...بالاخره يک روز قهرمان داستان ما تصميم گرفت که آستين هاش رو بالا بزنه و به جنگ ديوهاي بدجنس بره. اما چه جوري؟ نشست کمي تاريخ خوند، کمي فکر کرد، کمي با اين و اون صحبت کرد بلکه بتونه بهترين راه رو براي مبارزه با ديوها پيدا بکنه. اون مي دونست که مردم بالاخره يک روزي از شدت فشار منفجر مي شن و اون روز ديگه نمي شه با عقل و منطق کار کرد. پس چه بهتر که آدم در آرامش راهي پيدا کنه که اگه قرار باشه روزي چيزي عوض بشه، با فکر و منطق باشه و هيجان و احساسات توش نقشي نداشته باشه.
اولين راهي که به فکرش رسيد اين بود که با زور، به جنگ زور بره و با ديوهايي که جز زبون زور و اسلحه بلد نيستند با زبون ِ زور و اسلحه حرف بزنه. فکر قشنگي بود و خيلي هم به نظر منطقي مي رسيد ولي کمي که تاريخ خوند و به گذشته ها نگاه کرد ديد که نه! اين راهش نيست. مگه قهرمان هاي دلاور ِ چريک فدايي و مجاهدين خلق کجا رسيدن که اون برسه؟ حساب که کرد ديد زور و خونريزي، باز به زور و خونريزي منجر مي شه و ديوهاي پليد هم، بهانه پيدا مي کنند که جنايت هاشون رو توجيه کنن. ديد متفکراي سرد و گرم چشيده مي گن که گلوله بده و نبايد خون رو با خون شست.
پس چه کار بايد مي کرد؟ توي ِ ايران زمين که ديوهاي بدطينت نمي ذارن آدم حرف ِ حساب بزنه و اگه کسي جرئت کنه و چيزي بگه يا بنويسه کارش با کرام الکاتبين و قاضي مرتضوي و دادسراي فرودگاه و لنگه کفش و شيء سخت و کابل برقه. مگه مي شه توي همچين کشوري انقلاب مخملين کرد؟ گفت يه نگاه به چين و ماچين بندازم شايد مردمي که از دست ديوها فرار کردن و به اونجا رفتن، بتونن راهي نشون بدن.
يک برنامه ي پالتاک روي ِ کامپيوترش نصب کرد و شروع کرد تو اينترنت از اين اتاق گفت و گو به اون اتاق گفت و گو رفتن. از برلن تا پاريس رو زير پا گذاشت شايد حرفي بشنوه که به دردش بخوره و بتونه اونو ميون رفقاش تبليغ کنه، بلکه حرکتي رو شروع کنن و کمر ديوها رو بشکنن. با تعجب ديد که همه دارن سر کلمه ي "لائيک" و "عرفي" تو سر و کله ي هم مي زنن و وسط اين دو تا کلمه گير کردن! ديد اين قدر روي يک کلمه حرف مي زنن و روي يک جمله حساسيت نشون مي دن که موضوع اصلي پاک از يادشون مي ره. يکي قهر مي کنه؛ يکي ناز مي کنه؛ يکي تهديد به ترک جمعيت مي کنه؛ حرف ها همه خوب و قشنگ بود اما به درد مردم گرفتار داخل نمي خورد و اصلا کسي از مردم عادي اونا رو تو ايران نمي شناخت.
ديد نه! اينم راهش نيست. هر اتفاقي قرار باشه بيفته بايد تو خود ايران باشه. اونايي که تو چين و ماچين نشستن اصلا متوجه نيستند که اينجا چي مي گذره و مردم با چه گرفتاري هايي رو در رو هستند. ديد بچه هاي دانشجو تو دانشگاه ها جون خودشون رو به خطر مي اندازن و از هر فرصتي براي اعتراض استفاده مي کنن اما پالتاکي ها حتي نمي تونن يک واکنش سريع تو حرف زدن و پشتيباني لفظي از اونا نشون بدن، از بس که گرفتار دمکراسي درون سازماني و حرف هاي صد تا يه قاز هستن.
رانده شدگان از کاخ ديوها هم که نه ميون ِ ديوها جايي داشتن، نه ميون ِ مردم کوچه و بازار، جز و وز مي زدن که مردم با اونا همراه بشن و به کسي که اونا براي رئيس جمهور شدن نامزد مي کنن راي بدن ولي مردم به اونا پوزخند مي زدن و مي گفتن بالاتونم ديديم، پايينتونم ديديم. رئيس جمهور قبلي تون چه گلي به سر ما زد که بخوايم حالا مثلا به معين راي بديم؟ تو جريان دانشگاه ايشون غير از استعفا چه تاجي به سر بچه ها زد که حالا بعد از رئيس جمهور شدن بزنه؟ به قول آقاي ابطحي، رئيس جمهور شدن اين طوري نميشه، آقاي معين! بايد رو داشته باشي و قوي باشي و بتوني با ديو بزرگ، پنجه در پنجه بيندازي بلکه ازخر شيطون پايين بياد و پدر مردم رو کمتر بسوزونه. اصلا بابا، خر ما از کرگي دم نداشت. ما رو به خير و شما رو به سلامت. دست از سر کچل ما بردارين بذارين به درد خودمون بسوزيم و بسازيم.
رانده شدگان خيلي از اين کم التفاتي شاکي بودن و تو دلشون به مردم فحش مي دادن. زير لب مي گفتن اي مردم قدر نشناس! کم واستون کرديم؟ اگه الان مي تونين صحبت کنين به خاطر حضور ماست. همين يه ريزه آزادي هم از برکت وجود ماست. تحصن مي کنيم، حمايت نمي کنين؟ رئيس جمهور نامزد مي کنيم، انتخاب نمي کنين؟ پس بِکِشين اين همه بدبختي رو. چشم تون کور، دندتون نرم. الحق که بي چشم و روييد. حالا که اين طوره ما چرا خودمون رو بَده کنيم. يک کم براي ديوها و ديو بزرگ و جنتي ِ ديو ناز و کرشمه مي آيم و چاپلوسي مي کنيم بلکه ما رو دوباره برگردونن سر جاي اولمون يا که نه، حداقل حقوق دولتي مون رو دريافت کنيم و يه دفتري تو مرکز گفت و گوي تمدن ها يا پستي تو سفارت کانادا بهمون بدن. مگه ما بد دور ِ حوض سنتي سفارت ايران تو کانادا مي شينيم و از طرح سنتي اونجا حظ مي بريم؟ به خاطر شما مردم ِ بي چشم رو رفتيم تو مجلس بست نشستيم و روزه سياسي ده ساعته گرفتيم و اون همه بوي پا رو که از توي کفش ها بلند مي شد تحمل کرديم، اون وقت ما رو هو کردين که چرا موقع افطار - که روده بزرگه داشت روده کوچيکه رو مي خورد - دو لپي غذا مي خوريم؟ آسوشيتدپرس و فرانس پرس رو خبر کرديد که آي جهانيان! بيايد لپ هاي برادرمون ميردامادي رو نگاه کنيد که لنگ ِ جوجه توش گير کرده! حالا که لج و لج بازيه مي خوريم، خوب هم مي خوريم تا چشم حسود بترکه. موچ موچم هم نداريم. قهر قهر تا روز قيامت.
advertisement@gooya.com |
|
پسر ناراضي ما ديد که رانده شدگان هم پهلوان پنبه هستند و بخاري ازشون بلند نمي شه و اصلا نمي تونن از ريشه هاشون که تو کاخ ديوها بود دل بکنن. گفت بايد اونا رو به حال خودشون بذاريم و اگه کاري کردن که به نفع مردم بود ازشون پشتيباني کنيم والا به قول حاج داوود کريمي، نخود، نخود، هر که رود خانه ي خود. آب ما از اولش هم با اينا توي يه جوب نمي رفت.همين بهتر که با ما مردم قهر بکنن و برن با از ما بهترون چونه بزنن. بزنن! مگه ما بخيليم؟
پسر سعي مي کرد نا اميد نشه. مي گفت اگه جمع نيست، فرد که نمرده. اون کاري رو که خودم درست مي دونم مي کنم. مي شِست تو خبرنامه ها و سايت ها و وب لاگ ها، مطالب خوب رو دست چين مي کرد و از روشون نسخه بر مي داشت و شبونه از اين خونه به اون خونه پخش مي کرد. مگه در گذشته هاي دور، "نويد" همين جوري به دست مردم نمي رسيد و نويد آزادي نمي داد؟ مگه "نبرد" همين طوري به دست مردم نمي رسيد و وعده ي نبرد نهايي و سرنگوني زور و استبداد رو نمي داد؟ فکر مي کرد با آگاه کردن مردم مي تونه اونا رو به حرکت واداره. ديوها - مثل جن ها که از بسم الله مي ترسن-، از آگاهي و دانايي مي ترسيدن و وحشت داشتن. واسه همين جلوي ِ هر چي که با نوشته و فکر سر و کار داشت مي گرفتن و نويسنده و متفکر رو به زندان و حبس مينداختن.
اينا گذشت و گذشت، تا يه روز زد و يک اتفاق غيرمنتظره افتاد...
ادامه دارد...