advertisement@gooya.com |
|
Soheil.asefi@gmail.com
از درون شب تار، می شکوفد گل صبح
خنده بر لب گل خورشید کند، جلوه گردد بر کوه بلند
نیست تردید، زمستان گذرد، و ز پی اش پیک بهار، با هزاران گل سرخ، بی گمان می آید
در گذرگاه شب تار، به دروازه نور، گل مینایِ جوان، خون بیفشانده تمام، روی دیوار زمان
لاله ها نیز نهادند به دل، همگی داغ سیاه
گرچه شب هست هنوز، با سیه چنگ بر این بام آونگ
آسمان غرق ستاره ست و لیک
خوشه ها بسته ستاره، گل گل
خوشه اختر سرخ
با تپش های سترگ
عاقبت، کوره خورشید گدازان گردد!
تیک، تیک ، تیک...
ساعاتی و دقایقی کم شماره مانده است تا "هشتاد و سه" عزم رفتن کند و باز سالی نو تحویلمان شود.
"یا ُمقلبِ القلوبِ و الابصار
یا ُمحولِ الحولِ و الاحوال
یا ُمدبر اللیلِ و النهار
َحِول حالنا الی الحسن الحال.": آغاز سال هزار و سیصد و هشتاد و چهار خورشیدی!
واژگان آغازین هر سال تحويل، هنوز و همچنان در زهد بازارِ پیرامون، چنان تر و تازه و زیبا می نمایدمان که انگار نه انگار واژگانی عربی ست و متعلق به آن بی شماره نخواستنی های شهره! کلامی جاودانه است که پویایی هستی را یادآورمان می شود و ایمان به تحول و تکامل را. آن قدر جذاب می نمودم که پارسی اش را جستجو کردم. عین فارسی این واژگان آشنا:
"ای گرداننده دل ها و دیدگان
ای تغییر دهنده سال ها و حالات
ای پدید آورنده روزها و شب ها
بگردان(تغییر ده) حال ما را به بهترین احوال!"
و حال ما عجب بد حالی ست! چقدر تیمار طلب می کند ...
خانه همچنان در تکاپوست. سر پل تجریش که بروید هی رنگ می بینید و هی ولوله! از هر قلمش که بخواهید پیدا می کنید آنجا. چهارشنبه سوري بود و بوته آتش بر پا. اما تهران شده بود ماننده يكي شهر جنگي! هي صداي انفجار مي آمد؛ خب، اين همه انفجار به جاي آتش بازي كم آرامش هموطنان را بر هم نزد؛ اما، هي تو گوئي هر انفجار مواد آتش زا، مي خواهد تا پيامي را ساطع كند و گوش هايي ناشنوا را به شنوائي صداي نسل جديد دعوت!...
میدان تجریش در سال ها ی اخیر حسابی شلوغ شده. آن ها که از نسلی دیگرند از روزگاران گذشته این میدان و "سر پل" بسیار گفته اندمان. از مهمانی هایی که تا بامدادان طول می کشیده و حوالی چهار و پنج صبح، یا "دربند" مقصد بوده یا "سر پل تجریش". دل و جگر، سیخ،سیخ! و بستنی "اکبر َمشتی" و... این بستنی "اکبر َمشتی" هم، چنان پر آوازه است که تازه آمدگان به ایران را از همان سوار شدن بر طیاره مجذوب خود می کند! فرقي هم نمي كند پرواز "كِ. ِال. ِام" باشد، "لوفت هانزا"، "ويرجين اَتلانتيك" و ... يا "ايران اِير". طرف وقتی پس از سال ها هوای وطن کرده است و به قول دوستی "خانه پدری"، از همان اپتدای پرواز طولانی از بستنی "اکبر َمشتی" می گوید، از "سر پل تجریش"، از شب های "دربند" و "درکه" و از آن خیابان بالابلند که زمانی "پهلوی" نام داشت، وقتی که سویه تکاملی تاریخ ورق خورد "دکتر مصدق" و آن هنگام که کار دوباره به سر جای اولش برگشت، شد "ولیعصر"! با خودم در این روزهای مانده تا نوروز فکر می کردم آدمی وقتی خانه یا محله سالیانش را به هر دلیلی ترک می کند چقدر دلش َپر می کشد تا دوباره روانه شود و فصل، فصل یاد را در آنجا هجی کند؛ آنجا که رابطه ایی تاریخ مند میان فرد، مکان و زمان شکل گرفته است. حال، تصورش هم غریب می نماید که انسانی سال ها و سال ها از همه آن خواستنی های تاریخ مند، همه آن ذره ها، کوچک و کوچک ها که "من وجودی" اش را ساخته اند، ساخته اند با گذر ایامی دور و دراز و نه یک شبه! دور باشد و بعیدش بنماید حضور دوباره در میان همه آن تعلقات. خاصه آن تیره که در بهمن 57 و آن هنگام که عزم طرحی نو انداختن کرده بود جوان بود و پر شر و شور و اکنون میانسالی را میزبان شده است و... عزيزي آن سوی آبی در آستانه نوروز و در گرما گرم یافتن دوست قدیمی خود پس از سالیان و سالیان خطاب به او قلمی کرده است که باور نمی کرده دنیا اینسان کوچک است، می بینی! و آری، دنیا بس کوچک ترک از آن است که تصورش می کنیم!... و این واژه "خانه" در زمانه عسرت ما عجب بسط معنایی می یابد!...
در ملکی که روزگاری مردمان ساده دلش را خنده بود و شادی بود؛ آسودگی بود و طبقه متوسطش به مدد درآمدهای بی پایان نفت در مقطعی از زمان، سخت، بالیدن آغازیده بود و رونقی بود در بساط و "درکه"ای بود که تا شام را در آزادی اجتماعی به سپیده برسانیش در آنجا، درست در حوالی همان گردشگاه نوستالژیک، چهار دیواری محصوری قرار داشت که قصه ها ساز می کردمان. و تپه های مجاورش که در آن گرگ میش تلخ بهاری، با خون ُنه فردائی، سرخ، آراسته شد. آن تپه ها که وقتی راهی اش می شوی و خوب گوش فرامی دهی هنوز که هنوز است "سرود بیژن" پژواكش افكنده: "بگو به میهن، که خون بیژن، ستاره گشت و از آن، چه سان شراه دمید!"... از تپه های "اوین" که سرازیر می شوی، زمان ورق می خورد اما مکان نه! مکان همان مکان است و قصه بس پر غصه تر از آنچه بود! آنجا، سیمایی آشنا تو را به یک فنجان چای داغ مهمان می کند. آب "اوین" ناصاف است و ُپر از ِلرد! می گویند که بندیِ هر دو معرکه بوده و گزمگان را در هر دو قاموسشان شرمسار وجود خویش کرده است. قلمش آن سوست و کاغذش آن سو َترک. می نویسد و ترجمه می کند و چهار گوش و چهار چشم، از پشت دیوارهای بلند، اوضاع و احوال معرکه را می پاید!... جرمش خون خواهی آن مهدور الدمان است!...
در همان حوالی، ِخس ِخس سینه ای و سرفه های مکرری تو را به خود فرا می خواند؛ او آن جاست. هم او، که روزگاری بر تاریک خانه ها نور می افکند و مردمانی سخت مبتلا به آلزایمر تاریخی را به هلهله واداشته بود. هلهله و دیگر هیچ! چرا که گویی رسم کار، در این ملک هماره چنین بوده و پر بی راه نیست که هر چه بگردی در لالوهای اوراق تاریخ یکصد ساله معاصرش چیزی نمی یابی جز بی سرانجامی و بی سرانجامی!... سفر و سفر؛ عطشانِ بر پایی عدالت خانه!
مگر او شاه کلید و عالیجناب سرخ و عالیجنابان خاکستری را هو نمی کرد و معرکه گردانان را دم به دم، دل آشوب و دل آشوب تر؟!...
و چقدر زمان سیال است و تاریخ چقدر تکراری! آن قدر تکراری که وقتی خیره اش می شوی و توالی آن را مرور می کنی از فرط مضحک بودن قصه ها خنده می گیردت قاه، قاه!... و خشمت می گیرد از این همه ساده لوحی معرکه گردانان. انگار نه انگار كه این پاتاوه، عمر ماست و نوجوانی و جوانیمان که هر روز شماره می شود و نه! نه!ارزانی اش نخواهیم داشت به معرکه گردانانی از قماش شهره! تا کی؟ ،تا کی چوب خوردن از ساده لوحی و بلاهت آن قماش که از نخست روزِِ پیدایش، نوخواهی و دگراندیشی را چوب تکفیر زد و در هر صلات، حکم مقدس را جاری کرد! دردمان یکی نیست، دوتا نیست و هزار و هزار نیز نه! این مائیم که روایت معرکه گردانان را بر خود رواداشته ایم و تا ما، مائیم قصه همچنان همان است که بود، که هست، که خواهد بود!
شک را در این حال و روز جائی نیست و شبهه را نیز. نوروزهایی بس پر شماره است که دکتر ناصر زرافشان، اکبر گنجی و دیگران و دیگرانِ کمتر نام آشنا، گرد آن هفت سین باستانی ننشسته و رهایی را سرود خوان نشده اند! بر مي گذرم از آن هزار هزار زيباترين فرزندان آفتاب و باد كه بي نام و بي نشان به گورهاي دسته جمعي شدند. در آستانه هر بهار داغدار آنانيم! بر ماست و از ماست که در نوروز یک هزار و سیصد و هشتاد و چهار خورشیدی، آمد نوبهارشان بخوانیم!، آید نو بهارشان!. و هم صدا شویمشان: "روز ما فرداست، فردا روشن است/ شام تیره، صبح را آبستن است!"
باری، بایدمان تا به گردش در آوریم چرخ فلک را با دستان معجزه گر خود، که شاید این بار چرخ را، براستی، طرحی نو در بساط باشد!... کس چه می داند؟!
"ای گرداننده دل ها و دیدگان
ای تغییردهنده دل ها و حالات
ای پدید آورنده روزها و شب ها
بگردان (تغییر ده) حال ما را به بهترین حالات!"
نوروز باستانی مبارک! روزگارانمان خوش باد و باده مان نوش ِ نوش!...