حرمتی اگر مانده
از قامتی ست که تويی
فرصتی اگر مانده
از فريادی ست که منم
باش و بمان ای بلندبانوی غزل !
که حضورت ، انقلابی ست ، بی دروغ
بی دريغ
بی هراس...
حرمتی اگر مانده ، از قامتی ست که تويی
نفسی اگر مانده
از استقامتی ست که ماييم
گيسو را اگر پوشاندن تاب آورديم
از بلندنظری آزادگی بود
شعور و شعر را اما
هيچ سربندی ، يارای اختفا ندارد
حضوری بايد ،
حضوری ، که انديشه را از بند برهاند
که اين بند ، گيسو را شايد ،
اما انديشه را ، تا ابد دوام نمی آورد...
حرمتی اگر مانده ، از قامتی ست که بلندايش
در خفای پرده های اندرونی هم ديدنی ست
و فريادش را
از پشت پرده های سکوت و بکارت هم
می توان شنيد
از حنجره اين فرياد اما ،
جز عشق نمی تراود
من آدمی را در بطن خويش رويانده ام
آدمی زاده اما ، با من
آدمی وار وصلت نمی کند
آدمی وار سخن نمی گويد
آدمی وار مهر نمی ورزد
اين تن را حتی ، آدمی وار نمی بيند
من اين فرياد را تا کی ، تا کی
در سينه ای ار عشق شستشو دهم ؟
من اينگونه آدمی زادن را تا کی ، تا کی
آدمی وار صبوری کنم ؟
advertisement@gooya.com |
|
حضوری بايد ،
کلمه ای بايد که زبان آدمی ست
زبان عشق است و جان مايه از انديشه می گيرد
تا بگويم که آدمی را ،
من گاه کلمه ام ، گاه آغوش
گاه انديشه ، گاه فرياد
گاه نرمشی فرای تصور
گاه استقامتی ورای تحمل ،
من را ببين چنان که هستم ،
تمام حرف من اين است .
ارکيده
بوستون - ۸ مارس ۲۰۰۶