advertisement@gooya.com |
|
داستان وب لاگ نويسان و تهديد آن هائی که از آزار خود در زندان ناليده اند، اينک که کار به اعلاميه سازمان نظارت بر حقوق بشر کشيد، [خلاصه ای از شرح ماجرا را در سايت مطمئن و متين سيبستان بخوانيد] تا بگويم که چرا معتقدم اين آخرين و بی رحمانه ترين ضربه به تصوير عدل و عدالتخانه در ذهن ايرانيان است. و هم از اين روست که باور دارم کسانی که هوادار جمهوری اسلامی هستند بايد دستی بلند کنند و به آن ها بايد نشان دهند که اين گونه افعال که تازه ترين خبرش هم تهديد دوباره افشاگران توسط دادستانی تهران است، چه می کند با حکومت متبوع و مطلوب آن ها. و اين در همه در روزهائی رخ می دهد که تصميم سازان جمهوری اسلامی دارند به آب و آتش می زنند که انتخابات آينده با چنان تعدادی از رای دهنده برگزار شود که بتوانند با آن مشروعيت و محبوبيت خود را به دنيا نشان دهند. چرا که دريافته اند که در چه موضع آسيب پذير و در چه زمان حساسی قرار دارند. و در چنين زمانه ای چرا باز هم دادستانی به جای دلجوئی و عذرخواهی از مردم بابت اين بدکاری دست به تهديد می زند و در مقابل اعلاميه ديده بانان حقوق بشر گردن کشی می کند، جای تامل دارد. مردم حق دارند نگران باشند که اگر در زمان راضی نگاه داشتن خلق و در آستانه انتخابات رفتار کسانی که محتاج رای مردمند چنين است، وای به فردای که خر از پل بگذرد.
برای نشان دادن اهميت تصويری که از عدل و ظلم در ذهن مردم پيدا می شود، بار دگر گذری به تاريخ می کنم نه دور دور که قرن بيستم.
باور نکنيد جامعه ايرانی، صد سال پيش در حالی که نود و چند در صدشان بی سواد بودند، جزوات انقلابی روبسپير و دانتون را خوانده و الگوی انقلاب کبير فرانسه را برگزيده بودند، وقتی که مشروطه خواه شدند. برای فريب خلق بگوئيد اما خود باور نکنيد که مردمی که هزاران سال بود که جز ديکتاتور نديده بودند، در مشروطيت ناگاهان همرای روشنفکران و تحصيل کرده های معدود از فرنگ برگشته شدند و مخالف خودکامگی از کار درآمدند و قانون اساسی خواستند. مردمی که شاه کشی و شاه ميری برايشان عذابی اليم و مانند طاعون بود به ناگهان عليه شاه زورگو نشدند. بلکه درست اين است که مردم "عدل" می جستند و مشروطه خواهان به آن گفتند که مشروطه عدل می آورد، پس کسانی حاضر شدند جان فدا کنند و کردند. آری عدالتخانه می خواستند.
روزگاران گذشت و از آن مشروطه، در جامعه ای که جز راه و رسم اطاعت از قدرت قهار نمی دانست هرج و مرج زائید. جامعه دموکراسی و آخرين شاه قاجار را تاب نياورد و به رضا خان رسيد. رضاشاه جامعه ای کهنه را نو کرد. دست کم در شهرها فاصله با اروپا را از ميان برداشت و از اتفاق به بنای دادگستری هم سامانی داد و قوانين آن را مرتب کرد، دانشگاه ساخت، راه و راه آهن آورد، مستعدان را نه از ميان اشراف که از ميان طبقات متوسط شهری برای تحصيل به اروپا فرستاد، گردن کشان را سرکوب کرد، دولت مرکزی قوی به وجود آورد و مهمتر از همه امن و آمان آورد. اما چرا روزی که با يورش لشگر بيگانه به ايران، وی به زاری استعفا داد و گريخت، کسی برای او گريه نکرد و در وصف قهرمان آبادانی و امنيت کسی حتی به اندازه ای که شانزده سال قبلش برای احمدشاه دل سوزانده بود اشگی نريخت و ترانه نساخت و " دريغ از راه دور و رنج بسيار" نخواند. جواب يکی است. در گوش همه کسانی که ساکن شهرهای به همت رضاشاه مدرن شده بودند يک صدا می پيچيد: ظلم. ذهنيت جامعه قانع شده بود که کاری که ماموران رضاشاه به اذن او بر سر صاحبان زمين های شمال آوردند، ظلم بود. تصوير ذهنی جامعه اين بود که رضاشاه با کشتن مدرس و نصرت الدوله و سران بختياری و ديگران ظلم کرد. دستگاه نظميه اش ظلم کرد. جامعه وقتی راهی ديگر نيابد شايعه می سازد. کرمانشاهی نمايش مشهدی عباد به صحنه می برد و در آن می خواند " مشدی عباد زن می خواد، خرجی شو از من می خواد" مردم شايعه می سازند چون عروسی وليعهد شاه است از کسبه سهمی برای چراغان خواسته اند، مشدی عباد زبان حال کسبه است. نظميه هم اين شايعه را شنيد که همزمان با تدارک وليعهد با فوزيه، کرمانشاهی و خيرخواه را به حبس فرستاد. اما حذف ترانه از نمايش مشهدی عباد هم راه شايعه ها نبست. رضاشاه هنوز به بندرعباس نرسيده صدای مردم از گلوی مجلسيانی که به تصويب همايونی رسيده بودند و به قول رضاشاه در "طويله " نشسته بودند بلند شد. سيد يعقوب گفت "الخير فی ما وقع" اين بدرقه شايسته قهرمانی که امروز سلطنت طلبان علمش را بلند کرده اند نبود. اما کاری نمی شد کرد در ذهن مردم او ظالم جلوه کرده بود.
ذکاالملک فروغی خردمند اين می دانست و برای رساندن فرزند رضاشاه به سلطنت کاری کرد که عدالتخانه فعال شود و شکايت از ظلم ديدگان دوران رضاشاه بپذيرد و پدرکشتگان را به دربار کشاند تا شاه جديد جوان دستی بر سر آن ها بکشد يعنی که دوران عدل است و ظلم تمام شد. تا مردم باور کنند دادگاه ها برپا داشتند و نيرومند و سرپاس مختاری و پزشگ احمدی را محاکمه کردند، زمين های غصب شده توسط دربار را به مردم بخشيدند، تا تصوير عدالت در ذهن ها پاگير شود از رضا شاه نامه گرفتند که موجودی بانک های خارجی را هم به مردم واگذارد. يعنی عدالت برقرار می ماند. مردم هم راضی شدند و مقدم شاه جوان جديد را گرامی داشتند و او محبوب جوانان و طبقه شهری شد. و به راستی هم در دوازده سال نخست خود کاری نکرد که اين تصوير مخدوش شود، از همين رو در زمان کودتا با آن که مردم شهری محمد مصدق را می پرستيدند اما چندان که معلوم شد که در موقعيت انتخاب بين دکتر مصدق و شاه قرار گرفته اند، مشکلشان نبود که به فرمانداری نظامی تن دهند و شاه برگردد.
سی و هفت سال گذشت و در اين فاصله وليعهد رضا شاه کارها را به دست گرفته و اصلاحات خود را آغاز کرده بود که کم از اصلاحات دوران پدرش نبود سهل است ايران را به مرتبه ای بزرگ رساند و خود به اوج محبوبيت رسيد. حاللا نسلی در کشور اکثريت بود که هيچ تصوری جز پهلوی ها نداشت. آلترناتيوی در نظرش نبود. اصلا کسی نبود که با شاه مقتدر که همه حکومت را يکدست کرده و در اختيار گرفته بود برابری کند. از نظر اقتصادی و سياست خارجی و نظامی کشور در بالاترين مرتبه بود. شهرها چهره عوض کرده و ارتشی قدرتمند از نظام محافظت می کرد. ساواکی بود که همه از ترسش نفس نمی کشيدند و در اتاق خانه ملاحظه می کردند حرف زدن را. به نظر می رسيد آب در دل کسی و به خصوص نسل مدرن جديد تکان نمی خورد. اما طبقه شهری، همان ها که دلاری هفت تومان به هر مقدار در سر کوچه شان از بانک می خريدند و دور دنيا را بی ويزا با پانزده هزار تومان به قسط می گشتند انقلاب کردند. شاه باور نداشت و به کارها که کرده بود و غصه ها که برای آبادانی خورده بود فکر می کرد و گمان بد نداشت. اما واقعيت اين بود که هزاران هزار در خيابان ها بودند.
فريبی بيش نيست گفتن و پذيرفتن اين که اکثريت مردم به خاطر مسلمانی و جشن هنر و يا برای دموکراسی عليه رژيم سلطنتی شورش کردند، يا چنان که بعض هواداران سلطنت معتقدند به دليل تحريک خارجی، حتی اين سخن که جامعه سنتی در مقابل مدرنيزم تاب نياورد تعريف کامل و دقيقی از انقلاب نيست؛ چرا که اول بخش مدرن جامعه شهری اعتصاب آغاز کرد و به خيابان ريخت و تا مدت ها جامعه سنت گرا و روستائی تکانی نخورد، پس نمی توان گفت که سنت گرايان عليه مدرنيزم شورش کردند. پس چه بود علت اين شگفتی ساز انقلابی که جهانی را به حيرت برد.
به باورم علت اصلی و تاثيرساز انقلاب بهمن 57 "عدالت" بود، همان که در مردم در مشروطيت می خواستند. آری باز در ذهن ها نشسته بود که "ظلم" می شود. هی شاه مصاحبه می کرد و می گفت زندانيانم دو هزارند و راست هم می گفت باز در شايعات اين رقم دوصد هزار می رسيد. هشت نفر را شبانه آرش و تهرانی ظلم کردند و به تپه های اطراف اوين بردند و مست به گلوله بستند اما در شايعات شد هزاران نفر که در درياچه حوض سلطان انداخته شدند. تصوير و تصور عمومی بر اين بود که دستگاه ظالم است وقتی آدم ها را محاکمه می کند در محکمه نظامی و به فرمان شاه عليه آن ها حکم می دهد نه به عدالت. حالا بيا و بگو مگر چند نفر بودند کسانی که به محاکمات نظامی کشيده شدند. در مقابل آن همه کار که در همه آن سال ها شد مگر دستگاه ساواک و دادستانی ارتش چه کرد. هيچ. ولی در دل مردم افتاده بود که ظلم است و ديگر کار از کار گذشته بود.
در و ديوار و شاهدان تاريخی می گويد که در ايران مردم صلح جو و آرامش طلب زود عليه حکومت ها نمی شورند و به ناکامی آن ها در اداره اقتصاد کشور، مانند بعضی از مردم دنيا، زود به خيابان نمی ريزند، حتی تاسف انگيز اين که نفس ديکتاتوری هم مردم را بر نمی انگيزد. آرام و کمی مطيع می مانند تا زمانی که اين احساس بر آن ها جاری شود که ظلم بر جامعه روان است. تا آن زمان صبور و نجيب و متحمل می مانند. اما با احساس ظلم همه اين صبوری پايان می گيرد.
و اگر بپرسند اين احساس ظلم و بی عدالتی از کجا پيدا می شود. پاسخش آسان نيست اما همين قدر می توان گفت که نشانه اش کی ظاهر می شود. مهم ترين نشانه ها آن جاست که جامعه به شايعه می افتد. روزنامه ها را بسته ای، وب لاگ ها را بسته ای، راديو وتلويزيون را در اختيار آورده ای. اما کجا می توان باب شايعات را بست که رايج ترين رسانه هاست و معمول ترين روش مردم برای اعلام نارضايتی. و شايعه بی منطق است، شايعه اغراق کننده است، شايعه سره از ناسره جدا نمی کند، شايعه به مثقال و ذره نيست، شايعه تصوير عمومی می سازد و تصوير عمومی مردم را آماده فرصت می کند، فرصتی که از هر جا پديد آيد غنيمت است. و اين همه موقعی رخ می دهد که مردم احساس کنند ظلم می شود.
ميليون نفرند که امروز از خود می پرسند چرا در سال 57 باور داشتيم که هر در دستگاه شاه است در فساد دست دارد. چرا باور کرديم زندانيان سياسی صدهزارانند. چه شد که باور داشتيم شاه ثروتمندترين مردمان جهان است. چرا اصلا بيماری او را کسی باور نکرد. چرا هر چه آن دستگاه می گفت برعکسش در لوح خاطرها می نشست. جوابش آسان است برای مردمی که تصور کنند با ظلم روبرويند منطق و استدلال جا ندارد. بسياری از اهل سياست که در آن روزگار مخالف صد در صد رژيم پادشاهی بودند امروز از خود می پرسند آيا بهتر نبود وقتی که شاه متوجه عمق نارضائی ها شده بود، پيشنهاد وی را برای دادن مهلتی به اصلاحات سياسی می پذيرفتيم. و خود جواب می دهند البته بهتر بود. اما اين تفکر امروزست و در آن روزگاران کسی را توان آن نبود که در برابر جامعه ای که تصوير ظلم در خاطرش نشسته بود سد بزند.
در هشت سال گذشته، در جدل محافظه کاران و يا حکومت با هواخواهان اصلاحات که فرصتی پديد آوردند تا تصور ظلم در ذهن ها کمرنگ شود آن چه رخ داد اين بود که آن تصور پررنگ تر از هميشه ظاهر شد با هزار نشانه . و امروز خيال ظلم که بی هوده خيالی هم نيست دارد عمومی می شود. و خيال عدل از آن خيال هاست که چون در سر بگذرد مانند همان است که حافظ می فرمايد
خيال روی تو چون بگذرد ز گلشن چشم
دل از پی نظر آيد به سوی گلشن چشم
سحر سرشک روانم سر خرابی داشت
گرم نه خون جگر می گرفت دامن چشم