چهارشنبه 4 آبان 1384

ضرورت های انقلابی كه به وقوع پيوست، پاسخی به علی ميرفطروس، احمد فعال

آيا رژيم شاهنشاهی با وجود تبعيض ها و تضادهای روز افزون، عدم ساختمندی علمی و انسانی نظام ديوان سالاری در مدرنيزاسيون، با آن چه كه جريان مدرنيته به طور واقعی حاوی آن بود، شكل گيری نظام توقعات و آگاهی های پيشاروی نسل جوان و طبقات جديد شهری، می توانست جامعه را در وضعيتی قرار ندهد كه قادر به ادامه وضع موجود نباشد؟

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

ahmad_faal@yahoo.com

نقد آقاي علي ميرفطروس را به انديشه هاي روشنفكري ديني، اگر نه درست، اما نسبتا منصفانه يافتم. خاصه آنكه در ساليان پيش از اين، نقدهاي اين دست از روشنفكران، به انديشه ها و انديشه ورزان ديني، به گونه اي تخريبي و نامنصفانه نشان مي دادند. نويسنده محترم به نكات متعددي اشاره مي كند كه بعضا از نظر اين نگارنده درست و بعضا حاوي اشتباهات فراواني بود. پاسخ به انتقادات او درباره اسلام ذاتي و اسلام تاريخي، مغايرت اسلام با دموكراسي، مرافقت با نظام بندگي و تشكيك درباره روشنفكري ديني را به فرصتي ديگر وا مي نهم. اما خوب بود ايشان وقتي تاريخ انديشه ورزان ديني را ورق مي زدند، تنها به روشنفكراني نظر نمي انداختند كه هماره بر موازنه اثبات قدرت قلم و قدم گذاشته اند، بلكه به آثار دسته اي از روشنفكران ديني كه بر امتناع از موازنه روابط قدرت انديشه ورزيده اند، نگاه مي كردند. در زير تنها به فرازي از انتقاد او درباره عدم ضرورت انقلاب اسلامي ايران در سال 1357 اشاره خواهم داشت.
1- آقاي مير فطروس در آغاز مقاله خود مي نويسد :«انقلاب اسلامي شايد نالازم ترين انقلاب در تاريخ انقلاب هاي دو قرن اخير بود». در بيان ضرورت انقلاب اسلامي توجه منقد محترم و خوانندگان را به اين حقيقت جلب مي كنم كه، از ديدگاه اصول نظري كه خود آقاي ميرفطروس بدان علاقمند است، هيچگاه انقلابات درنتيجه دستور و يا توجيهات و توجهات رهبران انقلابي به وجود نيامده اند. بلكه پيشتر در نتيجه مناسباتي است كه از يك سو، نظام سياسي ديگر قادر به حفظ وضع موجود نيست و از سوي ديگر، جامعه قادر به ادامه وضع موجود نباشد. بدين ترتيب آنچه كه در ايران اتفاق افتاد حداقل در نتيجه اين عوامل رخ داد :
وجود تضاهاي ناشي از روابط «دولت – ملت» و تضادهاي ناشي از روند تجدد گرايي در بعضي از سطوح اقتصادي - اجتماعي و عدم تعميق آن در ايجاد جريان انديشه اي متناسب با آن، يا آنچه نويسنده محترم به عنوان عدم «ظهور فيلسوف يا انديشمند نوآوري» ياد مي كند، آشكار شدن فاصله و تضادهاي دهشناك ميان شهر و روستا و آگاهي روزافزون طبقات شهر نشين و به ويژه متوسط نشينان نسبت به انواع تبعيض هاي اجتماعي، اقتصادي و فرهنگي و مهم تر از همه، انرژي محركه انديشه شيعه گري كه به نوبه خود تضادهاي نظام سياسي را، از ادعاي «شكوه يزداني بودن» تا واقعيت «يزدان را به ستوه آوردن»، در غالب رواج اباحه گري، به خوبي آشكار مي كرد. در مجموع اين تضادها و عوامل بودند كه ضرورت انقلاب را خارج از دستور و فرمان اين و آن ضروري مي ساخت. نقش شخصيت هاي چون شريعتي، دانشجويان و روشنفكران و روحانيت تنها در سامان دهي و جهت سازي بنيادهاي ذهني انقلاب مؤثر بود. نويسنده محترم مي توانست مدعي شود كه، روشنفكران و ديگران در تشخيص و جهت گيري انقلاب راه اشتباه طي كردند، اما نمي تواند مدعي شود كه وجود خود انقلاب في نفسه غير ضروري بود. او بايد پيش از آن به اين پرسش ها پاسخ دهد : آيا رژيم شاهنشاهي با وجود تبعيض ها و تضادهاي روز افزون، عدم ساختمندي علمي و انساني نظام ديوان سالاري در مدرنيزاسيون، با آنچه كه جريان مدرنيته به طور واقعي حاوي آن بود، شكل گيري نظام توقعات و آگاهي هاي پيشاروي نسل جوان و طبقات جديد شهري، مي توانست جامعه را در وضعيتي قرار ندهد كه قادر به ادامه وضع موجود نباشد؟
اما از حيث ضرورت هاي سياسي و جامعه شناختي : جامعه ايراني ضرورت داشت تا پوسته سلطنت را كه به موجب تضادهاي اجتماعي، اقتصادي و فرهنگي روز به روز نازك تر مي شد، شكسته و به بازسازي نظام نويني مبادرت كند. هر چند اين نظام به دليل سبقه تاريخي و فرهنگي از يك سو و فقدان زير ساخت هاي متناسب با نظم جديد از سوي ديگر، محتمل به بازتوليد خويش بود، اما اين در مسئوليت روشنفكران بود و هست تا با ايجاد جريان انديشه مانع از بازتوليد نظام سلطنتي مي شدند.
انقلاب 22 سال 1357 ضرورت داشت زيرا هيچيك از اركان نظام سلطنت نه سلبا و نه ايجابا نمي توانست در معرض نفي و اثبات جامعه قرار گيرد. اما نظام جمهوريت و تكثر انتخابات حتي در وضعيت صوري داراي اين ويژگي است كه خود را در معرض نفي و اثبات دائمي جامعه به نمايش مي گذارد. اين بر مردم است كه با مشاركت يا عدم مشاركت خود، نظام سياسي را در معرض آزمون و ابتلاء «ادعاها تا واقعيت ها» قرار دهند. اين بر عهده روشنفكران بود و هست كه با پرهيز از بديل سازي هاي قدرت سالار و اجتناب از روابطي كه در تنگناي مصلحت ها تنيده مي شود، به جنبش اعتمادي سازي جامعه مدد برسانند و مانع از بازتوليد نهادهاي پيشين گردند. چه آنكه جامعه امروز ايراني نيك مي داند كه چگونه يك به يك ادعاهاي دولت هاي پيشين و پسين، تا چه اندازه در تجربه واقعي زندگي سر به سامان مي سايند و نيز تا چه اندازه ره به سرآب مي گذارند.
اما انقلاب ايران از اين جهت نيز ضرورت داشت كه ايران را در معرض نقطه عطف عصر سوم دموكراسي قرار داد.
نخست آنكه ، ظهور سه انقلاب و يا جنبش مدنيت گرايي و آزاديخواهي دركمتر از يكصد سال، در مقايسه با كشورهاي پيراموني تا كشورهايي ديگر از آمريكاي لاتين و آمريكاي جنوبي تا حوزه اقيانوسيه، كه بعضا هنوز وارد عصر مشروطه خواهي هم نشده اند، به اندازه كافي ايران را در بديل «عطف عصر سوم دموكراسي» قرار مي دهد.
موقعيت جغرافياي سياسي (ژئوپلتيك) ايران و شهرت ديرينه اين سرزمين به «چهار راه حوادث» بودن، بيش از پيش ايران را در نقطه عطف ظهور و انتشار حوادث، تلاقي تمدن ها و فرهنگ ها و در نهايت ظهور و انتشار انديشه هايي قرار مي دهد كه به مدد تكنولوژي رسانه اي، جهان را به عصر نوين فرهنگ و انديشه وارد كند.
خاصه هاي ايرانيت با انقلاب 22 بهمن ماه 1357 محل ظهور و تبلور نوين يافتند. اين خاصه ها شامل : خاصه انسان گرايي كه سنت باستاني ايرانيان بوده است، خاصه برابري خواهي از ماني و مزدك تا اسلام گرايي و تا جنبش خرمدينان، كه ايرانيان را پيش از ظهور سوسياليزم در غرب، پيشگام نهضت هاي برابري خواهي در جهان مي گرداند و خاصه تقارب اديان و اقوام، كه ايران را در نقطه عطف خويش، در موقعيت و جايگاه تقارب فرهنگ ها و انديشه ها قرار مي دهد.
2- نويسنده محترم در بيان عدم ضرورت انقلاب مي نويسد : «زيرا همه انقلاب ها در دو قرن اخير در اوج انحطاط اقتصادي و زوال اجتماعي روي دادند، در حالي كه انقلاب اسلامي ايران در دوران رشد اقتصادي و رونق مناسبات اجتماعي به وقوع پيوست». نمي دانم ارجاعات نويسنده محترم مقاله چيست و كدامند؟ اما حداقل توجه ايشان و خواننده محترم را به سه كتاب مهمي كه هم اينك پيشاروي خود دارم جلب مي كنم. اين كتاب ها عبارتند از، كتاب «كالبد شكافي چهار انقلاب»، نوشته كرين برينتون، كتاب «انقلاب فرانسه و رژيم هاي پيش از آن»، نوشته الكسي دتوكويل و كتاب «انقلاب» نوشته هانا آرنت. كرين برينتون در كتاب خود با ارائه آمارهاي اقتصادي مي كوشد نشان دهد كه به رغم بسياري از نظرات و تصورات محتمل، چهار انقلابي بزرگي كه در قرون اخير صورت گرفت، مانند انقلاب صنعتي انگليس، انقلاب كبير فرانسه، انقلاب اكتبر روسيه و بالاخره انقلاب آمريكا، در شرايط رونق و شكوفايي اقتصادي اين كشورها به وقوع پيوست. به اين عبارات از كرين برينتون توجه كنيد :«انقلابهاي مورد بررسي ما، در جوامعي با اقتصادهاي رو به نزول و يا جوامعي كه دستخوش بينوايي يا كسادي اقتصادي گسترده و دراز مدت، رخ نداده اند. شما در رژيم پيشين هر يك از اين جوامع، چيزي چون يك كمبود اقتصادي غير عادي نخواهيد يافت1». كرينتون برينتون در ادامه به شرح وضعيت اقتصادي اين چهار كشور مي پردازد و نتيجه مي گيرد :«پس روشن شد كه انقلابهاي ما در جوامعي زاده نشده اند كه از نظر اقتصادي سير قهقرايي داشته باشند، بلكه برعكس اين انقلابها در جوامعي روي دادند كه از نظر اقتصادي پيشرفت داشتند2».
الكسي دتوكويل نيز در كتاب خود، فصل چهارم را با اين عنوان شروع مي كند :«چگونه بود كه با آنكه دوره لويي شانزدهم پررونق ترين دوره پادشاهي فرانسه بشمار مي آمد، همين رونق انفجار انقلاب را شتاب بخشيد3». دتوكويل پس از اشاره به تغييراتي كه در ذهنيت فرمانروايان و فرمانبرداران دوران پيش از انقلاب فرانسه روي داد، اضافه مي كند كه، رونق اقتصادي موجب پيشرفت هاي سريعي در سطح رفاه چامعه شد. به گفته او: «يك بررسي آماري تطبيقي آشكار مي كند كه در هيچيك از دهه هاي پس از انقلاب به اندازه دو دهه پيش از انقلاب، در امر پيشرفت ملي، چنين گامهاي سريعي به جلو برداشته نشده بود4». همچنين دتوكويل به اين حقيقت اشاره مي كند كه، وجود رونق اقتصادي به جاي آنكه مردم فرانسه را آرام و خشنود سازد، به عكس نوعي روحيه نا آرامي و بي قراري در كشور به وجود آورد. از اين نظر، هر چه مردم بيشتر دچار خرسندي اقتصادي مي شدند، نسبت به نهادهاي پيشين ناخرسندتر نشان مي دادند. مهمتر اين حقيقت كه، بخش هايي از فرانسه كه از پيشرفت اقتصادي بيشتري برخوردار بودند، كانون هاي مهم جنبش هاي اعتراضي و انقلابي بشمار مي رفتند.
بالخره هانا آرنت در كتاب خود مي كوشد تا با مقايسه انقلاب فرانسه با انقلاب آمريكا، در جستجوي عوامل و پيامدهاي آن دو انقلاب برآيد. آرنت در فصل نخست كتاب خود مي نويسد :«مدتي دراز پيش از آنكه مردم عصر جديد با پيشرفت هاي بي مانند تكنولوژي به كشف وسايل پايان دادن به خفت ناشي از مستمندي و نياز، كامياب شوند، چيزي كه قبلا واقعيتي ابدي بشمار مي رفت، آمريكا نمونه جامعه اي بدون فقر شده بود5». از نقطه نظر هانا آرنت ، آموزه هاي انقلاب فرانسه و پيامدهاي آن، به كلي با آموزه هاي انقلاب آمريكا و پيامدهاي آن، تفاوت اساسي داشت. اگر در انقلاب فرانسه، آموزه «اهتمام ورزي» انقلابيون و روشنفكران نسبت به تهيدستان اهميت بسياري پيدا كرد، اما اين نوع «اهتمام ورزي» و توجه به فقر توده ها در انقلاب آمريكا تقريبا هيچ تاثيري نداشت. به عكس، آنچه پيش از انقلاب به چشم مي خورد، اين بود كه اين قاره را پيش از هر چيز « پناهگاه و ميعادگاه تنگدستان و نژادي تازه از آدميان پديد آورده بود، كه افراد آن با رشته هاي ابريشمين حكومتي ملايم با هم اتحاد يافته بودند، و در شرايط همساني خوشايند به دور از فقر مطلق بدتر از مرگ ، روزگار مي گذراندند6».
كرين برينتون كتاب خود را پيش از انقلاب اسلامي ايران نوشت و در سال 1968 چشم از جهان فرو بست. اگر زمان نيز با او يار مي شد، مي توانست رخداد بزرگي چونان «انقلاب اسلامي ايران» را به مثابه نمونه پنجم، در تاييد نظرات خود، مورد استناد قرار دهد. آري، انقلاب ايران در شرايطي رخ داد كه وضعيت اقتصادي و رفاه بخش هاي از جامعه شهر نشين و به ويژه وضعيت طبقات متوسط، به دليل تزريق دلارهاي نفتي در حال بهبودي و پيشرفت بود. روزگاري كه مردم اندكي مجال پيدا كردند تا در ساحت ناخودآگاه خويش اندكي بكاوند. ذخيره هاي انرژيك اين ناخودآگاه، دو نهضت مدنيت گرايي و آزاديخواهي بود كه در دو مقطع تاريخي، توسط «پدر و پسري» اقتدارگرا از سطح خودآگاه اجتماعي واپس رانده شدند. پس از آنكه اين دو «پدر و پسر»، كه كوشش داشتند جريان مدرنيزاسيون را از سطح «نيم تنه بالا» (ايجاد جريان انديشه) به سطح «نيم تنه پايين» (بريدن قيد و بندهاي اجتماعي) منتقل كنند، شايد شش دهه زمان لازم بود تا به موجب فراغتي نسبي و محركهايي چون روشنفكري ديني، و نيز به كوشش مؤثر نيروي هاي چپ، از سطح ناخودآگاه به سطح محرك هاي اجتماعي تصعيد پيدا كنند. آيا جز اين است كه انسان از آن لحظه مجال مي يابد تا در ساحت معنويت خويش تأمل كند، كه از قيد و بند دغدغه هاي معيشتي فراغت پيدا كرده باشد؟ آيا بسياري از استبدادها نيستد كه فقر را دستمايه توسعه اقتدار خود گردانده اند؟ انقلاب در شرايط روي نمي دهد كه جامعه در فقر باشد (هر چند نويسنده محترم چنين ادعايي نداشته است)، به عكس شرايط فقر تنها ممكن است زمينه عصيان، سركشي و شورش تهيدستان را فراهم كند. ليكن ماهيت شورش ها با انقلابات به كلي متفاوت است. به قول تروتسكي، اگر چنين بود بايد همواره توده هاي محروم، كه در نقاط مختلف جهان كم نيستند، در انقلاب دائمي مي بودند. آنچه موجب انقلاب مي شود، به گفته كرين برينتون، شكاف تحمل ناپذيري است ميان آنچه كه مردم مي خواهند وآنچه كه حكومت بدانها مي دهد. و از آن فراتر، به غير شرايط لازم، آنچه كه موجب انقلابات مي شود، وجود آرماني است كه به «جريان عمومي انديشه» تبديل مي شود. انقلابی که در ایران به وقوع پیوست نمونه اي از اين آرمان بود.

------------------------------------------------
فهرست مطالب

1- كتاب كالبد شكافي چهار انقلاب، نوشته كرين برينتون ترجمه محسن ثلاثي انتشارات نشر نو ص 33
2- همان منبع ص 36
3- كتاب انقلاب فرانسه و رژيم هاي پيش از آن، نوشته الكسي دتوكويل ترجمه محسن ثلاثي انتشارات زرين ص 309
4- همان منبع ص 319
5- كتاب انقلاب، نوشته هانا آرنت ترجمه عزت الله فولادوند انتشارات خوارزمي ص 27
6- همان منبع ص 30
------------------------------------------------

در اين زمينه:

[برخي منظره ها و مناظره هاي فكري در ايران امروز، نگاهي به انديشه هاي هاشم آقاجري و اكبر گنجی (بازخوانی یک مقاله)، علي ميرفطروس]

دنبالک:

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'ضرورت های انقلابی كه به وقوع پيوست، پاسخی به علی ميرفطروس، احمد فعال' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016