صداي شکستن انگشتانت را شنيدم؛ تو گويي انگشتان خود مرا شکسته اند. با ناله ات ناليدم، و با فريادت فرياد کشيدم. بر صندلي نشسته بودم و صحبت مي کردم و دليل مي آوردم که "عکاسي کار من است، حرفه ي من است..." که ناگاه دستي سنگين چون پتک بر سرم فرود آمد، و هوا را در حفره ي گوشم چنان حرکت داد که پرده ي شنوايي ام ترکيد. سرم به دوار افتاد. خون از گوش و بيني ام بيرون زد. دست بي رحم، سر مرا گرفت و محکم به ميز کوبيد. صداي شکستن استخوان بيني ام را شنيدم. همه چيز در هم رفت: نور، صدا، مرد چهارشانه، دست هاي زمخت که مي خواست قلم به دستم بدهد تا زير سند جاسوسي ام را امضا کنم، بوي خون، بوي تعفن، بوي گوشت له شده، نعره، خنده، توهين...
ديگر درد را حس نمي کردم. ديگر خود را نمي فهميدم. نمي فهميدم که از من چه مي خواهند. نمي فهميدم که کجايم و چه مي کنم. بر انگشت پايم چيزي افتاد؛ آخ... چوبي بود شکست؟ برگي پاييزي بود له شد؟ قطعه ناني خشک بود که بايد مي بوسيدم و کنار ديوار مي گذاشتم - و نگذاشتم - و زير پايم خرد شد؟ نه! استخوان شست پايم بود که شکست. چه راحت! پس چرا دردي حس نمي کنم؟!
همهمه ها در هم رفت. ديگر درد نبود؛ سنگيني بود بر قلبم و تپش تند و بي امان. همه چيز تار؛ همه چيز محو؛ همه چيز به رنگ شيري؛ همه چيز به رنگ قرمز کم رنگ. با هيچ پالايه اي تا کنون چنين تصويري نديده بودم. با هيچ لنزي. نه اينها ساختگي نبود؛ عين حقيقت بود.
مرد نعره مي زد، و خودکار بيک را به اصرار لاي انگشتان شکسته ام مي گذاشت و مي گفت: "امضا کن، تا راحت شوي. امضا کن تا به خانه ات بازگردي. به نزد پسرت، به همان خراب شده اي که از آن آمده اي. به همان کافرستان که خود را به او فروخته اي. ما بزرگ تر از تو را اينجا آدم کرده ايم، تو که کسي نيستي؛ ما همين جا، در همين اتاق، در همين گوشه که تو نشسته اي، کاري کرده ايم که مجاهد، فدايي، توده اي، سلطنتي، - حتي زن همکار - به پاي مان افتاده اند و هر چه گفته ايم کرده اند! بدبخت! تو که بيشتر از محققي و قطب زاده و کيانوري و زن سعيد امامي نيستي! امضا کن! وگرنه..."
و حيوانات به جان من افتادند؛ اولي؛ دومي؛ قهقهه هاي مستانه! مست از عرفان الهي شايد! "حاج آقا ثواب داره! بفرماييد نوبت شماست!" کجايي آقاي قمشه اي با آن حرف هاي زيبايت؟ با آن عرفان و مهر الهي ات؟ بيا اينها را آدم کن! ببين چگونه به نام دين و مذهب دارند مرا مي درند؟ ما شما را که در تلويزيون جام جم مي ديديم فکر مي کرديم ايران بهشت شده است و از ديو و دد خبري نيست! کجايي آقاي خاتمي، با آن گفت و گوي تمدن هايت؟ ببين با هموطنت چگونه گفت و گو مي کنند! کجايي برادر اصلاح طلب؟ ببين با من چه مي کنند! زنت را ، خواهرت را، مادرت را، يک لحظه جاي من تصور کن! آيا باز هم ساکت خواهي نشست؟ و من ديگر چيزي نمي فهميدم...
advertisement@gooya.com |
|
آنجا که نفس هاي "حاج آقا" به شماره افتاده بود، دختر جواني را ديدم که امثال همين حاج آقا ها، به عقد خود در آورده اند تا کشتن شان حلال شود. آنجا که استخوان هاي بدن ام را دانه به دانه مي شکستند، زن و مرد سرافراز و مغروري را ديدم که بر صندلي اتاق شان نشانده اند و با کارد، آرام آرام سلاخي شان مي کنند. آنجا که سرم را بر ميز می کوبيدند، بوي خون صدها انسان ديگر را شنيدم که سرشان عين سر من به همان نقطه از ميز خورده بود. آنجا که پرده ي گوشم ترکيد، صداي ترکيدن صدها پرده ي گوش ديگر را به وضوح شنيدم. آنجا که حالت خفگي به من دست داده بود، به ياد مردي افتادم که به نام قرآن، و به نام اسلام، و با ذکر قل هو الله در داخل حوضي بي هيچ عجله اي خفه اش مي کردند. هر ضربه ي شلاق که به کف پايم مي خورد و گوشت کف پايم را مي کند، به ياد صدها جوان و پير افتادم که با همين ضربات، تن شان آش و لاش مي شد و از خدا مرگ مي خواستند. به ياد پسرم که مي افتادم، "کارون" را به ياد مي آوردم که در خواب ناز بود و آدم کشان حکومتي و فرزندان پدرخوانده، او را به خاطر افکار پدرش مثله کردند. به ياد مادر پيرم که مي افتادم، مادر افليج و مهرسرشتي را به ياد مي آوردم که پسرش را که محکوميت اش تمام شده بود فراخواندند و اعدام کردند و داغ فرزند را بر دل مادر معلول گذاشتند.
ديگر چيزي نمي ديدم. سکوت بود. صداي نفس حاجي آقا نمي آمد. گرمي خونم را در لا به لاي بدنم حس مي کردم. صداهايي از دور مي شنيدم؛ "وزارت اطلاعات مي داند که دقيقا در چه ساعتي، چه کساني از خانم کاظمي بازجويي کرده اند ..."؛ صداي يونسي بود؟ چقدر لبخند قشنگي برلب داشت؛ "راي قتل هاي محفلي کرمان را پس از اقناع قانوني و وجداني صادر خواهيم کرد..." صداي قاضي بود؟ چقدر تُن ِ گرم و مهربانانه اي داشت! "به دستور رياست محترم قوه قضائيه هيئتي براي بررسي ادعاي وب لاگ نويسان تشکيل شده که به زودي نتيجه ي تحقيقات اش را ارائه خواهد داد..." رئيس قوه ي قضائيه، قاضي مرتضوي، قاضي کرمان، بخشي، وزير اطلاعات، اصلاح طلب، تماميت خواه، اشباح سرخ، اشباح خاکستري، عالي جنابان رنگارنگ... چشمانم آرام آرام بسته مي شود. لزجي خونم را ميان پاهايم حس مي کنم. خوني که روزي گريبان خون ريزان را خواهد گرفت... يقين دارم... يقين دارم...