت آقای ابطحی – که در کل اين ماجرا نقش موثری داشته است – خواندم و با آن چه در چند روز گذشته خوانده و شنيده بودم، همان را گمان زدم که در خبر بعدی آمد که حکايت از تصميم بالاترين مقام قضائی به بررسی موضوع و بازگرفتن پرونده از دادستانی دارد. تعجبی هم ندارد اگر چند روز ديگر خبردار شويم که از لحظه اولی که وب لاگ نويسان پا از دفتر آيت الله شاهرودی بيرون گذاشته اند کسانی خود را به تصميم سازان رسانده اند به قصد جلوگيری از افشای ابعاد بزرگ تر و قربانی شدن متهمان که همان قهرمانان نامی ضدآزادی هستند. حتی می توان از واکنش های بزرگان بعد از افشای قتل های زنجيره ای حدس زد که نبايد منتظر خبر خوشحالی آور و تکان دهنده ای، چنان که بعضی می پندارند، از اين پی گيری ها باشيم. پس اصلا با ساده انديشان همصدا نمی شوم که گمان کنم به دنبال آشکار شدن ماجرائی که بر وب لاگ نويسان گذشته، پاکسازی وسيع آغاز می شود و کارها همه بر منهج عدل قرار می گيرد، اما در عين حال نمی توان از اثر اين دل به دريا زدن و بازگفتن ها گذشت و آن را به هيچ گرفت.
در عين حال نيک می دانم که در ادامه ماجرا کسانی ما را که اين قصه را دنبال می کنيم به ناسزا خواهند بست که گويا در صدد اثبات آنيم که مسوولان تصميم ساز تاکنون از ماجراها بی خبر بوده اند و در نتيجه بی تقصيرند. اما اين هم مانع آن نمی شود که به خواندن بين سطور دو خبری که پخش شده نپردازم.
نخست اين بگويم که ماجرای احضار خانم شيرين عبادی برنده جايزه صلح نوبل و شخصيت صاحب نام بين المللی به دادستانی انقلاب به نظرم به جائی نمی رسد و شوخی بی مزه ای است به مقصدی معلوم.
اين روزها در تلويزيون های اروپائی يک آگهی مربوط به اتومبيل تويوتا پخش می شود که مردی را نشان می دهد که موقع تعمير مثلا آنتن تلويزيون خانه شان پايش سريده، به نرده ای آويزان شده و در خطر سقوط به کف خيابان است. در اين هنگام فرياد همسرش بلند می شود که می گويد نه. و شتابان از پله ها پائين می دود اما نه برای نجات شوهر آويزان در هوا و در خطر بلکه برای دور کردن اتومبيل[ تويوتا]ئی که زير پای مرد پارک شده است . اين صحنه ای است که در عالم واقع رخ نمی دهد اما می توان گفت که بازاريابان و سازندگان اتومبيل در آرزوی آن هستند که روزی چنان ساخته شان مقبول افتد که زن شوهر را فراموش کند و به فکر نجات اتومبيلش باشد. بسياری از آگهی های تجارتی همين طورند و آرزوئی در آن نهان است نه واقعيتی. داستان احضار خانم عبادی هم چنين است. بی شک کسانی آرزو دارند که چنين باشد که بتوانند ايشان را با همه آوازه جهانی که دارند به زندان انفرادی اندازند و به ظلم ديدگان سياسی که به اصرار خانم عبادی را وکيل خود می کنند نشان دهند که بی هوده تصور می کنند که جز "بازجوی محترم" پناهی دارند.
اما ماجرای اول که مربوط به پرونده وب لاگ نويسان است. اول بگويم که در ميان مقالات ناتمام مانده خود مقاله ای دارم که خلاصه اش اين شهادت است که در هفت سال اخير در حوزه قوه قضاييه بسياری تحولات رخ داده که مربوط به پرونده های عادی و غيرسياسی می شود[ بگو نود و نود و نيم در صد کل پرونده ها و زندانی ها] . هم نوع رسيدگی دادگاه ها با لغو طرح دادگاه های خاص و حضور دادستان و وکيل و قاضی در دادگاه ديگرگون شده و هم روابط حاکم در درون قوه قضاييه ، هم بعض قوانين اصلاح شده و هم اوضاع زندان های بسيار بهتر از دورانی است که محمد يزدی عدالتخانه را به شعبه هيات موتلفه و همفکران سياسی خود تبديل کرده بود. ده ساله ای که بدترين دوران عدالتخانه در ايران پس از اصلاحات داور بود. ده ها نشانه داريم که آخرينش شرحی است که خود محمديزدی بر کتابی نوشت که در آخرين روزهای خدمتش تهيه و بعد از رفتن وی توزيع شد با نام " ناگفته های دادگاه کرباسچی" که کسانی که به بازی گروه ها و دسته ها و جناح ها علاقه مندند و نسل امروز که مايلند بدانند چرا ما می گوئيم رای مردم در دوم خرداد بسيار اثرها نهاده است، بهتر می دانم آن کتاب و مقدمه آقای يزدی را بخوانند. "ويرانه" محترم ترين صفتی بود که می شد به آن دستگاه داد که آقای يزدی رييسش بود و از سران هيات موتلفه زواره ای معاونش و بادامچيان مشاورش و بسياری از آن ها که در سال های اخير در مسند قاضی و دادستان و رييس دادگاه حکم های مورد توجه جهانی امضا می کنند در همان دوران گزينش و استخدام شده و به خلعت قضا درآمده اند. باری در آن مقاله به هزار روايت که شنيده و خوانده ام و هم ديده های خودم در زندان نوشته شده که معتقدم تغييرات مثبتی شده است در دستگاه متولی عدالت. ولی همان جا هم گفته ام که اين تحولات به پرونده های عادی محدود و منحصرست. و اداره ای که حالا بخشی از آن تبديل به دادستانی تهران شده و حوزه عملش به مراتب گسترده تر از تهران بلکه در تمام کشورست و مقامات دولتی، روحانيون، روزنامه نگاران و فعالان سياسی را شامل می شود، از هر تحولی به دور مانده و ادعا می کند که دستور از جای ديگر می گيرد و حتی در مواقعی به زبان می آورد که به قانون هم چندان مقيد نيست و اگر شده با بيل و کلنگ هم روزنامه می بندد. و کارهای همين مجموعه است که مانع از قبول تحولات مثبت قوه قضاييه توسط مردم می شود. تقريبا کسی از گرفتاران در ايران نيست که نداند که اين مجموعه که گاه نهادهای اطلاعات موازی، گاه مامن تازه اخراجی های وزارت اطلاعات، گاه اطلاعات سپاه، گاه حفاظت اطلاعات قوه قضاييه، گاه اداره اماکن نام می گيرد، در حقيقت جزيره ای است جدا از قوه قضاييه که کارهايش مجموع تحولات عدالتخانه مبارکه را تحت الشعاع قرار می دهد و هر چه صدا در دنيا هست از آن جاست.
تحليگران معتقدند اين جزيره - که پرصداترين نام از ميان ساکنان آن آقای سعيد مرتضوی است که الزاما مهم ترين مقام نيست اما به علت جاه طلبی های شخصی، آوازه جهانی گرفته است و همين يک دليل برای هزينه هائی که بعدا به دوش خواهد کشيد کافی است – همان کاری را می کند که در گذشته وزارت اطلاعات می کرد و به دوران رضاشاه کار اداره سياسی نظميه بود و بعد از کودتا 28 مرداد در فرمانداری نظامی و سرانجام کار ساواک و کميته ضد خرابکاری، و دادسرای نظامی صورت می گرفت – که برای مقابله با چريک ها و معتقدان به مبارزه مسلحانه درست شد اما در آن محدوده نماند و دستورهای خاص را هم بر عهده می گرفت – اين نهادها همواره به قانون بی اعتنا و امربر قدرت بوده اند، گرچه که کارهای خود را در نهايت به ماده ها و تبصره های قانونی مزين می کردند.
پاره ای را نظر بر اين است که همه حکومت های جهان چنين تاريکخانه هائی دارند که فراتر از قانون، احکام قدرت های سايه و در نهان را اجرا می کنند حتی حکومت های مردم سالار. اما به همان نشانه که در مورد رژيم پادشاهی ايران ديديم اين نهادها، اگر هم در همه حکومت های دنيا نمونه داشته باشند، آن قدر که خبرساز و چهره ساز شوند و تصوير عمومی حکومت ها را در ذهن مردم کشورها شکل دهند، ديگر نقششان تغيير می يابد و از مقوله حفظ امنيت جامعه و نظام دور و به تاريکخانه اشباح و عامل بدنامی و در نتيجه ساقط سازی حکومت ها نزديک می شوند و گاه سرنوشت حکومت را به سرنوشت خود گره می زنند، تعيين می کنند و مخاطب هميشگی نفرين ها و نفرت های مردم می شوند. چند بار ديگر هم نوشته ام که چطور به همين يک خطا، تصور عمومی مانند شهريور بيست و بهمن 57 پر می شود از خيال ظلم و خالی می شود از انصاف و عدل و داوری کلی و نسبی – همان که امروز هواداران حکومت پادشاهی از ايرانيان در مورد رژيم گذشته طلب می کنند -.
سال ها پيش يکی از مديران بلند پايه رژيم سابق در درددلی به من می گفت حکومت و جامعه ای بی زندان متصور نيست و هيچ آدم حسابی هم به قاعده در هيچ حکومتی نقش زندانبان را به عهده نمی گيرد و چنين است که کار به دست لمپن ها می افتد. وی با اين استدلال قصد داشت رژيم متبوع و مطلوب خود را تبرئه کند که اگر لمپن هائی که در نقش شکنجه گر و بازجوی کميته ضد خرابکاری کارهای ناشايست کرده اند، ربطی به پادشاه نداشت که به شهادت عملکردش اهل خشونت و تندی نبود و از بسياری از کارهای غيرانسانی آرش و تهرانی و جهانگيری و عضدی و... خبری نداشت و گناهش تنها اعتماد به گزارش های آنان بود که راهی جز اين برايش باقی نمی گذاشتند. در جوابش گفتم با اين توجيه می توان از گناه تمام بدکاران جهان در گذشت. اما به فرض که من قانع شوم، نه مردم از اين گناه در می گذرند و نه تاريخ بی اعتنا می گذرد.
اين همه گفتم تا اين را به زبان ساده معنا کرده باشم که پاک کردن چهره دستگاهی که افراد در آن کار می کنند از جمله کارهائی است که بر عهده همه نظام است که در روزگار حساب از آن ها با توجيه "من هيچ گاه در اين کار ها دست نداشتم و از آن با خبر بودم" نمی گذرند. هر کس در هر مقام، با کمی هزينه و کمی شجاعت و کمی از خود گذشتگی می تواند به نمايان شدن درد و با خبر شدن آن ها که بايد و عريان شدن واقعيت ها کمک کند و از تقيه چشم بپوشد، اگر راحت وجدان و آرامش درون می طلبد، ورنه نفرين جوانی که به بهانه نوشتن مقاله ای، و يا به غرض ورزی بازجوئی و يا به خشونت طلبی و مشکل روانی ماموری در خلوت انفرادی از تمام وجود فرياد می کشد و ياری کننده ای می طلبد، گريبان همه را می گيرد.
در رژيم گذشته بسيار کسان بودند مانند مهندس مژلوميان که يادش گرامی باد و روزی بايد شرح دهم که در آن سال های غرور برای به صدا درآوردن زنگ ها چه کرد، يا دکتر علينقی عاليخانی که در جوانی از سمت های عالی درگذشت و دکتر همايون گنجی که با رفتن از ايران حاضر نشد در مافيای پزشگی نقش پذيرد و صدها چون آنان که دور پای خود را پاک کردند وقتی که پاک کردن تمام خانه و مملکت ممکنشان نبود. در همين دوران اخير هم کسانی را داشته ايم که در بالاترين مقامات بودند و صدای ناله ها را که شنيدند چون بيد بر سر ايمان خويش لرزيدند و تاب نياوردند و بعضی به سرنوشت های دردناک دچار شدند و برخی هم کنار کشيده اند و در جائی دور از قدرت، در ايران و يا خارج ايران، زندگی را کوچک اما سرفراز می گذرانند. آنان به همين گذشتن از مواهب حکمرانی حق دارند که سرفراز باشند از همه انتظار مسلسل برداشتن و يا برداشتن علم مخالفت علنی نيست. پاک نگاه داشتن شخص خود کاری است که توقع آن از همگان می رود. هم امروز دارم کتاب خاطرات [ جلد اول جديد] آقای محمدی ری شهری را می خوانم. برکنار آن ده ها حاشيه زده ام . سری کتاب های اسناد ساواک – گرچه گزينه شده است – اما در خود ماجراهای عبرت آموز بسيار دارد از شلختگی دستگاه اطلاعاتی در گزارش احوال مردم و بی پناهی همگانی در برابر تاثير اين گزارش ها در سرنوشتشان. که آن ها آگاهند و توان و فرصت دارند به نظرم بايد با تحليل و نقد اين منابع کمک کنند به نسل امروز که حاکمان و محکومان فردا خواهد بود که دست کم از تکرار اشبتاه گذشتگان برحذر بماند و با خطاهای خود تنها. شرح اطمينان کردن و غره شدن حکومتگران به گزارش های اطلاعاتی و اعتراف گيری ها را بخوانند. شرح مغروری آنان به ابراز احساسات مردمی را بدانند، بخوانند که جامعه ايرانی و شايد تمام جوامع پيرامونی که هنوز به حکومت های انتخابی مردم سالار نرسيده اند، در زير تسلط حکومت های قدرتمند ناگزير به اتخاذ يک روش دفاعی ثابت می شوند و آن فرستادن پالس های غلط برای حاکمان است. ظاهرا کسی مجبورشان نمی کند که صددر صد با خون خود به صدام رای بدهند، اما چه کنند. فرستادن پالس های غلط و آدرس های اشتباهی، مخصوص دوران شاه در ايران نبود که وی را فريفت تا روزی که خود با هلی کوپتر و از آسمان انبوه جمعيت را ديد و باور کرد که مخالفانش چند ده نفر بيگانه پرست نيستند، مردمند. همان مردم که چند ماه قبلش در زلزله طبس برايش قربانی می کردند. و اين بوسه ای مرگبار است که مردم گرفتار به دست های حاکمان قدرتمند می زنند.
از کجا جامعه به فرستادن پالس های غلط و دادن آدرس اشتباه می رسد. اين سووالی است که در مقاله قبلی [ خيال ظلم چو بگذرد] جوابی مختصر به آن داده ام.
به باورم تاثری که با شنيدن گزارش وب لاگ نويسان گرفتار شده به رييس قوه قضاييه دست داده است، همان حالی است که به هر کس شرح اين داستان را بداند دست خواهد داد، مگر آن که پرتو قدرت چشم و گوش آدمی را بسته باشد. اما اينک همه می دانند که زمانه حساسی است. روزنامه نگاران جوانی که در اين آخرين بخش از "مبارزه با تهاجم فرهنگی" گرفتار شدند و حالا شرح احوالشان مطرح شده است به باور من وظيفه مهمی دارند که به امروز و مسائل سياسی و اين جناح و آن گروه محدود نمی شود. بر آنان است که بدون تاثيرپذيری از سياست بازی ها، بدون خيال قهرمانی و يا نگرانی بی جا، حالا که کار به اين جا کشيده با دقت در گزارش ماجراهای زندان و اعتراف گيری ها و آن چه بر سرش آمده است، به تصحيح روابط و روش ها ياری رسانند. روش ها و آدابی که در بطن نظام حکومتی ايران نهادينه شده و انقلاب نه که به آن پايان نداد که به راهی تازه و خشن تر انداخت. بعد انقلاب به هم ريختگی کشور و تندی فضای جامعه و رويدادها امکان عدالت جوئی را گرفت، گرچه ابتدا از جمله اصلی ترين خواست ها بود و به قانون اساسی اول که نگاه کنيم، در حالی که بدون حضور همه نيروهای جامعه نوشته شده اما از دغدغه های مربوط به عدالت و نگرانی از تکرار وضعيت پيشين پر است، اما اين نگرانی هيچ گاه جلوه عمل نپوشيد. امروز که فرصتی پديد آمده است که گسترش ارتباطات جهانی بزرگ ترين عامل آن است و خواست اصلاح جويانه مردم ايران، بايد برای برانداختن فرهنگ آزار و توبه سازی از آن بهره گرفت. اين کاری به مراتب مهم تر از کوبيدن اين جناح و آن فرد است. ريشه مروت سوزی را بايد برانداخت بی توجه به بارهای سياسی.
از تصدق فرصتی که پديد آمده شايد بتوان گامی به سوی جامعه مدنی مطلوب برداشت. جامعه ای که در آن جرم و بی قانونی بی عقوبت نمی ماند اما دستگاه عدالت غيرسياسی است و برعهده اش نيست که مشکل حکومتگران را آسان کند، پليس کارش کشف جرم است و برای اين کار حقوق می گيرد و حق ندارد که با وارد آوردن فشار بر متهم کار خود آسان کند. جوامع مردم سالار در اين کار تا آن جا جلو رفته اند که برای پيشگيری از آزار متهم گرفتار، در قانون خود نوشته اند که اقرار وی عليه خودش موثر نيست. اين کاری است لازم و پيشگيرانه برای ما که همواره تاريخ دوستاقبان و دوستاقخانه داشته ايم و مامور عذاب. اينک بهتر زمان برای برانداختن اين رسم قرون وسطائی است. که جز با فرهنگ سازی و استفاده از شرايط مناسب داخلی و بين المللی به دست نمی آيد. همان که با طرح هر پرونده و افشای هر بدکاری پشت پرده [ مانند قتل های زنجيره ای و قتل زهرا کاظمی] گامی کوچک به سمت آن برداشته ايم و شرايط امروزی هم گامی ديگرست که بايد قدر آن بدانند و مواظب باشند که دوستاقبانان دام ها می نهند. موضوع افشای نوار شکنجه و آزار همسرسعيد امامی و انحرافی که به ماجرای پی گيری قتل ها وارد کرد از يادها نرود. اما ماجرا گرچه برای همکاران سعيد امامی و قتل ها خوش ماجرائی بود اما جامعه خبری ديگر به همراه داشت. نشان داد که تا آن نظم و سامانه را فراهم نياورده و در جزء جزء وجود خود و جامعه جاری نکرده ايم. دست کسی در زدن سيلی به زندانی نمی لرزد. و وجدان هم وکيل مدافع شخص می ماند با توجيه هائی مانند مبارزه با تهاجم فرهنگی که تهاجم عليه اسلام و نظام است.
کمک کردن به ريشه کن شدن آن تفکر منحط که هر انسانی را گناهکار می بيند مگر آن که در حبس بی گناهی وی ثابت شود و سياووش وار از آتش بگذرد و نهادينه شدن اين تفکر که انسان به ذات خود دارای حقوق و احترام است، کاری است که در اين لحظات به عهده گروه تازه روزنامه نگاران جوان افتاده است که پرده از ماجرايشان به در افتاده است. و اين خوش موهبتی است برای کسانی که رسالت های بزرگ در سر و يا بر زبان دارند تا صداقت خود را نشان دهند. آن ها برای پايان دادن به تراژدی گرفتاران در تاريکخانه ها تعهدشان بيش ترست از مثلا همتايان غربی شان که گاهی با وعده يک در صد تورم کمتر به حکومت می رسند. اينان وقتی خطا کنند و مردم از آن ها برگردند حداکثر حزبشان در انتخابات می بازد و تيمشان برای مدتی دور از قدرت می ماند و برنامه شان متوقف می شود. اما چه می کنند کسانی که باور دارند که دفاع از مظلومان جهان، مبارزه با ظلم تاريخی، فرهنگ سازی و تحول در فرهنگ بشری و ... برعهده شان مانده است. در کار خانه درمانده قصد دارند کائنات را اصلاح کنند و رسم و آئين جهان براندازند. عدل موعود امام زمانی را با تاريخ فلسفی و ادبی هزار ساله اش بر عهده گرفته اند اما در محدوده ای کوچک دفع ظلم از جوانانی عاجزند که مانند هر انسان ديگری از سلول انفرادی می ترسند و با ضربه ها دست و گوششان درد می گيرد، و در مقابل دشنام ها و بی پرواترين ناسزاها و تهمت ها خون در رگشان به جوش می آيد. کسانی که می خواهند بزرگ ترين قدرت همه تاريخ جهان را به خاک برسانند اما نقدا به توبه کشاندن جوانان مظلوم باعث افتخارشان می شود. و در اين راه همه دين، همه مقدسات، همه تاريخ را به حراج گذاشته اند. آيا بس نيست.