پا به منطقه ي جنگي که مي گذاشتي اولين چيزي که جلب نظرت را مي کرد چفيه هاي سياه و سفيدي بود که گردن بچه ها مي ديدي. چفيه، پارچه ي سبک و نرمي بود که کاربردهاي فراوان داشت: مي توانستي به جاي سفره ي نان از آن استفاده کني؛ مي توانستي اگر ترکشي يا گلوله اي بدني را مي دريد، آن را بر روي زخم بنهي و تا رسيدن امدادگر جلوي خون ريزي را بگيري؛ مي توانستي بعد از عقرب گزيدگي آن را بالاي محل گزيده شدن ببندي و خودت را به سنگر بهداري و سِرُم برساني؛ مي توانستي عرق و ماسه اي را که روي صورتت ماسيده با آن پاک کني؛ مي توانستي آن را خيس کني و در گرماي بالاي چهل و هفت هشت درجه ي خوزستان بر سرت بکشي تا اندکي خنک شوي؛ مي توانستي بعد از کشته شدن دوست همسنگرت آن را روي سرت بکشي و تا مي تواني گريه کني. چفيه – که آن روزها چپيه بود و هنوز لفظ اديبانه اش را بلد نبوديم – به راستي يک وسيله ي همه کاره بود و استفاده هاي فراوان داشت.
يک استفاده ي ديگر چفيه، براي سربازان تازه به خط آمده بود. در پادگان، سربازان قديمي، به سربازهاي تازه رسيده "آش خور" مي گفتند و افتخاري بود روزي که بعد از رژه هاي دست خالي، به دست ِ سرباز، اسلحه داده مي شد. آن روز روزي بود که سرباز مي توانست به سربازهاي تازه وارد ديگر "آش خور" بگويد. سرباز، روز اولي که وارد پادگان آموزشي مي شد، پوست سفيد و آفتاب نديده اي داشت ولي وقتي سه ماه آموزشي اش به پايان مي رسيد، چهره اش کاملا تيره و مردانه مي شد. اما همين سرباز وقتي وارد خط مي شد، در قياس با سربازان و درجه داران و افسراني که مدت ها در خط بودند قيافه اي شهري داشت که بايد به نحوي خودش را با آن جا جور مي کرد.
سرباز تازه وارد، گتر مي بست و پوتين مي پوشيد و پوتين اش را واکس مي زد و اسمش را به سينه مي چسباند. سري تراشيده داشت و تا مي توانست از فرمانده اش فاصله مي گرفت. چنين سربازي وقتي وارد خط مي شد انگشت نما بود و مدت ها طول مي کشيد خودش را با فضاي آنجا منطبق کند. وقتي سوت خمپاره اي شنيده مي شد، سرباز تازه وارد فورا روي زمين شيرجه مي رفت، در حالي که ديگران ايستاده بودند و کار خودشان را مي کردند. وقتي در تاريکي مي خواست سيگاري روشن کند، آتش کبريتش را کاملا استتار مي کرد تا عراقي ها او را نبينند و با گلوله نزنند در حالي که بالاي خاکريز، نگهبانان هميشه بيدار ايراني، براي "سر ِ کار گذاشتن" عراقي هاي منتظر ِ کشتن، کبريتي آتش مي زدند و سيگاري روشن مي کردند و به شليک هاي پي در پي طرف مقابل شان مي خنديدند. آري مدت ها طول مي کشيد تا سرباز تازه وارد، خودش را با بچه هاي با تجربه ي خط منطبق کند ولي يکي از کارهايي که مي شد کرد و خود را سرباز با تجربه جا زد، رفتن به خيابان امام خميني ِ اهواز و خريدن چفيه از آنجا بود. اولين کاري که هر سرباز تازه واردي مي کرد و جزو واجبات بود، خريدن چفيه بود.
سربازي که چفيه مي خريد، اصلا نمي دانست که اين دستمال ريشه ي عربي دارد و آنجا کوفيه خوانده مي شود يا مثلا ياسر عرفات آن را بر سرش مي بندد يا مثلا چريک ها و مجاهدين قبل از انقلاب سر و کله را با آن مي پوشاندند تا شناسايي نشوند. سرباز و نيروي داوطلبي که چفيه مي خريد فقط به اين فکر بود که به ديگران نشان دهد او هم وارد خط شده است و در راه ايران يا اسلام يا هر دو دارد مي جنگد.
سرباز تازه کار وقتي به اولين مرخصي مي رفت، چند چيز با خود سوغات مي برد: چفيه، پوکه ي فشنگ، ترکش خمپاره و اگر گيرش مي آمد چتر منور. چفيه از همه راحت تر بود چون مي شد تعداد زيادي از آن خريد و ميان بچه هاي همسايه "تُخس" کرد. افتخاري بود چفيه به گردن داشتن و چفيه هديه دادن. همين هديه ها و تعريف از خط و قهرماني ها باعث مي شد که خيلي ها هوس جبهه کنند و وارد ميدان جنگ شوند.
ولي چفيه را هميشه سربازان شجاع و جنگي به گردن نمي انداختند. بسيار پيش مي آمد که وقتي کسي وارد خط مي شد، با ديدن اولين انفجار خمپاره و به زمين افتادن اولين سرباز، ترس بر وجودش مستولي مي گشت. چفيه را به گردن داشت و چفيه را هديه مي برد ولي به هر ترتيبي بود سعي مي کرد وارد جبهه و جنگ نشود؛ در پادگاني بماند، يا در خط هاي پشت و ارکان. در جايي که به جاي سنگرهاي درست شده با گوني پر از خاک، چادرها بر پا بود و بساط فوتبال و واليبال به راه. اما اين قهرمانان، نه جنگي مي ديدند، نه توپي، نه تانکي، نه گلوله اي، نه کشته اي. شام ناهارشان را مي خوردند و در چادرها مي ماندند و عصرها که هوا خنک مي شد، فوتبال و واليبال شان را بازي مي کردند. آفتاب قيافه ي آن ها را مي سوزاند و فرقي با بچه هاي خط مقدم نداشتند. چفيه ها هم به گردن بود و در شهر اگر کسي آنها را مي ديد گمان نمي کرد که روزها را به فوتبال و واليبال مي گذرانند.
اين بچه ها، وقتي بر مي گشتند، همگي قهرمان جنگ بودند. همگي کساني بودند که دشمن عراقي را با مسلسل و خمپاره و تانک از بين مي بردند. همگي کساني بودند که کشته ها مي ديدند و به نجات جان زخمي ها مي شتافتند. گاه کوماندو مي شدند و چاقو به دهان به خاکريز عراقي ها مي زدند و آنها را با غافلگيري از بين مي بردند. اما همه ي اينها داستان بود. داستاني تخيلي که بعد از مدت ها از فرط تکرار تبديل به باور و يقين مي شد. اين داستان را البته مردم شهر نشين باور مي کردند و با دهان باز، به عمليات محيرالعقول سرباز جان بر کف گوش مي دادند اما سرباز قديمي و کهنه کار که عمري را در خط گذرانده بود، فقط لبخندي به لب داشت و سکوتي سرشار از ناگفته ها...
advertisement@gooya.com |
|
عکس نمايندگان مجلس رهبري را که ديدم، عکس چفيه هاي سفيد مثل برف را که بر گردن ستبرشان ديدم، ژست گرفتن خانم ها و آقايان را در مقابل دوربين خبرنگاران که ديدم، نمي دانم چرا ياد خط و سربازان تازه وارد افتادم. ياد عکس گرفتن سربازان ِ جبهه نديده در داخل هليکوپتر نقاشي شده در ميدان توپخانه افتادم. ياد بچه هايي که در راه ايران شان، در راه ميهن شان، در راه خانه و کاشانه شان همه چيز – حتي جان شان – را گذاشتند افتادم. ياد مشتي رياکار ترسو که خود را در پادگان هاي دور از خط و سنگرهاي کنار جاده مخفي کرده بودند واز قضا چفيه هاي شان از همه برقرار تر و - البته تميز تر بود - افتادم. همان ها که بعدها اکثرشان سردار شدند و در شرکت هاي بساز بفروشي و واردات صادرات و بنياد مستضعفان به رزم خود ادامه دادند.
حال بايد ببينيم اين نمايندگان بسيجي که خيلي خوب چفيه به گردن مي اندازند و قيافه ي رزمنده به خود مي گيرند، آيا اين قدر عرضه دارند، در جنگ بدون خون ريزي و توپ و تانکي که بر سر نام خليج فارس در گرفته، منشا اثري شوند؟ آيا اين قدر عرضه دارند که با تلاش خود، دو کلمه ي ناقابل خليج عربي را از روي يک نقشه بردارند؟ آيا اين قدر عرضه دارند، که بر روي يک نقشه ي ناقابل، ابوشعيب را بردارند و نام لاوان را دوباره سرجايش بگذارند؟ اميدوارم چفيه هايي که به گردن انداخته اند کمي غيرت شان را زياد کند و اين عرضه را از خود نشان دهند. اميدوارم.