همین یک ساعت پیش روبرویم نشسته بود. چشمانش را به زانوانش دوخته بود. چند بار نفس عمیقی کشید. فکر کردم بالاخره تصمیم گرفته به این سکوت سنگین خاتمه دهد. آخر آمده بود پیشم که حرف بزند. سرش را بالا برد و به چشمانم خیره شد. لبهایش می لرزید. دستهایم را دراز کردم و دستش را گرفتم. لرزش خفیفی در انگشتانش احساس کردم. به دستهایش خیره شدم. روی دستش چند شماره خال کوبی شده بود. آمده بود تا برایم از زخم کهنه اش بگوید. زخمی که حتی گذر زمان نیز نتوانسته بود دردش را تسکین دهد.
می خواست برایم از اردوگاه مرگ نازی ها حرف بزند. چشمانم را به لبانش دوختم. لرزش لبانش حالا دیگر به تمام بدنش سرایت کرده بود. سرش را به چپ و راست تکان داد، دستش را در ساکی که کنارش روی زمین گذاشته بود کرد و پاکتی از آن در آورد. باز هم بدون این که حرف بزند پاکت را روی میزم گذاشت و به سمت در رفت و من با نگاه حیرت زده ام قدم های بی رمق و لرزانش را دنبال کردم.
و حالا یک ساعت است که روی صندلی ام میخکوب شده ام و نمی توانم تکان بخورم. محتوای پاکت مرا دگرگون کرده. آن را برایت می فرستم تا در گویا منتشرش کنی. تا دیگر هیچ کشتاری برایمان عادی نشود.
مژگان کاهن
در اين نقشه ی آماری، کودکانی که تولدشان ثبت نگرديده بود حساب نشده است؛ آمار ارائه شده در نقشه فوق آمار حداقل می باشد و برخی از روستاها در آن محسوب نشده اند.
advertisement@gooya.com |
|