در همين زمينه
27 مهر» مصاحبه عبدی کلانتری با آرامش دوستدار، بخش دوّم - ۲، گفتار "غرب زدگی"، نيلگون20 مهر» "دينخويی" در تاريخ ايران؟! نيم نگاهی به انديشه های آرامش دوستدار، علی ميرفطروس 18 مهر» مصاحبه عبدی کلانتری با آرامش دوستدار، بخش اول - ۲، سپهرِ عمومیِ مباحثه ميانِ روشنفکران ايرانی و پيش شرط های گفت و شنودِ انتقادی، نيلگون 17 مهر» مصاحبه عبدی کلانتری با آرامش دوستدار، بخش اول، سپهرِ عمومیِ مباحثه ميانِ روشنفکران ايرانی و پيش شرط های گفت و شنودِ انتقادی، نيلگون 29 شهریور» نشر باران برگزار مي کند: سخنرانی آرامش دوستدار پيرامون فرهنگ دینی در سوئد
بخوانید!
4 اسفند » دولت و پلیس بر سر طرح امنیت اجتماعی اختلاف ندارند، مهر
4 اسفند » شیطان به روایت امیر تاجیک، خبر آنلاین 2 اسفند » قفل شدگی در گذشته، جمعه گردی های اسماعيل نوری علا 2 اسفند » ديدگاه هنرمندان براي رفع كمبود تالارها، جام جم 2 اسفند » آذر نفیسی نویسنده و استاد دانشگاه جانز هاپکینز در مورد تازه ترین اثر خود صحبت می کند (ویدئو)، صدای آمریکا
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! مصاحبه عبدی کلانتری با آرامش دوستدار، بخش دوم، گفتار "غرب زدگی"، نيلگونميانمايگی، خودبينی و بیحقيقتی به شديدترين وجه ممکن از عناصر ذهنی و زبانی در جامعه ما هستند. با اينگونه عناصر نه ديسکورس میتوان داشت و نه ساخت، چون هر دو منفیاند. نمیتواند داشت، برای آنکه ميانمايگی، چون بیتوان است، چيزی نمیآفريند. نمیتوان ساخت، برای آنکه خودبينی و بیحقيقتی هر چيزی را جز آن که هست میشناسند و میشناسانند. ميانمايگی مدام خودش را توليد میکند و خودبينی و بیحقيقتی اين خويش توليدی را در لباس مبدل میآرايد
[بخش نخست اين گفتگو را با کليک اين جا مطالعه کنيد] برگرفته از سايت [نيلگون] جولای ۲۰۰۶ **** ـ ـ ـ حساسيت های زيباشناختیِ شما آوانگارد است: شما نيما و هوشنگ ايرانی (جيغ بنفش) را می پسنديد، اما از عرفان بازیِ سطحیِ سپهری وار و اخلاقيات اومانيستیِ شاملومانند بيزاريد و از سينمای به ظاهر مُدرن اما سراسر سنتّی ايرانی که به خيال خودش به غرب درس اخلاق می دهد دلِ خوشی نداريد. حوصلهء اخلاقيات و فلسفهء کانتی را هم نداريد، در عوض به نيچه و فرويد، و دنيای تيره و از لحاظ اخلاقی مبهمِ «پاتريشيا هايسميت» دلبسته ايد. با اين نوع حساسیّت/سليقه/ذائقه (سِنسيبيليتی)، قاعدتن، شما بايد نسبت به سويهء تاريکِ پيشرفتِ تمدنی نيز حسّاس باشيد. پيش از آنکه پرسش های بخش دوّم را با شما مطرح کنم، مايلم واکنش شما را در قبال اين جملهء معروف والتر بنيامين (تزهايی دربارهء تاريخ) بدانم: «هيچ سندی از تمدن وجود ندارد که همزمان سندی از بربریّت نباشد.» آرامش دوستدار: نسبتاً بسيار زود، در همان دورة تحصيل فلسفه، من را نيچه از رؤيايی بهنام «پيشرفت» بيدار ساخت. بهمحض آنکه پيشرفت معنايش را از دست دهد، يا بیمعنايیاش آشکار گردد، خودبهخود حادثهای که چنين نام گرفته، نمیتواند بدون «ضد حادثه» روی دهد. تمدن در واقع نامیست برای پيشرفت با مميزات مختص بهخود. شهرنشينی با تضمناتش يکی از آنهاست اما با ارزشِ کانونی. چون تمدن در حوزهای معين بهوجود میآيد، حوزة بيرونیاش طبيعتاً از گزند آن در امان نمیماند. علم مسلماً يکی از عنصرهای اصلی تمدن است. با علم، آنطور که دکارت بهدرستی ديده و گفته، انسان میشود فرمانروا و مالک طبيعت. دست فرمانروا بیگمان برای تجاوز، تعدی و ريشهکن کردن باز است. طبيعت نه بهمعنای اعمش و نه بهمعنای اخصش در آدمی، در برابر فرمانروا و مالک خود کمترين مصونيتی ندارد. هر «حادثه»ی تمدنی با «ضد حادثه»ی آن همراه است. اما اين دو، ارتباط بهاصطلاح «ديا لکتيکی» با هم ندارند تا به « برآيندی برتر از خودشان» منجر گردند، بلکه اين آخری ضرورتاً نتيجة آن اولی است و ماندگار. تمدن بههمان اندازه سازنده است که ويرانگر. بنابراين حرف والتر بنيامين قطعاً درست است که «پيشرفت» همواره با بربريت همراه است. بويژه که «پيشرفت» حتا به معنای لغوی آن در تحقق خودش «موانع» را از سر راه خود برمیدارد. در عينحال بايد دانست که ويرانگری، يا بربريت ناشی از تمدن را ژان ژاک روسو بهگونهای اساسی شناخته و به تحليل اجتماعی آن پرداخته است. ـ ـ ـ دليل آنکه من بدون هيچ مقدمه ای اين پرسش را مطرح کردم اين بود که پيشاپيش، قبل از آنکه انتقادِ بعضی ها را از شما ـــ حاکی از داشتن بينش «شرق شناسانه» (اوری یِن تاليستی) به اسلام، اروپامداری يا يونان مداری، يا حاکی از داشتن ديدگاه ساده انگارِ روشنگریِ قرن هجدهمی و خوش بين نسبت به عقل و علم و پيشرفت ـــ با شما در ميان بگذارم، روشن کنيم که شما سويه تاريکِ تمدنی، يا سويهء تاريک تمدن غرب را چگونه می بينيد، هم در سطح نظری و هم در سطح روحيهء فردی و ذوق و سليقهء استتيک. من دنيای شوم و تاريک و از لحاظ اخلاقی نامتعّين ـــ در حقيقت کاملن نيچه ای ـــ پاتريشيا هايسميت را به عنان نمونه ای از ميان طيف علايق فردی شما مثال آوردم. می شد راجع اکسپرسيونيسم اتريشی/آلمانی يا «نوآر» آمريکايی هم که شما اينهمه به آن علاقه داريد صحبت کرد: سياهی در دلِ روشنگری. «دوپل گانگر» های قهرمانان مثبت! دنيای سايه ها. آرامش دوستدار: پاتريشيا هايسميث، که من چند رمان از او خواندهام، مال زمانهایست که انسان را نمیشود بهآسانی از ديد فرويدی آن خارج کرد. با اينکه پيش از او رابرت لويی استيونسون، نويسندة اسکاتلندی و متاثر از ادگار آلنپو، دو خميرمایة متضاد مستأصلکننده در آدمی میبيند و آن را در دکتر جکيل و ميستر هايد مینماياندـ هراندازه اين تضادِ مستأصلکننده در فيلم بد آمريکايی آن( اسپنسر تريسی و اينگريد برگمن) مسخ میشود، در فيلم خوب فرانسوی آن ( موسيو لوکردوليه ، از ژان رنوآر) آشکارمیگرددـ اريژيناليته و ارزش کار پاتريشيا های اسميث به هيچرو نمیکاهد. با رمانهای جنايیاش او ما را در بُعدی کاملاً ديگر شاهد اين کند که در اعماق روانی هر فرشتة انسانی، ديو انسانی نيرومندتری خفته، تا زمانی بيدار شود. مسئلة اخلاق، آنگونه که بويژه و نخست در آثار نيچه توضيح و تحليل میشود، بسيار پيچيدهترو ذرهبينیتر از آن است که بتوان آن را با چشم اخلاقِِِ فلسفة کانت حتا از دور ديد. از سوی ديگر وقتی شما میگوييد «فلسفة کانتی» طبيعتاً منظورتان فقط فلسفة اخلاق نزد کانت نيست. بنابراين اهميت کانت هرگز به فلسفة اخلاق او منحصر نمی شود. در اينکه کانت يکی از چند فيلسوف بزرگ در تاريخ فلسفه است، ترديد نمیتوان کرد. اما وقتی روی سخن شما با من است، اين را بايد در نظر گرفت که نزديک به چهار دهه است که من از فلسفة دانشگاهی دور شدهام، و اين بهسبب سنی هم که از من گذشته امری غيرطبيعی نيست، گرچه الزامآور نباشد. اما آنچه ساليان دراز است من را در فلسفه بهخود مشغول میکند، هم از نظر موضوع و هم از نظر چشماندازهای مربوط، عملاً از حوزة فلسفة کانت خارج میماند. گذشته از اينکه در فلسفه نيز هر کس کمابيش کششهای خود را میپرورد، يا از طريق کششهايش پرورده میشود. کشش من از جمله، زمانی به مارتين هايدگر بسيار زياد بوده. اثر آن در همان آغاز ملاحظات فلسفی چشمگير است. اما کشش من به نيچه بايد بهمراتب عميقتر و زورمندتر بوده باشد که طبعاً با تغييراتش همچنان ژرفتر گشته و بر بُردش افزوده شده است. اما اين مانع نمیشود که من بتوانم با ديد نقادانه در فلسفة او بنگرم. تازه همين را نيز از خود او و عموماً از اروپاييان ياد گرفتهام. وقتی به پس مینگرم و رويداد فکری و زيستی خودم را بازمیسنجم، تصور میکنم که پايداری اين کشش در من نسبت به نيچه ناشی از نوع پرسيدن، و آشتیناپذيری پرسيدن در خود اوست که هيچجا از تکاپو بازنمیايستد. مسلم است که برای من نيز مانند سدها هزار نفر ديگر زيگموند فرويد اهميتی فوقالعاده دارد. اما بههرسان بايد توجه دهم که اعم از فيلسوف يا نويسنده، اهميت برای من آنکسی دارد که مرا با بغرنج روبهرو کند، بغرنجی که مرا آرام نگذارد و به فکرکردن برانگيزد. درعين حال بايد اذعان کرد که فلسفهـ درست معلوم نيست چراـ کششی عجيب دارد. شايد بتوان جستجو کرد و دلايلی برای آن يافت که قانعکننده و مثبت باشند. با وجود اين امروزه نمیتوان از فلسفه انتظاری داشت که پيش از اين معمول و عادی بوده است، بويژه که آنقدر ديدگاههای فلسفی تغيير کرده و جورواجور شدهاند و مسائل در فلسفه دگرگون گشتهاند که معلوم نيست از «فلسفه» بصورت مفرد صحبتکردن اصلاً معنايی داشته باشد. با اينهمه فعاليتهای ذهنی فلسفی را همچنان میتوان از نوعهای غير فلسفیاش متمايز ساخت. به نظر من فلسفه چيزیست که اگر آدم نداند، نه کمبودش را احساس میکند و نه زيان میبيند. منتها آشنايی جدی و تعليمديده با فلسفه اين احساس را نيز برمیانگيزد که جای آن را با هيچ چيز نمیتوان پر کرد. اما اين نيز بايد قطعی باشد که اهميت تئوری کسانی چون چارلز داروين يا زيگموند فرويد در پديداری آدمی و بغرنجهای روانی او همان مرتبه و ارزشی را دارد که اهميت تئوريهای کسانی چون کپرنيک يا گاليله در فيزيک. اينگونه اهميت طبيعتاً مقايسهناپذير میماند. اگر سينمای ايران به غرب« درس اخلاق» میدهد، چند گام از نويسندگیاش جلوتر است که هنوز به چنين پيشرفتی نايل نيامده. فيلم برخلاف نويسندگی يک کار تيمیاست، مانند اجرای آهنگی توسط ارکستر. نقش و اهميت کارگردان را میتوان همانند نقش و اهميت رهبر يک ارکستر دانست. فيلم ايرانی بههرسا ن در اين سهدهة گذشته حاصل«يک تن» بوده که «کارگردان» باشد. اما معنای اين حرف اين نيست که فيلمهای دورة پيشين بهتر بودهاند. اگر جدیتر از اين بگيريم، بايد بگويم که فيلم ايرانی معجونیست از پنج چيز: از کارگردان بد، از هنرپيشة بدـ اگر اصلاً هنرپيشهای ميان بازيکنانش بتوان يافتـ، از سناريوی بد، از فيلمبردار که ندارد و سرانجام از بینيازيش از مونتاژ. کارگردان بد در وهلة اول نمیداند که فيلمسازی کاری تيمی است، نه نمايشگاه برای جلوهگری او. هنرپيشة بد آن است که زيردست کارگردان بد بههمان بدی بازی میکند که با راهنمايی کارگردان خوب. سناريست بد آن است که نداند سناريو در واقع کاریست برای تصويری ساختن کنترل و مشخصشدة آنچه صورت داستانيش جلوی تخيل آزاد خواننده را نمیگيرد. يعنی سناريو بايد بتواند در تصاويری متناسب، به رويداد داستان پيکر و اندامی مشخص دهد. بهگمانم فرانسوا تروفو دربارة فرق کارگردان خوب و کارگردان بد گفته است: کارگردان خوب، فيلم بد هم میسازد. شايد زايد نباشد در اين ارتباط بيفزايم که کارگردان بد، معنای زيرزمينی اين گفتة فرانسوا تروفو را نمیفهمد. معنای زيرزمينیاش شامل تمام شاخصهايی میشود که من برای فيلمهای ايرانی برشمردم. ـ ـ ـ ما هنوز وارد موضوع اصلی اين بخش از گفتگوی مان نشده ايم ولی بد نيست من به خوانندهء اين مصاحبه اين توضيح را بدهم که حاشيه رویِ ما در حقيقت مربوط می شود به مسيری که من مايل ام اين بخش به سمت روشن کردن اش برود. ما می خواهيم روشن کنيم چه عواملی (نظری يا روحی و احساسی) شما را در يک برههء مهم تاريخ روشنفکری ما از گفتار «غرب زدگی» مصون نگه داشت (اين يکی از درهايی است که می توان از آستانهء آن وارد دنيای نوشته های شما شد)؛ و بعد در نقطهء مقابلِ آن گفتار، شما وارد کدام حوزهء ديگرِ گفتاریِ می شويد و چرا؟ روشن کردن اين نکات کمک می کند به فهم اينکه مُدرنیّت در ايران چگونه فهميده شده يا بايد فهميده شود و راههای برون رفت از بن بست های روشنفکری ما چه می توانند باشند. من به جای بحث نظری، خواستم ابتدا گريزی به حوزهء استتيک و اخلاق بزنم. چون بينش هايی مثل «بومی» ، «ملی» ، «سنّتی»، «غربی»، «استعماری» يا «استعمار زده» يا «غرب زده»، «جهان وطن» يا «متجدد» فقط مفاهيم نظری نيستند بلکه يک رابطهء اگزيستانسيل با وجود آدم ها ـــ روشنفکرهاـــ و روحيات و حسيات و سلايق زيباشناختی شان دارند. حتا در نحوه ای که ظاهر خودشان را عرضه می کنند، با تسبيحی که به دست می گيرند يا بيتی که از مولوی و حافظ چاشنیِ حرف خود می کنند، نوع نشست و برخاستی که مردی با زنی و زنی با مردی دارد، موسيقی ای که به دل شان می نشيند، فيلم و تآتر و رقصی که دوست دارند، يا برعکس رابطهء قلبی ای که با دين و عرفان برقرار می کنند، اينکه رمان «کليدر» را بيشتر می پسندند يا «لوليتا» ، ترجيح می دهند در متروپوليسی چون نيويورک زندگی کنند يا جايی در حوالی کاشان و اين قبيل چيزها. شما به شهرنشينی اشاره کرديد؛ من فکر می کنم «دهاتی مسلکی» وجه روحیِ غالبِ روشنفکر ايرانی تا همين امروز بوده، نفهميدن شهر و مدرنيت به نحوی که مثلاً در گئورک زيمل و بنيامين می بينيم. اشاره ام به نيما و هوشنگ ايرانی از اين زاويه نيز بود که فهم درست شان قاعدتن بايد آدم را مصون کند در برابرِ مثلاً بحرطويل های آهنگين سهراب سپهری ــ که تقليد پذيری و مُسری بودن اش نخستين نشانهء بی مايگی و سطحی بودن آن است، مثل نثر «آل احمدی» ــ همانکه درست مثل «غرب زدگی» آل احمد بيشترين تأثير را بر ذائقهء استتيک يک نسل گذاشت. نوشته های شما حرکت در خلاف همهء اين جريانات غالب روشنفکری ماست. آرامش دوستدار: اهميت نيما يوشيج برای من از جمله به اين است که توانسته شعرش را از خودش جدا نمايد و در اين حد سازنده و آفريننده باشد، نه اينکه خودش در آن بخزد و فرو رود، تا همواره در زايمان شعر بعدیاش از نو به دنيا آيد، در شکلکهای مبدلی که در پس نخنماييهاشان چهرة يکنواخت شاعر را به آسانی بتوان بازشناخت. به همين سبب شعرهای نيما يوشيج، که نسبت به زايندگی و آفرينندگیشان زياد هم نيستند، در مايه و محتوا و نيز در زبان و فرم عموماً شباهتی بههم ندارند. با اين وصف اگر نيما يوشيج حتا فقط دهبار بهگونهای که گفتم آفرينندگی و سازندگی شعری کرده باشد، برای سر فرهنگ خودشيفته و خويشگوی ما هم زياد است. از اين نظر فروغ فرخزاد را نقطة مقابل نيما يوشيج میتوان شمرد، اما فقط از اين نظر، منتها به معنايی مثبت. اين مقايسه اهميت شعر فروغ فرخزاد را میرساند. در شعر فروغ فرخزاد خودش پيکر میگيرد، سخن میشود. شعرش از هر لحاظ تجلی وجودی اوست، با تمام ناآراميها، شاديها و غمهايش، با صفای بیخدشهاش، با تپشهای دلش که بخاطر معشوق نيز هست، و نيز به همينگونه با ترسها و دغدغههايش که ناشی از خودجوييهای ناکامياب او هستند. با درنظر گرفتن چنين خصوصياتی، شعر فروغ فرخزاد به آهنگی میماند که شنيده میشود پيش از آنکه نخستين نواهايش برخيزند و همچنان بهگوش میرسد پس از آنکه آخرين نواهايش نيز خاموش شدهاند. بر خلاف خودجويی دائم او در شعرش، شاعران ديگر ما خود را در آنچه میگويند، يافتهاند پيش از آنکه به جستوجويش برآمده باشند. برگرديم به نيما يوشيج. خصوصيتی که گفتم، يعنی ناوابستگی شعرش به خود او و برعکس، در همان افسانه پديدار میگردد. از جمله آن را آنجا میتوان ديد که نيما يوشيج پديدة «ديگردوستی» را ناشی از«خوددوستی» میداند، يا آن اولی را در عليتش به اين آخری باز میگرداند. منظور پديدة روانشناختی است که هنجارهای اخلاقی آن را میپوشانند. اين معنا را نيما يوشيج چنين میگويد: اين سرچشمه «جهان ديگر» است، جهان ثابت و ابدی، جهان جاودان. پشمينهپوش با چنين افسانهای خودش و ديگری هردو را میفريبد. اما خرد به اين افسانهسازی میخندد و اين خود فريبی و ديگرفريبی را نيز ناز و کرشمهای از جوشش زندگانی میشناساند. به اين معناست که نيما يوشيج میگويد: اين «خوددوستی فريبکار» را میتوان اصطلاحاً «فريبکاری متافيزيک» ناميد، چون جهان ديگر را سرمنشأ عشق به اين جهان معرفی میکند. از پاره شعر بعدی بايد به سبب تعقيد زبانیاش فعلاً بگذريم و با جهشی کوتاه به پاره شعر پس از آن برسيم که نماد آن فريبکاری را در فرهنگ ما مشخص میسازد، درست در پس چهرهای که برای فرهنگ ما «نفس حقيقت و بیخويشتنی»ست، در پس چهرة حافظ. در اين پاره شعر است که نيما يوشيج خطاب به حافظِ «دلسوخته» بهصراحتی باورنکردنی میگويد که او بهدروغ از اين جهان فانی مینالد، از جهان ديگر يا جهان باقی و ارزشهای ابديش دم میزند: همين تز «ديگرخواهی خودخواهانه» را نيما يوشيج بيست سال پس از سرودن افسانه، منتها نه با بُرد و عمقی که در افسانه به آن داده بوده، در ای آدمها به اينگونه باز میآورد: هوشنگ ايرانیـ که جيغ بنفش از او نيستـ آدمی بود هم از نظر خوی و رفتار، هم از نظر زبانِ نگارش و هم از نظر تصوراتش کاملاً منحصر بهفرد. شعرش نيز چون خودش تکرو بود و مقايسهناپذير. بهمعنای اروپايی کلمه، هوشنگ ايرانی هنرمند يعنی آرتيست بود. آنچه میگفت تازه بود و از آنِِ خودش، و آن را با زبانی میگفت بههمان اندازه زيبا که نو. برای آنکه شما هم از زبان، فانتزی و ايدهها ی او اندکی بچشيد، نمونههايی در اينجا میآورم. در قطعهای بهنام شعلهای پرده را گرفت و ابليس درون آمد جايی خطاب به ابليس مینويسد: «تو که خداوند را به ناپديدی ابدی محکوم کردی و خودپسندی آن سياهدل را زبون ساختی، ستايش میکنم ترا و رنج ترا.» در قطعهای ديگر خطاب به بودا، تا آنجا که حافظهام مدد میکند، میگويد: و در گسلاندن بندهای سختجان شدة فرتوتيها که نامشان سنت است و ما «روشنفکران» همه از دريوزگی آن ثروت و اعتبار فرهنگی اندوختهايم، میگويد: «هان سوهان گران! توفيدنی عظيم بايد، تا از شرار آن اين رشتة کهن فروسايد. تا برفتد ز پی اين سهمگين حصار، تا نيستی پذيرد اين ابر مرگبار، رنجی عظيم بايد.» در اين هر سه نمونه اريژيناليتة هوشنگ ايرانی را هربار بهگونهای ديگر منعکس میتوان ديد. به نظر من هوشنگ ايرانی تنها شاعریست که از زيرسایة نيما يوشيج رد نشده و نيما يوشيج نتوانسته بر او سايه بيفکند. تا اينجا به يک پرسش دوگانة شماـ چرا نيما يوشيج و هوشنگ ايرانی برای من اهميت دارند؟ـ پاسخ دادم. اين پاسخ آنچه را که شما بلافاصله در اين ارتباط پرسيدهايد زايد میکند: من نه میدانم که «عرفان بازی» و اصلاً خود عرفان میتواند «غير سطحی» هم باشد، و نه میدانم که ميان ما و در فرهنگمان کجا و چگونه میتوان«اخلاقيات هومانيستی» يافت.
آرامش دوستدار: سال هزاروسيسدوسی وهفت من از تهران به آلمان آمدم. چهار سال بعد «غربزدگی» جلال آلاحمد منتشر شد. اين را براساس تاريخ نخستين چاپ کتاب میگويم، که يک نسخة آن هنوز نزد من است. اين اولين چاپ جداگانه، در سدوشانزده صفحه بسيار ساده و حتا محقرانه درآمده است. چندين نسخه از کتاب را جلال آلاحمد خودش برای من فرستاده بود. در دبيرستان شرف، من يکی از شاگردان اولين سالهای دبيری جلال آلاحمد بودم. اين مناسبت بعدها به رابطهای دوستانه تبديل گشت، رابطهای که در آن نسبت بزرگتر و کوچکتر هميشه رعايت شد. جلال آلاحمد مردی بود با شهامت، صريح، صميمی و باحقيقت، و اين طبعاً مانع از اين نمیشود که آدم خودش را در مواردی بفريبد يا برای مقاصدش به اعمال غيرقانونی يا غيراخلاقی دست بزند. هر کس مدعی شود که در زندگانيش دستازپا خطا نکرده، يا اصلاً اين را نگويد، يعنی بجايش سکوت کند، قطعاً دروغ میگويد. معيار شدت و ضعف رفتارهای ناپسند و نادرست در جامعه، نتايج مترتب بر آن رفتارها هستند. من از شايعهسازی جلال آلاحمد در مورد قتل صمد بهرنگی بعدها در پاريس از طريق غلامحسين ساعدی مطلع شدم. به اين ترتيب باحقيقتبودن جلال آلاحمد نيز در شرايطی میتوانست به بیحقيقتی تبديل گردد. گذشته از اين در نامهای که او از مکه به خمينی مینويسدـ نامهای که توسط سازمان امنيت وقت گرفته و بايگانی میشود و سپس در دورة جمهوری اسلامی منتشر میگرددـ بهصراحت از ضرورت ايجاد بلوای شيعی میگويد و آمادگی خودش را برای خدمت در اين زمينه اعلام مینمايد. آنچه در بارة «غربزدگی» در اينجا می می گويم ، طبعاً همانطورکه شما خواستهايد، مربوط به احساس و ديد آن زمان من است. تربيت و فرهنگ خانوادگی من خواهناخواه طوری نبود که غربزدگی در من کمترين تأثيری بکند. پدر من آدمی بود سخت متجدد و افسر پليس وقت که آن زمان توسط مستشاران سوئدی اصلاح و از نو سازماندهی میشد و او تا درجة سروانی با آنها کار میکرد. مدتی هم رئيس زندان پليس تهران بود. بهسبب رأفتی که نسبت به زندانيان نشان میداد، و اين را ژنرال وستاهْل نمیپسنديد، از اين سمت خود استعفا داد. لباسهای همسر او، مادر آيندة من، و نيز لباسهای برادران و خواهران من همه دوخت اروپا بودند و از سوئد برای مستشاران، کارمندان و خانوادههای آنان وارد میشدند. مادر من پيش از کشف حجاب، روباز در ميهمانيهايی که در کلوب روسها در قزوين تشکيل میشدند، پدرم را همراهی میکرد. پدرم که از شاگردان دارالفنون بود، دو زبان انگليسی و فرانسوی خوب میدانست و هردو را روان حرف میزد. زبان سوم را که روسی باشد در سفرهايی که به روسيه کرده بود ياد گرفته بود و تا نوجوانی من با دوستان روسیاش در تهران به آن زبان حرف می زد. به مسکو هم رفته بود و بلشوی تئاتر را هم ديده بود. در سهچهار سالگی من، ما راديو داشتيم که با باطری کار میکرد، و خيال میکنم ساخت روسيه بود. برادر بزرگ من سهراب دوستدار اهل کتاب، موسيقی، هنر و ادبيات بود، و قطعاً يکی از اولين کسانی در تهران که راديوگرام برای صفحات درازنواز (لانگ پله يينگ LP) داشت. و بسيار پيش از آن گراموفون. ضمناً «غربزدگی» پيش از انتشار جداگانهاش به اين سبب برای من بيگانه نبود که جلال آلاحمد نخستينبار بخشی از آن را در کتاب ماه منتشر کرده و از آن نسخهای هم برای من فرستاده بود. تقريباً در حاشیة تمام صفحات غربزدگی که جداگانه در سال ۱۳۴۱ منتشر شده بود يادداشتهايی نوشته بودمـ غالباً مربوط بهمفاد نگرشهايی که به نظر من برای کتاب اهميتی کانونی داشتندـ در مواردی نيز اين حاشيهنويسيها همراه است با علامت تعجب. زير سطوری که مفادشان در حاشيه به اختصار آورده بودم، خط کشيدهام. از اينکار البته قصدی داشتم. قصدم نوشتن نقدی بر غربزدگی بود. مثلاً درصفحة هفده کتاب صحبت از اسلام و استقبال ايرانيان از آن است: «سلام اسلامیصلحجويانهترين شعاریست که دينی در عالم بهخود ديده. گذشته از اينکه اسلام پيش از آنکه بهمقابلة ما بيايدـ اين ما بوديم که او را دعوت کرديم.». مفاد اين عبارت را من با علامت تعجب در حاشیة مربوط بازنوشتم. عيناً همين وضع را حاشيهنويسی من جايی دارد که او از رقابت غرب با اسلام میگويد و اسلام را در اين ارتباط «پهلوان» میخواند. بههمينگونه است جايی که او شيخ فضلالله نوری را «شهيد نوری» مینامد. بر اساس قرائن ذهنی میتوانم بگويم که آن زمان و پس از خواندن «غربزدگی» تزلزلی بهمن دست داد و از جلال آلاحمد که بسياری از خصوصياتش برای من کمنظير و مطلوب بودند، سرخوردم. بههرسان من اين رگة دينی يا شيعی را در جلال آلاحمد نمیشناختم، آنهم به اين آشکاریِ تو ذوقزننده. اين بود که تصميم گرفتم نقدی بر «غربزدگی» بنويسم. در همان زمان ملاحظاتی هم دربارة نيما يوشيج فراهم میآوردم که گردهاش ريخته شده بود. اما چرا اين نقد هرگز نوشته نشد: اما ممکن است نقل ماجرای زير به فهميدن موضع آن زمان من در بارة غربزدگی کمک کند: از طريق آن نامه من از سفر حج او مطلع شدم. اين سرخوردگی دومی من، آن اولی را تکميل و تشديد کرد. در نامة بعدی از او سبب اين اقدام را پرسيدم. جواب او که از قرار در تهران از همه سو مورد حمله قرار گرفته بود، تندتر از آن بود که من بتوانم تحمل کنم. بدينگونه زدوخوردی مکاتبهيی در شايد مجموعاً ده دوازده نامه، ميان ما درگرفت. زدوخورد روياروی و بيرحمانه بود. تا مکاتبه از جانب او قطع شد. اما سپس همو بود که چند سطری به آشتی همراه با اين تبريک که زمان شاگردیـ معلمی ما بسر رسيده، برای من نوشت. و آن نامهها و نامههای ديگری که از او داشتم چه سرنوشتی پيدا کردند؟ از جمله يادم است در يکی از نامههايش به مناسبت همين سفر مکه نوشته بود، صدای من از جای گرم بلند میشود. من نمیدانم او با چه ماجراهايی در زندگی سروکار داشته. مثلاً اينکه پس از برگشتن او از دين، پدرش فتوای قتل او را صادر میکند. چون از کازانووا نامی کتابی از فرانسه به فارسی ترجمه کرده بود در اين باره که محمد مصروع بوده است. و او دست در کار چاپ کتاب بوده که روزی عدهای برای کشتن او به چاپخانه میريزند، و کارگران او را از پشتبام فرار میدهند. از اين ماجرا من تا آنوقت خبر نداشتم، اما اين را میدانستمـ از شمس آلاحمدـ که جلال زير بار زورگويیهای پدرش نمیرفته، و پدرش او را در حياط به درخت میبسته و با کمربند خونين و مالين میکرده است. و اينکه بعد از رویگرداندن برادرش جلال از دين، برادر بزرگ آنها که در مکه زندگی میکرد و بعدها همانجا مرد يا مسمومش کردند، به تهران آمده بود تا جلال را بکشد. در آن مدت جلال مخفی بوده. دولت وقت بهجای آنکه انتشار آثار او را آزاد گذارد، تا مخالفانش وارد ميدان شوند و نشان دهند که حريف او هستنديا نه، نه فقط تا آنجا که میتوانست عرصه را بر او تنگ میکرد، بلکه روزنامهنگاران مزدور را میگمارد تا در مجلاتشان به او ناسزا گويند، و او نتواند پاسخ آنها را بدهد. گو اينکه با اوباش از نوع نويسندهاش هم نبايد دهنبهدهن شد. مثل آنکه مسئولان کار ديگری نداشتند جز آنکه برای او، آنطور که خودش نوشته بود، «زندگی سگی» درست کنند. در يکی از نامههايش نوشته بود که مدتی است او را ممنوعالتدريس و بازپرس مدارس کردهاند. و کار او اين است به مدارس سرکشی کند تا ببيند که «خلای کدام مدرسه پر شده». پس از بهراه افتادن مجدد مکاتبه، جلال آلاحمد به من نوشت او به اين فکر افتاده که نامهها ی جدلی مربوط را در جزوهای بطور موازی چاپ کند، اگر موافقم نامههای او را برايش بفرستم تا او ترتيب چاپ و انتشار نامههای متقابل ما را در تهران بدهد. اينکار را من کردم. هيچکس جز او حتا با چنين پيشنهادی احتمالی هم موافقت نمیکرد، چه رسد به اينکه خودش به اين فکر بيفتد و برای تحقق آن تلاش کند. پس از مدتی همة نامهها را به من برگرداند، با اين توضيح که او ممنوعالقلم شده، و نامهها را من اگر میتوانم در اروپا منتشر کنم. به اين منظور من با گردانندگان نامهی پارسی، نشریة کنفدراسيون دانشجويان که در پاريس منتشر میشد و طبيعتاً سياسی بود، تماس گرفتم و آنها هم از اين قصد استقبال کردند. اما سپس من، چون نشريه سياسی بود، منصرف گشتم. تا آن نامهها و تمام نامههای ديگری که من از جلال آلاحمد داشتم در يک اسبابکشی همه از بين رفتند. نامههای جدلی جلال آلاحمد برای روشنشدن موضع او آنچنان اهميتی داشتند که تقريباً هيچ مدرک موجود ديگری بهزعم من نداشته است. اما انتشار اين مکاتبات، مکاتبات نويسندة ناموری چون او و شاگرد پيشين و گمنامی چون من که با هر حربة ممکن بهسهم خودم او را زده بودم، هرگز بهسود او تمام نمیشد. بهويژه که من در موضع خود آشکارا برخلاف او آتئيست بودم و او نمی توانست علناً اعتقاد بازيافته اش را اعلام نمايد. با وجود اين فکر انتشار نامهها و تلاش برای تحققبخشيدن به اين فکر هردو از آنِِ او بودند. حالا ديگر بايد روشن شده باشد که چرا من جلال آل احمد را مردی با شهامت و صريح خواندم. ضمناً اين را نيز بايد بگويم که دوستی ما و علاقة متقابلمان بههم تا مرگ او همچنان بهقوت خودش باقی ماند. وقتی من از آلمان موقتاً به تهران برگشتم، او در اَسالِم در شمال بود و در انتظار که من و برادرش شمس برای يک هفته پيش او برويم و سهتايی با هم برگرديم. شايد نه بيش از يک روز پيش از حرکت ما از او خبر رسيد که نرويم، چون همين يکی دو روزه او زودتر از موقع معمول به تهران برخواهد گشت. دو روز بعدش درگذشت. خبرش را من همان روز عصر در خيابان در روزنامة کيهان ديدم. مرگ او برای من، بهسبب دلبستگی متقابلمان، ضربهای سخت بود. با اثری ديرپا. اما برای آنکه اين پايان اندوهناک يا بسيار شخصی برای من بيش از لحظاتی چند در يادهای بيدار و بازگو شدهام «غيرشخصی» نگردد، ماجرای ديگری برای خواننده میگويم که برايش قطعاً جالبتر است. در عينآنکه صداقت و شوخطبعی جلال آلاحمد را مستند میسازد. مدتها پيش از آمدن به آلمان برای تحصيل دانشگاهی، يک روز بعدازظهر در منزل جلال آلاحمد با او قرار داشتم. از جمله برای من گفت جمالزاده «تقريظی» دربارة نويسندگی او در مجله (سخن؟) منتشر کرده. بعد نامهای را که خودش در پاسخ به جمالزاده نوشته و برای انتشار در مجلة انديشه و هنر فراهم کرده بود، برای من خواند. مفاد نامة مفصل او در خطاب مستقيم به جمالزاده در چند کلمه اين بود: سرکار چهل سالیست در کنار درياچة ژنو آب خنک میخوريد و جا خوش کردهايد. نمیدانيد اينجا کجاست و چه خبر است و من که هستم و چه میکنم. آنوقت اين ترهات را دربارة من و داستانهايم سرهم میکنيد. به طبق معمول يا عادت او، اين نامه نيز روشن و صاف و پوستکنده نوشته شده بود. اينکه جلال آلاحمد آنچه گفته بود حق داشت نيازی به تائيد ندارد. وقتی نظر مرا خواست، گفتم من چنين نامهای نمینوشتم و چاپ نمیکردم، چون به سبب همين چند دهه لمدادن در کنار درياچة ژنو در سوييس، جمالزاده نمیتوانسته خنگ نشده باشد. بهترين نشانهاش همين «تقريظی»ست که دربارة کارهای او نوشته. اما به هر دليلی که برای کسی چون او نمیتوانست ناموجه باشد، مصمم بود نامه را منتشر کند، و کرد. طبعاً من آن نامه را بصورت چاپ شدهاش نيز خواندم. يکی دوماه بعد روزی به من تلفن زد و پرسيد، آيا من پاسخ جمالزاده را در (سخن؟) ديدهام. گفتم نه. گفت: بخوان، حق با تو بود! جمالزاده در پاسخ چيزهايی نوشته بود از اين قبيل: شما جوانيد و زودرنج و حق هم داريد از ناملايمات عصبانی شويد. راستی ياد مرحوم عمویشما فلانی بهخير. چه مرد نيکی بود. او و من هممحله بوديم. شبهای آب تا نيمههای شب با هم گپ میزديم و لذت میبرديم! Copyright: gooya.com 2016
|