من و تو، ما بچههاي انقلاب در سالهاي بيباران به دنيا آمديم. سالهايي كه طاعون ميوزيد و قحطي ميباريد. پدرانمان ميخواستند به مدد روشننگري شگفتي كه به خواست خدا نصيبشان شده بود، دنيا را آباد كنند،...
فراموش كه نكردهاي؟ در يكي از كتابهاي فارسي دوران دبستان نوشته بودند: " ...بيست و دوم بهمن...روز خندهي ما شد، روز گريهي دشمن..."
كودكانه ميخوانديم و نميدانستيم دشمن كجاست، "ما" كيست، خنده چيست. فقط ميدانستيم هر روز، هر دقيقه و ثانيه ممكن است صداي آژير قرمز بلند شود و ما نگران و مضطرب در پناهگاه انتظار ميكشيديم، آيا اكنون نوبت ماست كه "اجبارا" عند ربهم يرزقون گرديم؟ شبها آسمان شهر صحنهي آتشبازي پدافند و هواپيماهاي دشمن بود و روزها حضور بيشرمانهي موشك و موج آوار. روزگار رستگاري بود و كسي جرات نداشت بگويد: در باغ شهادت را ببنديد ....به ما بيچارگان زان سو بخنديد. آن سو كنار كارون، پدران و برادرانمان در صفي طولاني پشت دروازهي بهشت، بيتابي ميكردند. يكي از ميان ما اطفال مشوش نميپرسيد: اگر امروز روز گريه دشمن است، پس چرا ما اشك ميريزيم؟ ما كه دشمن نيستيم. كسي در ميان ما نميدانست اين "شد": در "روز خندهي ما شد" ، هماني است كه سعدي گفته: "شد غلامي كه آب جوي آرد.... آب جوي آمد و غلام ببرد" آخر هنوز سعدي نخوانده بوديم، ديروز الفبا را فرا گرفته بوديم، و گمان ميكرديم تا "فردا" روزهاي بسياري مانده است، تا صبح، تا سپيده. فراموش كه نكردهاي؟ بامداد را با مداد مينوشتيم كه اگر شبي، شبزدهاي از كنارمان گذشت بتوانيم آنرا پاك كنيم، توبه كنيم. مينوشتيم، اما ميتوانستيم اشتباهات را تصحيح كنيم، ولي سال بعد خودكار به دستمان دادند، تا غلطهاي املايي را خط بزنيم و پاي غلطهاي انشايي بايستيم. همهي ما درست مينوشتم، اما چه كنيم سرمشق غلط بود. مينوشتيم و ميديديم غلط است؛ خط ميزديم، دوباره مينوشتيم و بازهم خط ميزديم، مثل هميشه و هر روز.... مغشوش و خط خطي تمام خاطرات كودكيمان در پژواك صداي او كه مدام ميگفت: " شنوندهگان عزيز توجه فرماييد، شنوندهگان عزيز توجه فرماييد، به گزارش رسيده از قرارگاه خاتمالانبياء، ظفرمندان لشكر اسلام...." گذشت.
"هر روز سبو سبو زما بر گيرند.....تا زود بخشكيم ولي دريايم" كسي را نداشتيم تا برايمان بگويد در شهريور 67 چه بر انسان و انسانيت رفته است، امروز زيبا كرباسي(1) را داريم تا تصوير مقاومت زنان دربند در زندان قزلحصار را بر بوم كرباسي ِدل ِما با قلمي زيبا، نقاشي كند: " بال بال استخوان شكسته دارد/ پرپر گيسوي بريده دارد/ رنگ پريده، رنگ پريده دارد/ نه! هيچ ندارد هيچ از جهان شما هيچ ندارد./ نامش را نميداند، نه نامش را نميداند/ با اينهمه كبودي و چشمهاي ورم كرده/ با اينهمه پوست شكافته/ با اينهمه درد / تنها فرياد دارد او / فرياد .... "
سالهاي تحصيل در تاريكناي بيروزن ميگذشت....
تو آنجا و من اينجا و ما همه جا! همهي ما سر يك كلاس نشستهايم. دبير خستهي ادبيات كه صبحها با آن ماشين قراضهاش به دبيرستان ميآمد، بلند ميخواند: "زمستان"ِ اخوان، حكايت حال و احوال ماست، پس از كودتاي آمريكايي 28 مرداد و دوران استبداد سياه، ....هوا دلگير.... نفسها ابر .... درختان اسكلتهاي بلورآجين...، ميخواند و معني ميكرد. بلند ميخواند، گيرا ميخواند اما نميدانم چرا ما را در نميگرفت، چرا؟ تو به من آن سوي پنجره را نشان دادي، آهسته گفتي:"نگاه كن كه چه برفي ميبارد..." به بيرون نگاه ميكرديم و نگاهمان به ذرات برف دوخته شد، حوصلهي برفبازي نداشتيم، قد كشيده و بزرگ شده بوديم، و برفبازي مال بچههاست!؟ و او ميگفت: "زمستان است" حكايت حال ما در چهل و چند سال پيش است، و ما باز هم از پس پنجره كه نگاه ميكرديم برف ميباريد، ما در دلمان ميخوانديم:"زمستان است"، چهار فصل زمستان است، حتي در آفتاب مرداد ماه چابهار،"هوا بس ناجوانمردانه سرد است"، زمستان است، زمستان است كه حكم ميراند، چهل سال پس از زمستانِ مرداد ماه...
نپرسيدم آنكه "بزرگ بود و از اهالي امروز بود"(2) چه كسي بود؟ آخر ما با ديروزيان همخانه بوديم و حتا در خوابهاي شبانهشان خيالِ ثمر دادن نسلي كه بذرش را به جاي خاك جلگه در باتلاقي عفن كاشته بودند، نميگذشت. اما غير ممكن، ممكن شد و سرانجام گلهاي سرخ در لجنزار روييدند.
كتابهاي ما نور نداشت، فروغ نداشت، فروغ فرخزاد نداشت، ولي ما در تنهايي خويش خط به خط فروغ را ميخوانديم و او شبي از شبها در گوش ما آرام "نام نجات دهنده"(3) را زمزمه كرد و تا سحر خواب به ديدگان ما سر نزد. در كتابهاي ما اشعار نيمهجان، انديشههاي محتضر قسمت ميكردند، نميدانستند ما سهم خود را بيدرنگ به زبالهدان ذهن پرتاب ميكنيم، آري فراموشي منصفانهترين سرانجامي است كه نصيب گويندهگان بيدرد ميشود، مغولان صداي سيف فرغاني را خاموش كرده بودند، مبادا بگويد:" هم مرگ بر جهان شما نيز بگذرد.......هم رونق زمان شما نيز بگذرد "، ادبيات تعليمي، خزانهاي بود كه هر چه از آن بر ميداشتند، كم نميشد،... اما گرد نسيان بر آن گفتهها نشست و از خاطر گريختند، كسي نبود كه در كتابهاي ما آواز آزادي را سر دهد و چكامهاي چند بيتي در مدح رهايي آدمي بسرايد....مرگ بر اين، مرگ بر آن، خستهمان كرده بود، اگر تفاوت شعار و شعور در يك حرف است، پس چرا اينقدر از دستشان دلگير شده بوديم؟.... كتابهاي ما شبگير نداشت، بامداد نداشت، الف.بامداد نداشت. – بامداد ما، شاعر بزرگ آزادي را "آن مردك مُفنگي"(4) خطاب ميكردند. "و ما چيزي نميگفتيم و ما تا مدتي چيزي نمي گفتيم!" ....- نويسندهگان خداترس كتابها، زماني چشيدن نوشدارويِ سهراب را بر ما بخشيدند، كه صافي تنگچشم و تنگچشمي صوفيوار، اين خط را سرقت كرده بود: "زن زيبايي آمد لب رود/ آب را گل نكنيم/ روي زيبا دو برابر شده است"،... ما آن سوي رودخانه ايستاده بوديم و ديديم كه دست درويش و نان خشكيده را فراموش كردند؛ ديديم كه آب را گل كردند و از آن ماهي گرفتند، ديديم وقتي زن زيبا آمد لب رود، آب را گلآلود كردند و اگر آن زيبارو دير جنبيده بود در آب گلآلود غرقش كرده بودند. چرا كه زيبايي، با زشتي درونشان همنوايي نميكرد، چرا كه دو زيبا يعني دو بار انكار زشتي، دو بار انكار ايشان.
گمان ميكردند سراب كتابهاي درسي تنها آبشخوري است كه آهوان ايرانزمين را سيراب ميكند، نميدانستند ما آنسوي چپرها و چينهها، چشمههايي را كه آنان كور كرده بودند پيدا كردهايم و ....
نميدانستند ما پنهاني فرخييزدي ميخوانيم، نميدانستند محمد مسعود را ميشناسيم، نميدانستند فاطمي براي ما تنها نام يكي از خيابانهاي پايتخت نيست، نميدانستند ماهي سياه كوچولوي بهرنگي اكنون يك دريا نهنگ زاييده است. نميدانستند زلالي كلمات شببيداران، لحظه به لحظه خيانتهاي ارتجاع را براي ما گزارش ميكنند. در روزگار غريبي كه "قصابان بر گذرگاهها مستقر" بوده و هستند، به انديشيدن خطر كرديم و به تماشا ايستاديم، تن و جان همه گوش و چشم بود ،.... شگفت آنكه صفحهي تلويزيون انتفاضهي مردم فلسطين را با شعر و صداي اميد به خورد بينندگان ميداد و ما با دهاني گس لبخند ميزديم. به ياد ِ" ستمهاي فرنگ و ترك و تازي"، به ياد ِ" شكسته بازوان ميترا" ....
خواجه سنايي در همان صفحات فرياد ميزد:" چو دزدي با چراغ آيد گزيدهتر برد كالا" و ما نيمه شبها، ميان خواب و بيداري، اشباحي شولاپوش ميديديم كه مشعل در دست، گنجههاي خانهي پدري را زير و رو ميكنند و گنجينهها را به يغما ميبرند و ما ابلهانه با خود ميگفتيم، نهراسيد دزد نيست...نهراسيد....خواب بوديم يا بيدار؟
advertisement@gooya.com |
|
سالهاي تحصيل در دانشگاه نيز گذشت، آن چنان كه گذشت!...
عزيز تو بهتر ميداني؛ كساني از نسل ما كه پرسشهاي بيپاسخ داشتند، سراغ انديشمندان را گرفتند و بقيهي دوستان، آن جنبه از فرهنگ غرب كه مصرف را تبليغ ميكرد به عنوان شيوهي زندگي پذيرفتند و اوراق مرگاندود "دفاع از سنگرهاي ايدئولژيك" بر زمين ماند. باشد كه آيندگان برگي از اين دفتر بردارند و بخوانند و بدانند كه در پايان هزارهي دوم و آغاز هزارهي سوم ميلادي، اصولگرايان حاكم بر ايران شرافت انسان را به تمسخر گرفتند...
اما شما، شما ياران حصاري كه تنها، واژههايتان را ميشناسيم، شايد ندانيد در اين موسم دلگير ما دوستان وبلاگنويستان، عيد نداريم. ميگويند در عيد شب و روز هماندازه ميشود، و از آن پس نور بر ظلمت چيره ميگردد، يعني از اول فروردين84 ايران روشنتر ميشود؟ آيا شبهاي ايران بيست و چهار ساعت نيست؟ آيا تا عيد راه درازي درپيش نداريم؟ زخمي كه غيبت محمدرضا و نجمه و مديار، شما چهار نفر، يعني شما سه نفر و آن كودك بر دل ما نهاده، توان دست را براي چيدن سفرهي هفتسين ربوده است، ولي تصوير دو سين تازه در سفرهي خونين تاريخ ما يعني، سعيد مرتضوي و سعيد عسكر يك لحظه از پيش چشم دور نميشود...
عجيب است، اينهمه سين و سعيد: سعيد حجاريان، سعيد منتظري، ....و سعيد گمنامي در نميدانم كجاي جهان كه سالهاي عصر يخبندان را به عنوان عمر به او قالب كردهاند.
گويا نصيب هيچكدام از اين سينها سعادت نيست، چه اسامي بيمسمايي.
با اين اوضاع و احوال بگذاريد، از زبان شما ياران دربند به جوانان ايراني سال نو را تبريك بگويم، جواناني كه شما آرزوي سربلنديشان را داريد اما نامتان را نشنيدهاند، جواناني كه به يمن تسلط انديشههاي ورشكسته، "زندهگانيشان"، "زندهماني" شده است...:
دوستان من، بچههاي انقلاب عيدتان مبارك، حتا در اين سالهاي بينوروز
--------------------------
1- شاعري گرانقدر، گمان ميكنم ساكن انگلستان. مطالبي در مورد شعر او : http://www.mtirehgol.com
2- سهراب سپهري، هشت كتاب، ص 398
3- فروغ فرخزاد، كتاب: ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد،شعر: پنجره، .... از آينه بپرس / نام نجات دهندهات را.....
4- تا آنجا كه در خاطر دارم، اين تركيب را نخستين بار از دهان دكتر احمد نجابت، نمايندهي مجلس پنجم شنيدهام؛ ايشان پيش از راي اعتماد دادن به كابينهي محمد خاتمي، به عنوان مخالف عطاالله مهاجراني صحبت ميكرد.
-------------------------
29 اسفند83
سعيد بيسحر
bisahar@gmail.com
http://daraaghaaz.blogspot.com