advertisement@gooya.com |
|
پيش صحبت
سالها پيش در يك شو تلويزيوني ميزبان از "آلبرتو سوردي" كمدين نامدار ايتاليايي پرسيد كه سخت ترين كار از نظر وي چه كاري ست؟ و او هم جواب داد خنداندن مردم سخت ترين كار است.
به شخصه سالهاست كه طنز و شعر هادي خرسندي را دنبال ميكنم. بوده كه در تحريريه شهروند همكاري كار تازه اي از او را كپي گرفته و با صداي بلند براي ساير همكاران خوانده و از رهگذر آن طعم وقت را در محيط كار عوض كرده است.
بوده كه پاسي از شب گذشته باشد، قطعه تازه اي از او را روي اينترنت خوانده باشم، آرام خنديده باشم و بعد بلند، آنقدر بلند كه اهالي خانه با اعتراض از خواب برخاسته باشند، اما اعتراض آنها ديري نپاييده و با خواندن مجدد آن، اين بار با صداي بلند همگي خنديده باشيم و از رهگذر آن طعم وقت عوض شده باشد.
بوده كه مطلبي از "اصغر آقا" را خوانده ام و هيچ راه ديگري برايم نمانده مگر اينكه گوشي را بر دارم و روي پيغام گيرش بگويم آقاي خرسندي خسته نباشيد.
ـــــ
به باور من طنز خرسندي داراي لايه هاي مختلف و متضادي است و اگر خواننده به متن او از زواياي متفاوت نگاه كند ميتواند اين لايه ها و ابعاد را دريابد، به اين معني كه طنز او بعد از توليد خنده در خواننده تمام نميشود بلكه به حركت خود ادامه ميدهد، توليد سكوت ميكند و سئوال، و اين همانجايي ست كه فكر حول موضوع شروع به كار ميكند.
در اين گفت و گو تصميم داشتم سئوالهاي بيشتري از او بپرسم، ميخواستم تا جايي كه امكان داشته باشد به سخن گفتن دعوتش كنم تا سر حد خستگي. خب! البته خسته شد اما وقت كم بود و من نتوانستم همه حرفها و سئوالها را مطرح كنم. حتي نشد از غم هايش بپرسم.
د. ر
آخرين شماره "اصغرآقا" اختصاص به 25 سال انتشار اين نشريه در خارج از كشور داشت. 25 سال، به قول خود اصغرآقا "يك عمر". توي اين يك ربع قرن به عنوان مسئول اين نشريه چه از آن ميخواني يا ميبيني. به اصغرآقا چي آموختي، او به تو چه آموخت؟
ــ آنچه كه "اصغرآقا" به من داد، تداوم رابطه اي بود که از 18سالگي با مردم برقرار کرده بودم. آنچه بار ديگر به من آموخت ، در واقع يادآوري کرد كه مردم بسيار باوفا و بسيار قدردان هستند. وقتي با عشق بنويسي و عشق بدهي ، عشق ميگيري. اين را من در آشپزي هم تجربه کردم چون علاقه دارم. با عشق ميپزم و خوشمزه ميشود و عشق جواب ميگيرم. با اينکه آشپز ماهري نيستم.
دنا جان دوست دارم اينجا از فرصت استفاده کنم و بگويم. مردم هزار گرفتاري دارند. مردم صبح که برميخيزند به فکر نان و آب و مدرسه و تربيت فرزند و معالجه مادر و .... اينجور چيزها هستند. اصلاً دنبال اين نيستند که کي بهتر آواز ميخواند يا کي بهتر تار ميزند يا کي بهتر طنز مينويسد. اين ما هستيم که بايد خودمان را به مردم معرفي کنيم. يعني مردم را مجبور کنيم تعقيبمان کنند. بيايند اين مطلب را بخوانند يا اين موسيقي را گوش بدهند يا اين روزنامه را ورق بزنند. ابزار اين تحميل اما باطوم و شلاق و مهر شناسنامه و دفترچه بسيج نيست. عشق است. آن هنرمندي، قلمزني ، روزنامه نويسي که ميگويد مردم قدر نميداند، در واقع خودش قدر مردم را نميداند!
و اما آنچه كه من به "اصغرآقا"دادم، عمرم بود و اگر هشياري پليس انگليس نبود، شايد جانم هم رفته بود!
اين 25 سال، مهاجرت چقدر روي زبان نوشتاري شما تاثير داشته است؟
يكي از چيزهايي كه "اصغرآقا" به من داد همانا قطع نشدن ارتباط زباني ام بود و آنچه كه "اصغرآقا" به جامعه داد باز همين زبان فارسي بود كه در خودمان و با خودمان نگه داشتيم و اين كاري ست كه تقريبا همه رسانه هاي فارسي زبان كه با اصول درستي منتشر ميشوند در اين مدت انجام داده اند.
يادمان نميرود كه ايرانياني ميآمدند خارج كشور و برميگشتند، اگر چه قدري از آن، به ادا بود مقداري از آن هم به واقع بود كه زبانشان لطمه ميخورد و حرف زدنشان عوض ميشد. حالا مستفرنگ ها و جعفر خان هاي از فرنگ برگشته، دقيقا مورد مثالم نيست، نه. ميگويم بي ادا و اصول هايي هم بوده اند كه چنين بودند؛ اين دوره اما چنين نشد. در اين «ايرانستاني» به درازاي آمريکا و پهناي اروپا البته که هيچ ايراني از زبان مادري دور نيفتاد. در مورد خودم بگويم در محيطي كه شهر و ديار با تو همزبان نيست، و تو با زبان خودت مينويسي و حرف ميزني و ميخواني، در واقع رابطه كنجكاوتر و مهربان تري با زبانت پيدا ميكني. سوته دلانه با زبانت گرم ميگيري. زبان فارسي ساز من است. سازي است که با آن مينوازم. البته که در هيچ هواي گرما و سرمائي نميگذارم کوکش دررفته باشد. در اين سالهاي مهاجرت بيشتر رويش کار کرده ام. ساده تر و خلاصه تر مينويسم.
مهاجرت را ميخواهم از نگاه شما بپرسم؟ ]مدتي آرام و مقطع ميخندد، ميخواستم بگويم جوابم را گرفتم كه ادامه داد[
ــ مهاجرت ما به غرب آن سفرهاي دلخواه آرزوئي را ميماند كه قدري زيادي طول كشيد. ]خنده . . . [ ما همانهايي بوديم كه با قرض و قوله دوهفته ميآمديم تور آمريکا يا اروپا. اما خوب اين تور آخري انگار راه دررو ندارد.
خوب. مهاجرت ما به سرزمين هاي دمکراسي و آزادي و تکنولوژي بوده. آموزنده بوده. خودش يک قدم به جلو بوده. نسل دوم و سوم ايراني ها در اينجا درخشش هاي جهاني دارد. يک روز يک آقائي در خيابان کنزينگتون به من گفت پسر من هم استعداد طنز دارد. گفتم مبارک است! امروز آن پسر – اميد جليلي – يکي از کمدين هاي مطرح دنياست و واقعاً مبارک شد. در باقي رشته ها هم همينطور.
ما حسرت به دل هاي سفر به غرب بوديم . كتابي اينجا جلوي دستم هست به نام "چهره مطبوعات معاصر ايران" كه برميگردد به سال 51. تقريبا تمام دست اندركاران مطبوعات آن زمان را در اين كتاب ميشود ديد. از هرکس يک عکس 6 در 4 چاپ شده و به اندازه همان عکس ده دوازده سطر شرح حال طرف آمده. يكي از شاخصه هاي عمده اين بيوگرافي – در واقع اتوبيوگرافي – اشاره به سفرهاي «خارج» است. لابد به عنوان يک ارزش مهم! آمده:به كشورهاي آلمان و فرانسه سفر كرده است ]خنده[ يعني اين يك سفر يك هفته اي به خارج كرده و اين برايش اعتبار شده است، يعني توي اين صد كلمه بيوگرافي، اين مسافرت به خارج گاهي مهمترين بخش معرفي آن شخص است. مثلاً سيامک پورزند « به آمريکا، مکزيک و چند کشور اروپائي و عربي سفر کرده » داريوش همايون « به بيشتر کشورهاي دنيا سفر کرده.» مهرانگيز کار «به ايالات متحده، انگليس، ايتاليا سفر کرده» ، تورج فرازمند، محمدعلي سفري .... در شرح حال هادي خرسندي هيچ سفري نيست و من به نيکي يادم هست که چقدر اين سفرها در شرح حال ديگران برايم مهم بود و آرزو داشتم در چاپ بعدي من هم سفري داشته باشم.
بله آن روزها « مهاجرت» به صورت کوتاه و مختصرش – که مسافرت باشد - آرزوي ما بود و امروز به اين وضعيتي كه پيش آمد . . . سالهاي اولش سخت بود و الان بسياري از ما در آن، جا افتاده ايم و دلتنگي كه بسياري از ما بروز ميدهيم؛ دلمان به خاطر آن جواني گذشته مان تنگ ميشود و اگر در ايران ميبوديم باز همان حرف خيام را كه دوره جواني طي شد را بر لب ميرانديم. منتها الان كه تقويم تاريخ مان با جغرافيا قاطي شده است گاهي گناه ريختن موهاي سرمان را هم به گردن انقلاب و مهاجرت مياندازيم، در حالي كه كچل، قبلاً هم داشتيم. قاطي كردن اين مسائل گاهي ما را گيج ميكند و در ارزيابي مان اثرات بي معني ميگذارد. ما براي جواني از دست رفته مان افسوس ميخوريم. حالا آرزوي اينكه حتما برگرديم و بچه مان را در ايران مدرسه بگذاريم، در بسياري از ما ديگر نيست.
در يكي از شماره هاي "اصغرآقا" خواندم كه اصغر جلوتر از ديگران "آقا" شده، آيا اشاره به "گل آقا" داشتيد؟
اسمهاي زيادي نوشتم: حاجي بابا و ملا، باباشمل و چه ميدانم كاكا توفيق، عمو نوروز، ملانصرالدين . . .آنجا گفتم كه همه اسمهاي مطبوعات طنز ما، اسمهاي آدمهاي قديمي و پيرمرد و كهنه شده ها بود، "آقا"ئي در کار نبود. بله اول از همه اصغرآقا بود كه به جاي ملا و حاجي و كاكا و عمو .... "آقا" شد. البته "گل آقا" ميتوانست هزار اسم ديگر هم روي خودش بگذارد ولي قضاوتش با شما كه چطور شد بعد از يازده سال، نشريه طنز جمهوري اسلامي اسمش هم قافيه شد با اصغرآقا ! باز هم جاي شکرش باقيست که نامش را «اصغرآقا» نگذاشتند. از ولي فقيه همه کار برميآيد.
شما زنده ياد كيومرث صابري را از نزديك ميشناختيد؟
ــ خير. نميشناختم. شايد هم ميشناختم. يعني يك بار بيشتر ايشان را گمانم نديده بودم، براي اينكه آن موقع ايشان از شهرستان مقاله ميفرستاد به روزنامه توفيق.
تاثير طنز "گل آقا" بر طنز داخل كشور را چطور ميبينيد؟
ــ تاثيري نميتوانست داشته باشد، به اين سبب كه خودش شديداً و عميقاً در روزنامه نگاري تحت تاثير روزنامه "توفيق" بود و كهنه گي هاي آن زمان را در خود داشت، مثلا نگاهش به زن امروزي نبود. حتي رنگ آميزي روي جلد مجله هيچ بويي از گرافيك مدرن تصويري نبرده بود.
صفحه بندي آن يادآور روزنامه "توفيق" بود. برجسته ترين شاعر آنها در "گل آقا" با اختلاف زيادي نسبت به ديگران هنوز "ابوالقاسم حالت" بود و ابوالقاسم حالت كه حالا در هشتاد سالگي بود هنوز شعرهايش نسبت به بقيه قدرت داشت اما همچنان از حسن ماست بند و جعفرلحافدوز ميگفت.. به طور كلي گل آقائي ها، جز يکي دوتاشان – که صابري جزوشان نيست - با طنزنويسي مدرن فاصله دارند و سيستم در اين قبيل نشريات استوار بر تقليد است چنان كه در توفيق هم بود. فرضاً يك نفر كه تازه ميخواهد طنز را شروع كند براي اينكه مطمئن شود مطلبش چاپ ميشود، قدرت ابتكار خودش را كنار ميگذارد و دست به كپي يك سبك يا مطلب چاپ شده ميزند. مثلا اگر در آن مطلبي راجع به سكرترها چاپ شده؛ يك شعر در اين باره مينويسد، اين كاري بود كه در توفيق ميشد. مسئله سكرتر و مديركل در روزنامه توفيق به نظر من مذموم بود در زماني كه ما بايد حضور زنان را در جامعه تقويت ميكرديم ــ جدا از اينكه سيستم هم حضور زنان را در جامعه تبليغ ميكرد ــ روزنامه توفيق ميآمد و راجع به رابطه مديركل و ماشين نويس مطلب مينوشت و بديهي است در آن مملكت "مردان غيرتي"، مسئله براي خيلي ها خيلي سخت تر ميشد و به هر حال اينها روشهاي عقب مانده اي بود كه تسري پيدا ميکرد. بابت اينکه تازه کارها ميخواستند مطلب مطلوب سردبير بنويسند. عقب ماندگي زنجيره اي!
يا مثلا يكي از كارهايي كه توفيق در شماره هاي عيد ميكرد جنگ بين ميزبان و مهمان كه ميزبان از ترس مهمان رفته قايم شده، چه ميدانم توپ كار گذاشته و شليك ميكند تا از ورود ميهمان ها جلوگيري كند و . . . اينها همه جعل و خلاف واقع است، ملتي كه به ميهمان نوازي معروف است، ملتي كه براي ميهمان اهميت خاصي قائل است اينها به شكلي كاملا دور از واقع بهمن عظيمي ميساختند كه همه آن حقايق موجود را زير ميگرفت . . . "گل آقا" هم همين كار را ميكرد. حالا شايد قصدشان انتقاد از گراني بود اما با خلط مبحث. به همين دليل هم محو شدند.
اگر دو دقيقه "پرايم تايم" توي سي ان ان داشته باشي چطور از آن استفاده ميكني؟
ــ اگر دو دقيقه توي "پرايم تايم" سي ان ان وقت داشته باشم دو دقيقه ميگويم سي ان ان خجالت بكش، رسانه هاي دروغگوي غربي خجالت بكشيد.
اگر يك تابلو ورود ممنوع داشته باشي و فقط بتواني آن را يك جا بزني، آن جا كجاست؟
ــ روي خودنويس ام، كه هيچ چيز جز آنچه خودم ميخواهم واردش نشود. (البته براي محکم کاري!)
هويت كلمه "زكي" توي طنز شما چيست؟
ــ هويت اش در همان گويش عاميانه است "زكي"! بهترين معني كه ميشود درباره آن گفت "زكي" است. . . حالا چرا اين سئوال را ميكني؟
خيلي جاها توي نوشته هاي شما ديده ام ــ بخصوص در آخرين نوشته ــ كه با آمدن "زكي" هر آنچه كه قبل از اين كلمه خوانده شده به شكل "زكي" شده يا زكيده ميشود. البته جايي هم به جاي تاثير طنز در خواننده، دردآور ميشود.
ــ البته اين كلمه مورد استفاده زياد من نيست. اما "زكي" زبان حال يك ملت است با تاريخ هفت هزار ساله . . . با 2500 سال شاهنشاهي زكي، با انقلاب زكي . . . جايي خواندم كه آقاي رضاشاه كبير هم در تبعيد، در اتاقي قدم ميزده و ميگفته اعليحضرت قدر قدرت، قوي شوكت، زكي!
شكست خوردن هاي پياپي نهضت هاي رهايي بخش ما و جان هايي كه به پاي آنها ريخته شد و دوباره رسيدن به همان جاي اول، خود به خود به اين زكي يك باري ميدهد كه گويا حركتهاي اجتماعي ما گرد است. ميرويم ميرويم تا دوباره سر از همان نقطه آغاز درآوريم. . . حالا مثلا ما بايد برويم و برويم تا به صدر مشروطيت برسيم . . . و همه اينها يك "زكي" دارد.
راجع به هخا به عنوان يك مثلا توليد تلويزيوني كه بر پايه فريب و كذب ساخته و پرداخته شد، نظرتان چيست و چه نتيجه يا نتيجه هايي از آن ميشود گرفت؟
ــ اين هخا نشان ميدهد كه كي ها بيشتر پاي اين تلويزيونها مي نشينند، كدام قشر شعوري بيشتر اين نوع برنامه ها را مي بينند. يكي اين را نشان ميدهد و ديگر اين كه به وضوح درمي يابيم كه تلويزيون رسانه اي است بسيار دروغگو و اين دروغگويي فقط در مورد "هخا" نيست.
به راحتي بگويم كه تلويزيون يك رسانه شارلاتان شده است، و ساير رسانه ها به اين شكل نيستند. تلويزيون رسانه اي ست كه جزو مبلمان خانه است. تنها رسانه اي ست كه همراه كمد و مبل و اجاق گاز در خانه ها ميآيد. مثلا راديو را شما بايد بخريد. روزنامه و مجله را بايد انتخاب بکنيد و به خانه بياوريد. اينجا در لندن خانه مبله اجاره ميدهند و اين خانه مبله بايد يخچال داشته باشد، اجاق گاز، مبل و تلويزيون هم داشته باشد و اگر تلويزيون نداشته باشد مبله بودنش ناقص است . ميخواهم بگويم تلويزيون جزو اثاث خانه است و از اثاث خانه استفاده روزمره ميشود و به همين دليل هم خيلي موثر است و به راحتي دروغ را در بهترين جاي خانه، جايي كه بيشترين وقت اهالي خانه در آنجا گذرانده ميشود، تحويل ميدهد. شما وقت روزنامه و کتاب خواندن يا راديو گوش دادن به آن غليظي لم نميدهيد که موقع تلويزيون تماشا کردن. در آن حالت آسييب پذيري مغز ماگزيمم است. به اعلي درجه رسيده است و راحت به بازي گرفته ميشود.
خب! از اين وضعيت، آقاي هخا هم استفاده ميكند. اين را هم بگويم كه اين تلويزيونها قبل از هخا زمينه را براي او آماده كرده بودند. يعني پاس را خودشان به هخا دادند هخا هم توپ را وارد دروازه كرد. پاس را همه آنهايي دادند كه ميگفتند برميگرديم و ادعاي رهبري داشتند و ميگفتند كه به زودي آخوندها را مي اندازيم. خلاصه توي اين تيم علي دايي شان هخا بود و بقيه اعضاي تيم هم حسابي كار كردند. توپ آمد توي پاي هخا. شليک کرد توي دروازه. داور هم نظارت ميکرد!!
تفاوت عمده هخا با باقي رهبران تلويزيوني ايراني اين است که اين يکي تاريخ و موعد اعلام کرد. وگرنه همه شان يک چيز ميگويند. آنها هخا هاي بي تاريخند. اين بيچاره تاريخ مصرف داده بود و باطل شد.
ضمنا به آنهائي که هخا را موضوع تحقير ملي ميکنند بگويم که از اين آدم ها در جامعه آمريکا خيلي بيشتر ظهور ميکند و همه شان هم امت پيدا ميکنند. گاهي هم مريدان خود را به خودکشي واميدارند. هخا فقط با چشم و ابرو يک عده را کشت!
چند ساعت در شبانه روز ميخوابي؟
ــ بين پنج ساعت تا هفت ساعت. معمولا سه و چهار صبح ميخوابم تا ساعت 9 و ده.
براي نوشتن از انضباط خاصي استفاده ميكني؟
ــ نه. ببينيد نوشتن من نوشتني نيست كه زحمت داشته باشه و Labour ببره. چون من نه رمان مينويسم و نه نمايشنامه كه نيازمند ميز تحرير و نشستن و نوشتن باشد. من بيشتر تو سرم كار ميكنم، در رانندگي و جريان روزانه دائم در ذهنم مينويسم و وقتي كه مطلب هم كوتاه باشد فوري آن را در كامپيوتر وارد ميكنم. ولي خب بعضي مقالات و نوشته هايم مثل انشاهاي صادق صداقت و مقالات عسگرآ قدري وقت ميگيرد. فكر ميكنم بهترين موقع براي نوشتن براي من بعد از ساعت 12 شب است و يا اگر خيلي همت كنم، صبح زود.
همينكه يواش يواش صبح ميشود و زندگي شروع ميشود نوشتن مشكل ميشود. اما همين كه عصر ميشود و هوا تاريك ميشود و احساس ميكني كه بانكها بسته اند و چكت امروز برنميگردد و امروز تمام شده و از قبض آب و برق و.... ديگه تا فردا صبح خطر هيچ قبض و جريمه اي تهديدت نميكند، و وقتي هم اهل خانه بگيرند و بخوابند، ديگر تمام خطرهاي دنيا منتفي ميشود و تو ميتواني بنويسي .
«خرسند آپ كمدي» چطور آمد و جاي خودش را در طنز شما باز كرد؟ رابطه اش با «اصغرآقا» چطور است، با هم كنار مي آيند يا نسبت به هم حسود هستند؟
ــ رابطه اش با اصغرآقا خيلي بده و اصلا باعث شد اصغرآقا چند سالي در نياد. براي اين كه من به اين سفرها رفتم. اما حالا دارم آشتي شان ميدهم. بيشتر به اصغرآقا ميرسم البته. کمتر سفر ميروم. راه دور زياد نميروم.
آخرين بار كي عصباني شدي؟
ــ همين 30 ثانيه پيش. [با خنده]
من بدون عصبانيت اصلا اموراتم نميگذرد. آدم عصباني ميشود. مثلا همين الان كه من دارم با شما صحبت ميكنم و دارم به طرف آشپزخانه ميروم و دارم ميروم كه براي خودم چاي بريزم و ميبينم كه هنوز دم نكشيده، بعد ميبينم كه يادم رفته شعله زير قوري را روشن كنم، خب درجا عصباني ميشوم. من الان يك مقداري قرص و دارو ميخورم. به هر حال دكتر ميگويد بدترين چيز سيگار است، بعد ميگويد اما يك چيز ديگري هم هست كه از سيگار هم بدتر است. ميگويم چه؟ ميگويد استرس. بدترين استرس هم گمانم استرس کشيدن سيگار باشد. آدم يا بايد نکشد يا اگر ميکشد استرس آن را نداشته باشد.
اين صحبت كه چند وقت پيش درباره شما و ابراهيم نبوي ميگفتند كه با هم چلوكباب خورديد، چه بود؟ اشكالش كجا بود؟
ــ خودم هم نميدانم. من آن موقع اصلا ابراهيم نبوي را در لندن نديده بودم. همين يكي دو ماه پيش ايشان را در لندن ديدم. نميدانم بعضي افراد سياسي ما، به هر حال گويا يادشان ميرود كه با رژيم دارند مبارزه ميكنند. به هر حال من زياد سر از كارشان در نمي آورم و چرا اين كه دخالت در مراوده هاي خصوصي افراد ميكنند و حتي نوشته بودند كه ما ميدانيم تو كلسترولت نيز بالا است . اينجور کمونيست ها ببين در داخل خودشان چه تجسس و پليس بازي دارند. خصوصاً حالا که دارند ارث سياسي تقسيم ميکنند. آخوندها تا به حال کلسترول مرا اندازه نگرفته اند. اميدوارم حزب صاحبمرده اسرار دروني مرا به رژيم نفروشد.
درباره طنز ابراهيم نبوي چه فكر ميكني؟
ــ نبوي بسيار طنزنويس با ذوق و آگاهي ست. در واقع انسان نابغه و فرهيخته اي است. مطالعات بسيار دارد. من تعجب همراه با تحسين داشتم وقتي كه ديدم اين مرد آمده است و كارهاي طنزنويسان پيش از خودش را به اين خوبي نگاه و بررسي كرده، فلان كار مرا كه در فلان سال نوشته بودم و خودم هم يادم نيست او به اين خوبي به ياد دارد.
نبوي در كار طنز يكي از يگانه هاي زمان ماست. قدرتي دارد كه از خودش تقليد كند و خود من هم همينطورم، ماها دائم از مايه ميخوريم، نه اين كه فرض كنيم مثلا از «دهخدا» بخواهيم بخوريم مثل گل آقا يا از ايرج ميرزا بخواهيم بخوريم و يا از عبيد. ماها كه از مايه ميخوريم خب خلاقيت بيشتري داريم! ( داشتم راجع به نبوي ميگفتم خودم را هم قاطي کردم که عقب نمانم!)
آقاي خرسندي ممكن است از زنهاي تاثيرگذار در زندگي ات براي ما بگويي؟
ــ همه زنهايي كه توي زندگي آدم هستند از اون قابله بگير تا مادر و خواهر و بعد همسر و بعد دختر و دوستان همه در زندگي ام موثر بوده اند.
بيشتر به لحاظ تاثير هنري منظورم بود؟
ــ شايد بهتر باشد كه بگويم اصولا اين تاثيرات را بيشتر انساني به طور كل و نه جنسيتي مي بينم. اما از آنجا كه من سابقه زندان و شكنجه و اين نوع گذشته را ندارم، آدمهايي كه اين نوع دردها را در زندگي داشته اند هميشه برايم جذبه دارند. البته زن ها، دختران جواني که به دام دژخيمان افتاده اند سوژه هاي بهتري هستند تا از طريق آنان، چهره زندانبانان را بهتر ببيني. شايد ميخواهم در بخشي از سختي هاي گذشته آنها شريك بشوم. البته تا جائي که بتوانم شکنجه شان را تحمل کنم!
در کتاب «خاطرات زندان» ، شهرنوش پارسي پور از دو خواهر فروشنده ميگويد که به خاطر اينکه شعري از من همراهشان بوده زنداني شده اند. سودابه اردوان در « يادنگاره هاي زندان» از مادري حرف ميزند که نسخه اي اصغرآقا همراه داشته و زنداني شده. آيا من بايد احساس گناه کنم؟ فرويد ميگويد من از کار تو سر درنميارم! (اميدوارم يکنفر از جواب من سر دربياورد!)
اگر همان دو دقيقه "پرايم تايم" را در صدا و سيماي جمهوري اسلامي داشتي چه ميگفتي؟
ــ ميگفتم مردم! هوشيار باشيد. مردم! عاقل باشيد. مردم! به دمكراسي احترام بگذاريد. تنهايي تصميم نگيريد. تنهايي محاكمه نكنيد! كار جمعي بكنيد. كار شورايي بكنيد. بغض ها و عصبانيت هايتان را براي رقم زدن سرنوشت آينده به كار نگيريد و به جاي آن عقل را به كار گيريد تا از بدترين وضعيت بتوانيم بهترين نتيجه گيري را بكنيم و بدانيم هموطنان عزيز كه چه كار داريم ميكنيم. اگر شکنجه شده اي دليل ندارد شکنجه گر هم شده باشي خواهر! هموطن عزيز، هشيار باش حالا که اينقدر از آخوند متنفري، به دام فکل کراواتي ها نيفتي ... ببخشيد. دو دقيقه و 18ثانيه شد.
بعضي از نوشته هاي شما حكايت از دلخوري بين شما و دكتر خوئي دارد. اين كه اين سئوال را ميپرسم به اين دليل است كه به عنوان خواننده، اين سئوال برايم مطرح ميشود كه نويسنده فقط دلخوري را به من ميگويد، اما علت آن را نميگويد؟
ــ کتاب هاي من انشاهاي صادق صداقت و آيه هاي ايراني هرکدام سه بار و هربار 3هزار جلد چاپ شده اند. الان هم ناياب است. اين بازتاب هائي دارد که دلخوري بار ميآورد. نميتوانند پوزخند بزنند که اصلاً من وجود ندارم. چون در کتاب هائي که به من تقديم کرده اند با خط خودشان تملق نوشته اند!
حسين شريعتمداري را ميشناسي؟
ــ من نميشناسم. بيشتر اين دعواها مربوط به آنهايي ست كه از ايران آمده اند. اين دعواها خيلي مواقع به خاطر شناخت هاي خصوصي ست كه وجود داشته. اما راجع به ايشان مطالبي خوانده ام که نفرت دارم ازش.
در شعرهاي شما بنا به برداشت شخصي من رندي و عرفان نه به مفهوم رايج وجود دارد، خودتان اين را چطور ميبينيد؟
ــ من اصلا اينها را نميبينم. اين را شما ميبينيد.
نظرتان راجع به عرفان چيست؟
ــ من اصولا چيزي را بيرون از خودم به رسميت نميشناسم و باور ديني هم به همين دليل ندارم. در نوشتن هم حتي به الهام معتقد نيستم و روي زمين با خودم زندگي ميكنم. خواب هم سعي ميکنم نبينم. نميشود.
من بيشتر ميخواهم راجع به رندي از شما بپرسم، خصوصا اين رندي در طنز؟
ــ يك چيزهايي در آدم غليان ميكند و ما مينويسيمشان. اصلا نميخواهم به اين چيزها فكر كنم. من يك اتومبيلي در اختيارم هست دارم ميروم كه قهرمان اتومبيلراني بشوم، يا زودتر برسم. به اين كه حالا پيستونها دارند چه كار ميكنند، تسمه پروانه چطور ميچرخد و سوخت و ساز موتور چگونه است، نمي انديشم. من به جاده مي انديشم و فرمان و ترمز كه در اختيار خودم هست. دقت كرديد! من به جاده فكر ميكنم و نگاه ميكنم و فرمان و ترمز و دنده اي كه در اختيار خودم هست. بنزين را هم از ماوراطبيعه نميزنم. رندي و عرفان و اينها سرم نميشود.
ببينيد سعدي ميگويد:
گفته بودم چو بيائي غم دل با تو بگويم
چه بگويم که غم از دل برود چون تو بيائي
من امروز ميگويم:
تا تو همراه موبايلي و ندانم به کجائي
غم دل با تو بگويم چه بيائي چه نيائي!
حالا يکي از دوستان اهل نظر ميگويد اين نشانه قدرت رندي است که تو داري. من ميگويم نشانه قدرت سيم کارتي است که طرف توي تلفنش دارد.
آقاي خرسندي صحبت از كتابي به نام "چهره مطبوعات معاصر ايران" كرديد، زماني كه 24 ساله بوديد، ممكن است بخشي كه درباره بيوگرافي شما و آقاي داريوش همايون نوشته بخوانيد؟
ــ نه. درين فاصله نميدانم کجا گذاشتمش. اين تلفن هاي بي سيم عيبش يا حسنش همين است که آدم از اول تا آخر مصاحبه هزارجا ميرود و هزار کار ميکند. اگر اجازه ميفرمائيد باقي ظرف ها را بشويم.
در همين رابطه:
- هادي سرا
- وبلاگ هادي خرسندي