داوود احمدي، در 8 آذرماه سال 1338، در يك خانواده مذهبي و از پدري نظامي و مادري خانه دار، چشم به جهان گشود. داوود، در ايام كودكي و نوجواني، همراه با 4 برادر و 3 خواهرش، به سن بلوغ و به مرز جواني رسيد و اين در حالي بود كه بعضي از افراد خانواده و برادران بزرگترش، به سوي سياست و مبارزه گرايش داشتند تا اين كه اولين برادر داوود يعني عباس، در سن 22 سالگي و در تاريخ 23 تيرماه سال 1356، در درگيري با عوامل حكومت شاه، كشته شد و مرگ برادر بزرگ، در روحيه و سياسي شدن مابقي اعضاي خانواده اش تاثير داشت. داوود بعدها و از اوايل انقلاب سال 1357همراه با برادران و خواهران ديگرش، به سمت سازمان مجاهدين خلق گرايش پيدا كرده و يكي به يكي به همكاري حرفه اي و نيمه حرفه اي با مجاهدين خلق پرداختند.
در تاريخ 30 خرداد سال 1360 پس از فرمان مبارزه مسلحانه رهبري مجاهدين عليه حكومت نوپاي جمهوري اسلامي، داوود در درگيري شركت كرد و زخم شديد برداشت و در رابطه با جراحت شديدش، 4 روز را در بيمارستان فيروزگر تهران سپري كرد و از آنجا توسط سپاه پاسداران دستگير شد و در زيرزمين بيمارستان نامداران، به مدت 3 ماه زنداني شد. خانواده اش مدت 9 روز در جستجو براي داوود ادامه دادند تا او را يافتند. در اين ايام، برادر ديگر داوود كه رضا نام داشت، در اثر مبارزه عليه حكومت جمهوري اسلامي، دستگير شد و به زندان رفت. داوود، پس از آزادي از زندان، مدتها از سازمانش قطع و در شهرهاي مختلف ايران متواري بود تا اين كه برادر ديگر يعني رضا، كه در زندان به سر مي برد در تاريخ 3 شهريور سال 1361توسط رژيم جمهوري اسلامي اعدام شد.
در اين دوران، مادر داوود كه ربابه شاهرخي نام داشت و در اثر مبارزات فرزندانش، جسور و سياسي شده بود، پس از يافتن فرزندش داوود، وي را توسط رزمنده مجاهدي به نام مادر رضوان، ابتدا به سازمان كومله، وصل و روانه كردستان كرد تا در آنجا نزد مجاهدين به مبارزه حرفه اي خود ادامه دهد.
ربابه شاهرخي كه بعدها نام مادر رضوان را بر خود نهاد، يعني نام همان رزمنده زني كه در اثر مبارزه با حكومت كشته شده بود، براي سازمان مجاهدين كار خطرناكي را به پيش مي برد. يعني افراد هوادار مجاهدين را كه در ايران به سر مي بردند، ابتدا وصل به سازمان و سپس روانه عراق مي كرد تا آنان نزد مجاهدين به كار و رزم مشغول شوند. ربابه، پس از سالها همكاري با مجاهدين در قسمت سرنخ يابي و بارها رفت و آمد غيرقانوني مابين ايران و عراق در شرايط جنگي، در سال 1364 بنا بر اصرار سازمان، در خاك عراق و نزد مجاهدين باقي ماند و در اين سال بود كه براي اولين بار در عراق فرزندش داوود را در سازمان ملاقات كرد.
ربابه همچنين قبل از عزيمت به عراق و در سال 1363 زماني كه در ايران به سر مي برد، شاهد توطئه و چك امنيتي از جانب مجاهدين خلق در ارتباط با پسرش داوود بود. توطئه و چك امنيتي بدين صورت بود كه عوامل اطلاعاتي مجاهدين خلق از كشور عراق به ربابه در ايران تلفن زدند و خود را از كارمندان اداره آموزش و پرورش اهواز معرفي كردند و از ربابه در مورد فرزندش داوود، سئوال كردند كه ما دوست او هستيم و حال نمي دانيم داوود كجاست؟ ربابه چون فكر مي كرد شايد آنان عوامل حكومت جمهوري اسلامي باشند، جواب داد، مگر شما داوود را دستگير و به زندان نبرده ايد؟ من كه 6 ماه است با وي قهرم و هيچ خبري از او ندارم.
ربابه شاهرخي همچنين نقل مي كند، زماني كه وي به سليمانيه عراق جهت سرنخ يابي به پايكاه مصباح واقع در مجموعه پايگاههاي ابراري، وارد شد با حيرت به زندان مخوفي برخورد كرد كه تمام تنش لرزيد و او هيچگاه باور نمي كرد تا سازماني كه سالها با جان و دل برايش كار كرده بود، زندان هم داشته باشد. سپس چندي بعد وقتي با خودروي پيك به كركوك مي رفت، راننده پيك از وي سئوال كرد، مادر بگو ببينم وقتي از زير زمين پايگاه مصباح پايين رفتي چه حالي به تو دست داد؟ مادر جواب داد كه با ديدن آن زيرزمين، تمام تنم لرزيد. او دوباره گفت، پسرتان داوود، همراه با 53 مجاهد ديگر حدود 50 روز در آنجا زنداني بودند.
در اثر مشاهده چنين صحنه هاي باورنكردني بود كه مادر رضوان يا ربابه شاهرخي، به اطرافش به ديده شك نگريست و به جستجوهاي بيشترش در روابط و مناسبات مجاهدين ادامه داد. وي سپس در اواسط سال 1364، زماني كه به طور تصادفي با فرزندش داوود، از شهر سليمانيه به سمت كركوك حركت مي كرد، در ميانه راه رو به فرزندش كرد و گفت، بگو ببينم پسرم مگر سازمان زندان دارد؟ داوود جواب داد، چطور مگر؟ آره سازمان زندان دارد و آنها زماني كه من در ايران و قطع با سازمان بودم به من شك بردند و با زنداني كردنم و با تحقيقاتي كه از ايران در رابطه با من به عمل آوردند، دانستند كه من مورد امنيتي نداشته و سالم هستم، اينچنين بود كه بعد از چك امنيتي، مرا از زندان آزاد كردند، اما من از زنداني شدنم اصلاَ ناراحت نيستم چون آن مورد چك امنيتي لازم بود، اما ناسزا گفتن و اين كه من مزدور جمهوري اسلامي هستم، بسيار رنجم مي داد و هنوز وجدانم ناراحت است.
داوود احمدي، پس از طي يك دهه همكاري حرفه اي با سازمان مجاهدين در ايران و عراق، در سال 1366 براي يك ماموريت خطرناك و شبهه برانگيز خود را آماده كرد. ماموريت فوق العاده خطرناك و مشكوك داوود اين بود كه در اوايل سال 1366 وي پس از ازدواج با دختري مجاهد در تشكيلات مجاهدين، روانه بغداد و پايگاه سعادتي شد. پايگاه سعادتي در بغداد محل اقامت مسعود رجوي رهبر مجاهدين بود. حدود يك ماه، تعداد 50 تن رزمنده مجاهد در آن پايگاه، به سرپرستي افسر عراقي به نام سروان خالد و عباس داوري از اعضاي بلندپايه و معتمد مجاهدين، به آماده سازي براي ماموريت خارج از عراق، مشغول به كار شدند. ماموريت، كشور عربستان، شهر مكه و مراسم حج آن سال بود. اعضاي مجاهد، همراه با گروهي از افسران عراقي، آموزش لازم را ديده بودند تا در مراسم حج آن سال با ظاهرسازي و ريش بلند به مكه رفته و با داشتن عكسهايي از رهبران جمهوري اسلامي، خود را از حجاج طرفدار جمهوري اسلامي جا زده و درگيري مابين حجاج معتقد به برائت از مشركين كه در نتيجه پس از فعاليت شان به درگيري با پليس عربستان مي انجاميد، اقدام نمايند و جو درگيري را دامن زنند. در آن درگيري كه چاشني انفجارش اعضاي مجاهدين خلق بودند، دولت عراق با ارسال نيروهاي مجاهد به اين ماموريت، ضمن چك وفاداري آنان در خاك عراق، سعي بر آن داشت تا در ايام جنگ مابين ايران و عراق، دولت عربستان را از ايران دور و به سمت عراق بكشاند كه النهايه نيز موفق شد و بعد از آن واقعه بود كه آيت الله خميني رهبر انقلاب ايران پس از درگيري مكه، خطاب به رهبران عربستان گفت كه اگر او صدام حسين عراقي را ببخشد، حكام وهابي در عربستان را نخواهد بخشيد. در درگيري مكه كه باني و مبتكرش اعضاي مجاهدين بودند، 1450 تن كشته شدند كه از آن تعداد، 450 زوار ايراني و مابقي اتباع كشورهاي اسلامي ديگر بودند.
در سال1367، همسر اول داوود در عمليات نافرجام فروغ جاويدان/مرصاد، كشته شد و از آنجا كه داوود در سازمان داراي مسئوليتهاي حساسي چون فرماندهي گردان، مسئوليت تعميرگاه و مدتي هم محافظ شخص مسعود رجوي بود، دوباره در سال 1367 در سازمان ازدواج كرد و در حالي كه همسر دوم داوود، آبستن بود، در سال 1368، يكي از روزها خبر آوردند كه داوود احمدي خودكشي كرده است!
در اين رابطه، مادر داوود را سريعاَ به جلسه توجيهي دعوت كردند. مادر وقتي وارد جلسه شد، از فرماندهان سازمان مثل مهدي ابريشم چي، محبوبه جمشيدي و زهره اخياني را ديد كه در آن نشست حضور دارند. آنان فرماندهان سازمان، ابتدا با لحني گرم و دلجويانه با مادر برخورد كردند و حتي مهدي ابريشم چي به مادر صندلي براي نشستن تعارف كرد و به دنبالش چنان فلسفه بافي كرد كه اينها همه ظن مادر را برانگيخت و مادر در ابتدا با خودش فكر كرد، شايد دخترش پروانه كه در آن ايام آبستن بود، مرده است؟ ولي بعد از چند دقيقه، مهدي ابريشم چي شيرازه سخن را به دست گرفت و با طلبكاري و حق به جانب خطاب به مادر گفت، ميدوني آقاپسرت بريده و مي خواسته برود؟! به خاطر زنش كه در عمليات فروغ جاويدان كشته شده خودش رو دار زده و الآن هم جسدش در پزشكي قانوني است...!
اين خبر براي مادرِ داوود باوركردني نبود. مادري كه خود نيز دوران تنبيهي اش را در آشپزخانه سازمان سپري مي كرد، چرا اين كه قبل تر او در امداد سازمان كار مي كرد و از ديدن زخم و جراحت بيماران حالش بد مي شد و طاقت ديدن مرگ و مير همرزمانش را نداشت.
مادر در ابتداي شنيدن خبر مرگ فرزندش، بهت زده شد و غيظ و كينه از فرزندش به دل گرفت چرا اين كه فرزندش داوود با اين كارش مادر، همسر، برادر، خواهر، زنش و ايضاَ رهبري سازمان را تنها گذاشته است!
مهدي ابريشم چي پس از توجيهات فراوان در باب مرگ داوود، دوباره رو به مادرش كرد و گفت، با اين كارِ پسرت آبروي سازمان در خطر است و ما از تو كمك مي خواهيم. مادر با عصبانيت جواب داد، من هر كاري از دستم برآيد براي آبروي سازمان انجام مي دهم. سپس ابريشم چي از مادر خواست تا فردا در تشييع جنازه فرزندش شركت كند كه مادر قبول نكرد تا اين كه يكي ديگر از فرماندهان خطاب به مادر مي گويد كه برادر(مسعود رجوي) مي خواهد تلفني با تو حرف بزند و او مي خواهد كه تو فردا نه به عنوان مادر بلكه به عنوان نماينده سازمان در تشييع جنازه پسرت شركت كني!
مادر با اين كه ناراضي بود، ولي با اصرار فرماندهان و سفارش رهبري سازمان در تشييع جنازه فرزندش داوود، شركت كرد. تعداد حاضرين 13 تن بودند كه جملگي در مقابل مادر داغدار به بگو و بخند مشغول بودند. آنها بر خلاف ديگر شهدايشان كه حتماَ اجساد را قبل از كفن و دفن بر گرد حرم امام حسين در كربلا طواف مي دادند، در مورد داوود اين مراسم را اجرا نكردند و تنها اجازه دادند تا در آخرين مرتبه مادرش جسد فرزندش را از نزديك رويت كند. مادر برخلاف تصورش كه فرزندش خودكشي كرده، ولي با ديدن جسد فرزند، بهت زده شد و با خود نجوا كرد كه اگر داوود خودكشي كرد، پس چرا مثال يك كودك معصوم آرميده و هيچ گونه آثارِ كبودي و خون مردگي بر گردن و صورتش ندارد؟ مادر در اين حين منقلب شد و به پيشداوري خود و گفتار رهبران مجاهدين ترديد كرد. ترديد ديگر مادر هنگام خاكسپاري داوود در گورستان وادي السلام كربلا بود. مادر به صحنه مشكوكي برخورد كرد و آن اين كه مزار داوود از جمع شهداي سازمان به دور بود و برخلاف مزارهاي ديگر كه از جلال و عظمتي برخوردار بودند، مزار داوود كاملاَ بي رنگ و رونق و پرت بود. سپس مادر از دور ديد كسي به فيلمبرداري از صحنه نمايش مشغول است و او با ديدن آن صحنه هاي مشكوك، از حال رفت و در آن شرايط همرزمانش به وي كمك نكردند و تنها چند تن عربي كه آن اطراف مشغول بودند، با مشاهده مادرِ غش كرده، كمك كردند تا وي به هوش آيد. مادر با دريافت آن تحقيرها نسبت به خود و فرزندش، اين كه اولاَ روي سنگش همان اسم كارت شناسايي(عدم تعرض) داوود را حك كرده بودند، نام محمود اكبر قاسم، ثانياَ هيچ سنگ و يادگاري از فرزند جوانش باقي نيست، به محسن رضايي كه آنجا ايستاده بود، اعتراض كرد، شما كه اين همه امكانات و ثروت داريد، چرا گور فرزندم بايد بي هيچ نام و نشان و در اين گورستان گم و گور باشد؟ كه اعتراضش مورد قبول محسن رضايي و سازمان واقع نشد.
advertisement@gooya.com |
|
ربابه شاهرخي همچنين نقل مي كند، پس از ختم مراسم و در هنگام مراجعت از گورستان كربلا به بغداد، افرادي كه در مسير راه همراهم بودند، با كمال راحتي و خوشنودي به شنيدن موسيقي مشغول بوده و اساساَ توجهي به حال نزار من نمي كردند.
پس از چند روز از آن ماجرا و خاكسپاري داوود، دوباره جلسه توجيهي ديگري براي مادر برقرار كردند و در آن جلسه، مادر را توجيه كردند اين كه مادر در دادگاه شهادت دروغ بدهد و بگويد كه فرزندش به خاطر زنش خود را كشته است!
در جلسه دادگاه، تمامي آن 13 تني كه در مراسم خاكسپاري داوود شركت داشتند، جملگي گواهي دادند كه داوود احمدي خود را به خاطر فراغ زن اولش حلق آويز كرده است! سپس رييس دادگاه از مادر مقتول خواست تا شهادت و توضيح بدهد كه فرزندش با چه كسي دعوا داشته و آيا صحنه قتل را به او نشان دادند يا نه؟ مادر در جواب گفت كه ما همه اعضاي يك خانواده ايم و هيچ گونه دعوايي با هم نداشته و نداريم! رييس دادگاه با حيرت سئوالات ديگري از مادر كرد كه در اين حين مترجم مجاهدين و افسر عراقي حاضر در جلسه، به تباني با همديگر پرداخته و سخنان مادر را به گونه ديگري ترجمه كرده و به عرض رييس دادگاه رساندند و سرانجام با خوشحالي تمام، جملگي حضار و شهود ابراز رضايت از كار دادگاه كردند و راضي شدند به نتيجه دادگاهي كه در ارتباط با مرگ مشكوك داوود احمدي، صورت گرفته بود.
سرانجام با مرگ داوود احمدي در سال 1368 در سازمان، ربابه شاهرخي مادر، خواهر، برادر، همسر و ديگر اعضاي خانواده اش به مرور، در فعاليت با سازمان تامل ديگري كردند، سپس جملگي كناره گرفته و جدا شدند و هم اكنون همسر و فرزند 14 ساله داوود احمدي، در شهر يوتوبوري سوئد زندگي مي كنند.(1)
پي نوشت:
1ـ گفتگو با ربابه شاهرخي، مادر و همرزم قرباني، سوئد، اكتبر سال 2004
ادامه دارد