16 فروردين 1384
رفتم سر خيابان يک نان ِ سنگک ِ داغ بخرم، ديدم يک آدم نتراشيده و نخراشيده دنبالم راه افتاد. دستش يک کيف درب و داغان پان آمريکن بود. فکر کردم ره گذر است و دارد به حمام عمومي مي رود ولي وقتي يکي دو کوچه بالاتر رفتم ديدم نه! دارد دنبال من مي آيد. ترسيدم. نه که بيجه و غلامپور را ديده بودم گفتم نکند روز روشن با آمپول سيانور بخواهد به ما حمله کند و دل و جگرمان را به معرض فروش بگذارد. آخر من ِ خبرنگار آس و پاس، غير از دل و جگر چيز ديگري ندارم که کسي بخواهد به خاطرش به من حمله کند. تازه کلي از اين دل و جگر را هم در اثر ديدن عکس مرتضوي و شنيدن سخنراني هاي جنتي از دست داده ام.
گفتم فکر بد را از سرم دور کنم و به چيزهاي خوب فکر کنم. رفتم ايستادم جلوي کتابفروشي و از توي ويترين به مرد تعقيب کننده خيره شدم. همين طور که داشتم روي تصويرش فوکوس مي کردم چشمم افتاد به عکس پوينده روي کتابش. عمق ميدان را که زياد کردم و چشمم به قيافه ي مرد بد هيبت ِ آن ور خيابان افتاد رنگ از رخسارم پريد. کمي اين ور آن ور را نگاه کردم ببينم فولکس ِ "ون" ي چيزي مي بينم يا نه. نديدم. کمي خيالم راحت شد.
راه افتادم طرف سوپر. آمد. رفتم داخل ميوه فروشي. آمد. هر جا رفتم سايه به سايه ام آمد. قدم هايم را تند کردم، تند کرد. کند کردم، کند کرد. يا خدا! از من چه مي خواهد. رفتم داخل نانوايي مش رمضان، سفارش دو عدد نان خشخاشي دادم. ديدم آمد پشت سرم ايستاد و او هم سفارش دو عدد نان خشخاشي داد. نان ها را که شاطر به دستم داد، سنگ هايش را تکاندم و جَلدي از مغازه پريدم بيرون بلکه طرف جا بماند. جا که نماند هيچ، با قدم هاي تند به طرفم آمد و با دست به شانه ام زد:
- ببخشيد آقا! يک لحظه وقت داريد؟ عرضي داشتم!
با ترس و لرز گفتم:
- امرتون رو بفرماييد.
گفت:
- يک لحظه صبر کنيد... داخل اين کيف راملاحظه کنيد لطفا...
کيف "پان آم" را باز کرد. آقا، برق از چشمانم پريد. اسکناس هاي نوي دو هزار توماني. اين همه دو هزار توماني را يک جا نديده بودم.
- خب ديدم. من کليه – مُليه ي فروشي ندارم. به نظرم اشتباه گرفته ايد!
- نخير! اشتباه نگرفته ام. من کليه ي شما را نمي خواهم. من به مغز شما احتياج دارم!...
17 فروردين 1384
ساعت 9 صبح، نزديکي هاي چهار راه سميه و ويلا. دنبال ساختمان شماره... مي گشتم. پيدا کردم. طبقه ي دوم. در زدم. در را باز کردند. با احترام مرا به اتاقي بردند. دور يک ميز ِ بزرگ ِ کنفرانس چند نفر نشسته بودند و در سکوت مطلق دست زير چانه زده بودند و فکر مي کردند. به من هم اشاره کردند که بنشينم. نشستم. کمي اين ور و آن ور را نگاه کردم. همه مشغول فکر کردن بودند. اسم اتاق هم "اتاق فکر" بود. پيش از ورود به اتاق در يک جلسه ي کوتاه توجيهي به من گفته بودند که کار من فقط فکر کردن است و هدف از فکر کردن هم پيدا کردن راه حلي که بتوان "عاليجناب" را رئيس جمهور کرد و کشور را از بحران نجات داد. من هم آرنجم را روي ميز گذاشتم و دستم را زير چانه قرار دادم و به فکر کردن مشغول شدم.
20 فروردين 1384
ساعت ده شب. هنوز دفترم. مخم داغ کرده. هر چه بيشتر فکر مي کنم، نتيجه ي عکس مي گيرم. سرم درد گرفته و ميگرن ام عود کرده.
از سازندگي سردار شروع کردم. کلي تعريف و تمجيد و تحسين نثارش کردم. عکس هاي سردار را که کنار سدها گرفته بود پيش چشم آوردم. اي مردم قدر نشناس. حق تان است که اين قدر عقب بمانيد. سردار به اندازه چند هزار صفحه کتاب که پسرش جمع آوري کرده سازندگي کرده آن وقت شما ها...! عيب ندارد! سردار بخشنده است. سردار رحيم است. سردار به خاطر من و شما دو باره خود را به داخل گرداب ترسناک انتخابات مي اندازد. او مي خواهد نشان دهد که هر قدر هم شما او را نفر "سي" ام کنيد او باز هم نفر اول است. شخص اول است. حرف اول است. يک ايران است و يک سردار و تا جان در بدن دارد، کمر به نجات من و شما خواهد بست. او کسي بود که توانست در همين ايران خودمان کارخانه ي کوکاکولا را راه بيندازد و با شيشه ي آن به سر آخوندهاي متحجر بکوبد. او کسي بود که توانست در پاسخ به اعتراض خبرنگار کيهان، اعتراضش را "عوامانه" بخواند. او کسي بود که مي خواست اولين فروشگاه مک دونالد را کمي پايين تر از چهار راه ِ پارک وي و درست زير دماغ صدا و سيما باز کند که البته به اين يکي زورش نرسيد و با تظاهرات حزب الله مک دونالد باز نشده بسته شد...
کمي که بيشتر فکر کردم پشت سر سردار چند مرد ديدم. پسران سردار بودند. داشتند معامله مي کردند. نفت، کشتي، پسته، اسلحه... آن طرف هم پيمانکاران و دلالان بودند. مي خنديدند. در چشم بر هم زدني ميليون ها دلار و ميليادرها ريال جا به جا مي کردند. بنز سواران تهراني. برج نشينان فرمانيه و نياوران. آباد کنندگان کيش. سازندگي اگر بود بيشتر براي اينها بود تا مردم. ببين سر خريدن واگن مترو از چين و قطعات کشتي و بمب و موشک چه پول ها جا به جا مي شود و به جيب کي ها مي رود! نه! دور سازندگي را بهتر است قلم بگيرم و به چيزهاي بهتري فکر کنم.
به سال هفتاد و شش فکر کردم. به زمان انتخابات رياست جمهوري. به تلاش فائزه و کرباسچي براي انتخاب شدن خاتمي. به جلسات چالوس و جاهاي ديگر و کتک هايي که اينها نزديک بود بخورند. به دوچرخه سواري و جين پوشيدن فائزه. به پيست دوچرخه سواري چيتگر و جنگ فائزه و آخوند هاي قشري. به روزنامه ي "زن" و آن رنگ نارنجي جوان پسندش. به نام بردن از "فرح ديبا" و به لقاءالله پيوستنش. آره آره. همين خوب است. بايد فکرم را روي همين انتخاب خاتمي و تحول مطبوعاتي و فرهنگي متمرکز کنم. اگر سردار تهديد نمي کرد که انتخابات بايد بي طرفانه برگزار شود، مگر ناطق نوري از صندوق بيرون نمي آمد؟ چرا مي آمد. پس سردار و خانواده اش باعث انتخاب خاتمي شدند. اي مردم بي چشم و رو! اي اصلاح طلبان تازه به دوران رسيده! اين طور مزد سردار بزرگ را داديد؟
کمي بيشتر فکر کردم. بعد چه شد؟ خاتمي انتخاب شد. قتل هاي زنجيره اي ادامه پيدا کرد و افشا شد. سعيد جان داروي نظافت خورد. آن يکي سعيد جان گلوله خورد. سعيد جان سوم هم به خاطر ضربه هاي قاطعانه اش به مطبوعات و کله ي خبرنگاران بي پناه ارتقا درجه گرفت. گنجي همچنان در زندان ماند. کلي هم اين وسط نويسنده و انديشمند کشته شدند و به زندان افتادند. خاتمي و رفسنجاني چه کردند؟ هيچ! نه! دور آزادي و آزادگي و تحول فرهنگي را هم بهتر است قلم بگيرم و به چيزهاي ديگر فکر کنم.
به مردم عادي فکر کردم. به چهره هايي که در تاکسي مي بينم. در اتوبوس. در خيابان. در اداره. چرا همه اين قدر عصباني و ناراحت اند. چرا همه دارند به جد و آباد حکومت و بالا و پايين و اصلاح طلب و اقتدار گرا فحش مي دهند. چرا همه منتظر سقوط حکومت به دست آمريکا و بوش هستند. چرا همه در سکوت، لبخند موذيانه اي بر لب دارند. دور طرفداري مردم را هم بهتر است کلا قلم بگيرم.
خب چي مي ماند براي فکر کردن؟: تثبيت قيمت ها و ارزان شدن کالا در زمان سردار؟ کفايت حقوق کارمندان براي يک زندگي عادي؟ تثبيت قيمت اجاره ها و منطقي شدن آن ها؟ افزايش تعداد نشريه ها و روزنامه ها؟ قدرشناسي از اهالي فکر و قلم؟ رضايت هنرمندان و فيلم سازان و اهالي تئاتر؟ رضايت کارگران و کشاورزان؟ رضايت صاحبان صنعت و بازرگانان مستقل؟ رضايت ِ... بهتر است فسفر نسوزانم! جواب ها معلوم است!
advertisement@gooya.com |
|
21 فروردين 1384
آخيش! راحت شدم. پول را برگرداندم و گفتم ماستمالي کار ما نيست. ما زبان مردميم و مردم شما را نمي خواهند. مردم نمي خواهند در اين انتخابات شرکت کنند. هر قدر هم صغرا کبرا براي شان بچينيم و از مزيت هاي اصلاح طلبان و کارگزاران نسبت به اقتدارگرايان براي شان بگوييم آنها کار خودشان را مي کنند. مثل انتخابات مجلس هفتم. ما منعکس کننده ي نظر مردميم و نه سازمان سياسي براي جهت دادن به فکر آنها. وظيفه ي ما معرفي کانديدا نيست. وظيفه ي ما بازتاب دادن خواست مردم است. اين پول تان، اين ساک پان آمريکن تان، اين هم تلفن همراه تان... ديدم طرف بدجوري به من نگاه مي کند. دندان هاي زردش از پشت يک خروار ريش پيدا بود. در چشمانش برق بدي مي ديدم. خدا کند اين برق مرا نگيرد.
25 فروردين 1384
تلفن زنگ زد. گوشي را برداشتم. آقايي مودب و متين پشت خط بود. با صدايي شمرده به من گفت لطفا براي اداي برخي توضيحات راس ساعت هشت به مجتمع قضايي ارک بياييد. وقتي پرسيدم کارم چقدر طول مي کشد، با خنده گفت انشاءالله زياد طول نمي کشد! به خودم گفتم "اداي توضيحات" طول هم بکشد خيلي بهتر از طناب و دشنه و فولکس ون و اتوبوس ارمنستان در گردنه ي حيران است! بهتر از "برنامه ي جديد"ي است که سردار براي مان تدارک ديده است! بهتر از تبديل شدن به "پنجره ي نفوذ دشمن" و بسته شدن ِ هميشگي به دست ياران با وفاي ايشان است! به جاي اين که ناراحت شوم، خوشحال شدم! گفتم: "چشم! راس ساعت هشت حتماً خدمت مي رسيم!" نگاهي به ساک "ايران اير"ي که قبلا جمع کرده بودم انداختم و گوشي را قطع کردم...
---------------------------------------
توضيح: موضوع اين نوشته کلا تخيلي و ساخته ي ذهن نويسنده است. اشخاص، مکان ها، رويدادها هيچ يک واقعي نيست.