1- سال شصت. بچه ي پانزده شانزده ساله اي را که روزنامه "مجاهد" فروخته و بعدها در راهپيمايي مجاهدين در مقابل پارک کورش دستگير شده، به خاطر هواداري از مجاهدين شکنجه مي کنند. هر چه مي کنند و هر چه مي زنند نامش را نمي گويد. هر چه مي کنند و هر چه مي زنند سنش را نمي گويد. مي دانند بچه است ولي او را به تير مي بندند و تيرباران مي کنند. چند روز بعد لباس هايش را به پدر و مادرش تحويل مي دهند و پول گلوله ي ژ سه اي که تن بچه شان را سوراخ کرده از آن ها مي گيرند.
2- سال شصت. خانه اي را حوالي ميدان رسالت شناسايي مي کنند و به آن يورش مي برند. از دو سو باران گلوله باريدن مي گيرد و عده اي کشته مي شوند. نيروهاي دادستاني و نيروهاي کميته همديگر را به اشتباه مجاهد فرض کرده اند و يکديگر را کشته اند. هر دو طرف از اين رويداد، به شدت عصباني و خشمگين اند و دق دل شان را سر کساني که اسير شده اند در مي آورند. جوان دستگير شده را آن قدر شکنجه مي کنند تا بگويد غلط کردم و .. خوردم و براي اثبات اينکه اين دو کار را کرده ام حاضرم رفيقم را شکنجه کنم. کافي نيست؟ خب حاضرم تفنگ به دست بگيرم و من هم در تيرباران او حضور داشته باشم. اين کار را مي کند اما لاجوردي در نگاه او توبه نمي بيند. وقتي با چشمان خوفناک اش به او چشم مي دوزد، قاتلي مي بيند که از درد شلاق و شکنجه دست به قتل زده و اگر روزي پاي اش بيفتد خود ِ او را در بازار، روي دوچرخه ترور خواهد کرد و مغازه پارچه فروشي بي صاحب خواهد ماند. پس او را هم به دار مي کشد تا خيال خودش و حکومتش را راحت کند.
3- بهمن شصت و يک. يورش به حزب توده. چند هفته قبل، وزارت کشور اعلام مي کند که احزاب، براي فعاليت قانوني بايد مدارک خود را با مشخصات کامل کادرهاي شان به وزارت کشور تحويل دهند. مدارک تحويل داده مي شود و بر اساس مجموع اطلاعات ِ جمع آوري شده، يورش سازمان مي گيرد. حکومت مستبد اسلامي بر خلاف زمان حمله به مجاهدين، تمام زمينه ها را فراهم آورده و اتاق هاي تمشيت را براي ورود رهبران و کادرهاي حزب، آب و جارو کرده است. کوزيچکين به انگلستان پناهنده شده و ام آي سيکس، مدارک وابستگي حزب به شوروي را در اختيار حکومت اسلامي قرار داده و جاي آجري که رفيق کيانوري اطلاعات جمع آوري شده را زير آن در ديوار سفارت قرار مي داده به برادران اسلامي نشان داده است! پيرمردها به سخن مي آيند و شو اجرا مي شود و طبري ِ کمونيست، از کژ راهه به صراط مستقيم باز مي گردد و رستگار مي شود. آنهايي که بيرون مانده اند از شدت تحير و ترس و بلاتکليفي فلج مي شوند و هر يک راهي براي گريز از چنگال آدم خواران اسلامي مي جويند. چند سال بعد کيانوري مي گويد چه بر سرشان آمده؛ عموئي قهرمان مي گويد چه بر سرشان آمده؛ اما طبري اين امکان را نمي يابد؛ پورهرمزان اين امکان را نمي يابد؛ جوانشير اين امکان را نمي يابد و خيلي هاي ديگر اين امکان را نمي يابند.
4- سال ها مي گذرد. برادران ِ خون خوار ِ سال هاي شصت، در آستانه ي قرن بيست و يکم، کمي متمدن شده اند. پول و اسکناس و دلار و سازندگي به دهان شان مزه کرده است. کسي هم نيست که خيلي جدي عليه شان حرف بزند يا روي شان اسلحه بکشد. قيافه ها مدرن تر شده. ريش ها آنکادر شده و اوورکت هاي سبز ِ يشمي به تاريخ پيوسته و بدن ها کم تر بوي گند مي دهد. به جاي بنزهاي مصادره اي قراضه شده و جيپ و سيمرغ، برادران پژو و دوو سوار مي شوند و بر خود تکنوکرات نام مي نهند. به جاي آرايشگاه محله شان، به آرايشگاه هتل هيلتون مي روند و در لابي آنجا با دوستان، کاپوچينو ميل مي کنند. برخي مجله "تدبير" مي خوانند و از نوشته هاي خانم شهيندخت خوارزمي فاکت مي آورند. اما هنوز ته دل آن ها خوي بهيمي مي جوشد. هنوز زير ميزشان کفش هاي ناراحت را در مي آورند و دم پايي اوتافوکو مي پوشند. شکنجه ها رنگ ديگري مي گيرد. "فني" تر مي شود. وقت کافي داريم. يک ماه، دو ماه، سه ماه، شش ماه،... زندان انفرادي ِ دو متر در يک متر و هفتاد، زبان ِ هر کسي را باز مي کند. کمي هم لبخند ِ چندش آور و نرمي و نعره و توهين و تمسخر و صندلي چپ کردن و طرف را گيج کردن، همراه با مقدار معيني کابل و چوب به کف پا و پيش کشيدن ِ پاي زن و بچه و کارهاي فني ديگر، هر زباني را باز مي کند؛ و زبان ِ آن چند نفري را هم که باقي مانده اند و در حال مبارزه ي مدني اند و مي گويند گلوله بد است و خشونت بد است و زير و رو کردن ِ همه چيز بد است را با اين تکنيک ها باز مي کنند.
5- من شجاعت آقاي ابطحي را ستايش مي کنم. اولين واکنش من نسبت به فاش کردن آنچه در زندان ها بر سر بچه ها آوردند، نوشتن مطلبي بود در ستايش اين شجاعت ولي بعد از اين کار پشيمان شدم و آن را منتشر نکردم، تا نقطه ي سياه ديگري به پرونده ي سراسر "سياه" ايشان در بايگاني حفاظت اطلاعات اضافه نکنم. اما بعد فکر کردم يک نقطه ي سياه محقر، اثر خاصي بر اين پرونده نخواهد داشت، لذا اينجا مي گويم که من ايشان را ستايش مي کنم و حتي اگر گذارشان به دباغ خانه ي استاد بيفتد و مثل عبدي زير همه چيز بزنند و اظهار توبه و پشيماني کنند باز هم ستايشگر ايشان خواهم بود. فقط از ايشان مي خواهم که به هر نحو که صلاح مي دانند بار منفي را از روي کلمه ي "پشيمان" بردارند تا وب لاگ نويسان ِ پشيمان، بعد از آن همه کتک و ضربه اي که نوش جان کرده اند يک ضربه هم از طرف ايشان دريافت نکنند. هر چه هم مي توانند بار منفي خودفروشاني را که مامور بودند و هستند و رهبري بازجويي ها را به عهده داشتند زياد کنند چون شايسته ي اين بار منفي هستند.
advertisement@gooya.com |
|
6- من نوشته هاي نبوي را ستايش مي کنم، چه آنهايي را که از نظر محتوا قبول دارم و چه آنهايي را که قبول ندارم. نبوي سياستمدار نيست، هنرمند است و هر چپ و راستي که بزند و هر چه را که امروز قبول کند و فردا رد کند و پس فردا دوباره قبول کند برايم قابل فهم است. هنرمند، ماشين نيست که اعلاميه ي حساب شده بيرون بدهد. هنرمند، هنرمند است و بايد قبول کنيم که هنرمند رهبر حزب سياسي نيست و نمي تواند باشد. فقط از ايشان مي خواهم که به هر نحو که صلاح مي دانند بار منفي را از روي کلمه ي "غير پشيمان" بردارند تا وب لاگ نويسان ِ "غير پشيمان" بعد از آن همه کتک و ضربه اي که نوش جان کرده اند و حسرت يک آخ را بر دل بازجو گذاشته اند از مقاومت خودشان پشيمان نشوند و به خاطر پشيمان نشدن، يک ضربه هم از طرف ايشان دريافت نکنند. هر چه هم مي توانند بار منفي خودفروشاني را که مامور بودند و هستند و رهبري بازجويي ها را به عهده داشتند زياد کنند و با طنز کوبنده شان اين موجودات حقير و خبيث را بکوبند چون شايسته اي به هجو گرفته شدن و کوبيده شدن هستند.