شنبه 18 مهر 1383

يادداشتهای کابل، فرنگيس حبيبی

09102004-ff-01.gif
از 26 ژوئن تا 21 ژوئيه را برای يک دورة کارآموزی به روزنامه‌نگاران راديوی افغانستان در کابل بسر بردم. اين دومين سفرم به افغانستان بود و در سراسر سفر حسی مخلوط از آشنائی و غربت پيوسته با من همراه بود. انگار به ميعادگاه انواع همزادان خود رفته باشم. گوئی افغانستان آينه‌ای بود که در آن خودِ ايرانی‌ام را در لايه‌های زمانی و وجودی مختلف می‌ديدم. از اين رو سفر کابل تنها يک جا به ‌جائی جغرافيائی و يک مأموريت شغلی نبود. ديداری بود با لحظات کوچکی از کشف .

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

از 26 ژوئن تا 21 ژوئيه را برای يک دورة کارآموزی به روزنامه‌نگاران راديوی افغانستان در کابل بسر بردم. اين دومين سفرم به افغانستان بود و در سراسر سفر حسی مخلوط از آشنائی و غربت پيوسته با من همراه بود. انگار به ميعادگاه انواع همزادان خود رفته باشم. گوئی افغانستان آينه‌ای بود که در آن خودِ ايرانی‌ام را در لايه‌های زمانی و وجودی مختلف می‌ديدم. از اين رو سفر کابل تنها يک جا به ‌جائی جغرافيائی و يک مأموريت شغلی نبود. ديداری بود با لحظات کوچکی از کشف.

در فرودگاه، در صف مسافران عادی منتظرم. در کنارم چند نفری برای پرکردن کارت پياده شدن از هواپيما به مسافران بی‌سواد کمک می‌کنند. مسافران وابسته به سازمان ملل متحد و ايساف صف جداگانه‌ای دارند که با سرعت بيشتری جلو می‌رود. آنسوتر حرکتی در انبوه حاضرين به وجود می‌آيد. و می‌بينم شخصی با سربند و لباده‌ای سوزن دوزی شده بسيار متشخص درچالشی آشکار با انواع صفوف بدون نشان دادن گذرنامه و بليط از موانع رد می‌شود و با پنج شش همراه به محوطة باز آنسوی بخش اداری حرکت می‌کند. خوب نگاه می‌کنم، می‌بينم اين همان مرد افغانی صندلی کناری من در هواپيماست. که سينی غذايم را چند ساعت پيش به او تعارف کرده بودم. و او با ترشروئی ملايمی رد کرده بود. او در هواپيما اين سربند و لباده را با خود نداشت. واِلا من چنين تعارفی را نمی‌کردم. نمی‌دانم از علماست يا از جنگ‌‌سالاران يا از مديران حکومت مرکزی. هرچه هست احترامش بر مسئولان فرودگاه واجب است. استوار و سريع می‌گذرد و انبوه جمعيت درهم را برجای می‌گذارد. به نظرم می‌آيد، نسبت به بار قبل تراکم جمعيت فرقی نکرده است ولی بی‌صبری، کنجکاوی، عصبيت و ذوق‌زدگی مردم کاهش يافته است.
کيفيت ازدحام در خيابانها وصف ناشدنی است؛ راهها پٍرند از انواع اتومبيل سواری با فرمان چپ يا راست، که اغلب به خاطر دودی که توليد می‌کنند به ماهيان مرکب می‌مانند، کاميون، گاری (که با اسب، الاغ و گاه با زور انسانی هدايت می‌شوند)، اتومبيلهای پاترول سازمان ملل متحد و انجمنهای غيردولتی. اتوبوسها و مينی بوسهائی که خوشه‌هائی از انسان از آنها آويزانند و اغلب نيم قرنی است که شعار آهسته برو هميشه برو را به کار می‌بندند و بی‌شک بازهم سالها به راه خود ادامه خواهند داد. در اين ميانه که خط دست راست و دست چپ خيابان و محل عبور رهگذر پياده مفاهيمی بکلی بيجا به نظر می‌رسند تلاش فرا انسانی پليس راهنمائی که در دود و غبار و گرما عرقريزان می‌کوشد در حرکت اين موجودات درهم پيچيده نظمی ايجاد کند، تحسين برانگيز است.

راديو تلويزيون افغانستان در محوطة نسبتاً سرسبزی در بهترين محلة کابل قرار دارد. بخشهای مختلف اداری و فنی آن در چندين عمارت دو طبقه جمع شده‌اند. ديوارهای ساختمان راديو افغانستان مثل بسياری از ساختمانها در کابل زخمهای جنگ داخلی را بی‌هيچ تکلفی نشان می‌دهد. سوراخهای توپ و خمپاره، هره‌های شکسته و ريختة پنجره‌ها، و پله‌های نيمه فروريخته در داخل عمارت. از بوئی که از يکی دو ساعت بعد از شروع کار در راهروها می‌پيچد می‌فهميم که لوله‌های فاضلاب درست کار نمی‌کنند. اتاقها حالت مکانهائی را دارند که پس از سالها بی‌کارماندن صورت انبارهای نيمه خالی گردگرفته‌ای را به خود گرفته‌اند. البته اتاق رئيس کل و رئيس بخش تلاش نيمه موفقی را برای روبيدن و گردگيری نشان می‌دهند.
رئيس راديو، مردی گشاده‌رو و خوشفکر است. ايمان دارد که بايد در توليد برنامه‌ها نوآوری کرد. در تمام طول کارآموزی با مهربانی و ادبی بي‌نظير تا آنجا که می‌تواند همکاری می‌کند.
در پايان دورة کارآموزی در پی تماسها و گفتگوهای چندگانه در می‌يابم که ميل به نوآوری و گرايش به سوی تجدد در نزد مسئولان افغان به طور عمده در قالب ايجاد تغييرات در شکل و شيوة ارائة يک برنامه و طرح فهميده می‌شود و مورد پسند قرار می‌گيرد. استفاده از فن‌آوريهای جديد آسانترين و پذيرفته‌ترين تغييراست. اما آنجا که مسئلة تغيير نگاه، محتوا و مناسبات معطوف به قدرت پيش می‌آيد، مقاومتی سخت که حتی رنگی غريزی دارد سربلند می‌کند. از همين روست که در آخر کارآموزی سه تکنيسين صدابردار خوب و توانا در کار با ابزارهای کامپيوتری ضبط و مونتاژ داشتيم در حاليکه ده درصد اين پيشرفت را در زمينة حرفة روزنامه نگاری بدست آورديم.
راديو تلويزيون افغانستان 1700 نفر روزنامه‌نگار و کارمند دارد. صبح اول وقت دم در ساختمان پرجنب و جوش‌ترين مکان است. مردی خوشرو حدود 45 سال، (بعداً برايم می‌گويد که هفت فرزند دارد و دو نوه.) با سرعتی غيرمتعارف واردشوندگان مرد را بازرسی بدنی می‌کند. همه با حرکاتی خودکار دستها را بالا می‌برند و در اين فاصله سلام وعليک و احوالپرسی با بازرس می‌کنند. مناسبات بسيار دوستانه است. اتاقکی در کنار، محل بازرسی بدنی خانمهاست. روز اول خانم جوانی که کيف مرا می‌گردد شيشة ادوکلنی عطرافشانی را می‌بيند و با کنجکاوی به آن نگاه می‌کند. ضمن توضيح شيئی می‌پرسم می‌خواهد امتحان کند. می‌گويد نه به خودت بزن. تعارف من و امتناع او چندبار تکرار می‌شود. بالاخره من با فشار دگمه کمی عطر به گردن او می‌پاشم. با شوخی و جدی اعتراض می‌کند : «آخر اگر بمب باشد به خودت بزن. من چرا بميرم». و بعد هر دو به قهقهه می‌خنديم. روزهای بعد ديگر مرا بازرسی نمی‌کند. با سلامی و لبخندی به نشانة آشنائی چندساله مرا راه می‌اندازد. در اين سفر مراسم بازرسی هنگام ورود به ساختمانها فرصتهای بسياری برايم فراهم می‌آورد که به مسئلة مسئوليت و خطر اعتماد فکر کنم. روزی هنگام ورود به ساختمان ديگری در راديو دو دربان يکی مسلح و ديگری غير مسلح پشت ميزی نشسته بودند. دربان غيرمسلح خواست کيف مرا جستجو کند. دربان مسلح مهربانانه به او تشر زد « کسی که برای خدمت آمده، خيانت نمی‌کند. بگذار برود!» و اين صحنه، همچون يکی از زيباترين لحظات سفر در ذهنم باقی ماند. با اينحال فکر می‌کنم اين ساده‌دلی چه فجايعی می‌تواند ببار بياورد. اين اعتمادی که به روی يک خيال ساخته می‌شود، با يک خيال هم می‌تواند به بدگمانی تبديل شود.

کلاس من ده شاگرد دارد. حدوداً از 25 تا 55 ساله، 3 زن و 7 مرد. اغلب خوشرو و پذيرای درس. روزنامه‌نگاری، آن طور که من آن را معرفی می‌کنم، بکلی برايشان جديد است. برخی از شاگردان که 28 سال سابقة کار در راديو را دارند هنوز برای انجام يک رپرتاژ به بيرون از راديو نرفته‌اند. تهية خبر بيشتر به معنای خواندن گزارشهای خبری است که خبرگزاری می‌دهد و چندبار کنترل می‌شود. هر برنامه‌ای قبل از پخش به قسمت کنترل می‌رود. اين يک عادت و قانون کاري‌ست و آن قدر خوب جذب و درونی شده است که کسی هيچ خاطره‌ای از عدم قبول کارش برايم تعريف نمی‌کند. برعکس برايم می‌گويند که در زمان طالبان ملاعمر دستور می‌دهد صدای سه زنگ ساعت را که هر ساعت از راديو پخش می‌شده تغيير دهند. اين سه زنگ به گوش او چيزی نزديک به يک قطعة موسيقی می‌آمده است. فرمان می‌دهد آن را با سه زنگ کشيده جايگزين کنند. که ريتم کمتری داشته باشد.
کار در راديو، بسيار مختصر و با آرامی و سکون انجام می‌شود. منابع خبری ناچيزند و به اخبار خبرگزاری رسمی محدود می‌شوند. کتاب، روزنامه و اينترنت در دسترس روزنامه نگاران نيست. تلفن به سختی مورد استفاده قرار می‌گيرد. جستجو و کنجکاوی روزنامه‌نگار امر نسبتاً ناشناخته‌ايست. اين چنين است که برنامه‌های راديو به طور عمده به اخبار رسمی، مصاحبه با مقامات، شعر، خطابه، موسيقی، ادبيات و معارف اسلامی محدود می‌شود. راديو به يک اداره بيشتر شبيه است، اداره‌ای‌که اکثر کارکنانش چيزی برای اداره کردن ندارند. در بسياری از اتاقها صبح کارکنانی را می‌بينيم که در حال پاک کردن برنج هستند. ساعتی بعد بوی پيازداغ و گوشت سرخ‌کرده در تمام ساختمان می‌پيچد. راديو ناهارخوری ندارد. و يکی از فعاليتهای بارزی که در آن بچشم می‌خورد آشپزی است. شايد اغراق نباشد اگر بگويم کار کنونی راديو ثمرة تلاش 20 درصد کارکنان آنست. بقيه در سکونی خواب‌آلوده، منتظر پايان وقت اداريند. يا آنانکه امکان دارند با زرنگی خودی نشان می‌دهند و سپس برای انجام کار پردرآمدتری، مثل رانندگی، يا فروشندگی، به بيرون از راديو می‌روند. حقوق متوسط يک روزنامه‌نگار راديو 2500 افغانی است. و يک عدد نان 6 افغانی قيمت دارد.

بزرگترين چالش راديو افغانستان، رقابت با حدود 10 راديوی خصوصی و يا راديوی «بيگانه» است. منطقی که بر کار اين راديوها حاکم است، تلاش مؤثر و با برنامه برای جلب و حفظ شنوندة بيشتر است. از همين رو سرعت، ابتکار و تنوع (در حد امکانات و استانداردهای افغانستان، که البته در حال تغييرند) از مشخصه‌های اين راديوها هستند. و راديوی دولتی با حجم بزرگ و چارچوب اداری خشک و وزن سنگين ملاحظات سنت پسندانه و ترسهای سياسی و قومی مشکل می‌تواند در اين ميدان رقابت، تکانی به خود بدهد. يکی از مسئولان راديو روزی به من می‌گويد : خانم، اينجا ژورناليسم محلی از اعراب ندارد. در اينجا زورناليسم اعمال می‌شود. اما يکی از جنبه‌های تناقض‌آميز واقعيت مطبوعاتی در افغانستان آزادی بيان در روزنامه‌ها و محافل غيردولتی است. انتقاد از سياستها و اقدامات حکومت و شخص اول آن در روزنامه‌های مستقل امری رايج است. سانسور رسمی وجود ندارد. هرچند که گاه ايادی اقتدارگرايان دينی– جهادی (البته اين عبارت يک اسم خاص نيست بلکه می‌تواند گروههای مختلفی را معرفی کند که با تشخص دينی در جهاد عليه کمونيستها شرکت کرده‌اند)، روزنامه نگاران و يا مدافعان روزنامه‌نگاری آزاد را تهديد به قتل يا زندان می‌کنند. ولی در افغانستان امروز هيچ اثری از اتهاماتی چون تشويش اذهان عمومی يا تبليغ عليه نظام يا توهين به مقامات وجود ندارد. به يکی از فرهيختگان افغانی گفتم آزادی بيان در کابل بيشتر از تهران است. اين حرف را تصديق کرد و افزود که درعوض ايرانيها هيچ وقت استبداد ما را نداشتند. و بعد برای اثبات اين گفته چند خاطرة تاريخی را تعريف کرد.

«در زمان امير امان‌اله خان (شاهی که حدود صد سال پيش در افغانستان حکومت می‌کرد) يک نفر خواب می‌بيند که پادشاه شده است. اين خواب را برای اطرافيانش نقل می‌کند. خبر به امير می‌رسد. دستور می‌دهد او را اعدام کنند و خانه و کاشانه‌اش را ويران کنند. حتی کسانی که شرح اين خواب را شنيده بودند، به شدت توبيخ می‌شوند.
معروف است که همين پادشاه صد زن داشته است. روزی با يکی از معشوقه‌هايش با اتومبيل (اولين اتومبيل در افغانستان) به ولايتی در نزديک کابل می‌رود. و در جای خوش آب و هوايی توقف می‌کند. معشوقه هنگام پائين آمدن از اتومبيل دستش لای در گير می‌کند و انگشتش ضرب می‌بيند و بسيار آه و ناله می‌کند. امير آزرده می‌شود. والی و فرماندة قشون آن ولايت را احظار می‌کند و دستور می‌دهد اعدامشان کنند و دارائيشان را ضبط نمايند.

در زمان پدر محمدظاهرشاه، عبدالرحمن لودين شهردار کابل بوده است. او يک دفترچه يادداشت داشته که اتفاقات روزانه و تأملات و احساسات خود را در آن می‌نوشته. پادشاه کنجکاو می‌شود که اين مرد چه می‌نويسد. از او می‌خواهد دفترچه را بخواند. عبدالرحمن می‌گويد برخی از قسمتهای اين يادداشتها مربوط به زندگی خصوصی اوست (منظور اهل اندرونی و ناموس او). پادشاه قول می‌دهد که آن قسمتها را نخواند. شهردار ناچار دفترچه را به پادشاه می‌دهد. پس از چندروز شاه شهردار را به ناهار دعوت می‌کند و بعد از ناهار دستور اعدام او را می‌دهد.

داوود خان اولين رئيس جمهور افغانستان (26 سال پيش)، روزی سوار بر اسب بوده اسب به ناگاه تاخت برمی‌دارد و سرعت می‌گيرد به طوری که کلاه داوودخان از سرش می‌افتد. فرمان میدهد اسب را سه ماه زندانی کنند.

همين شخص ادامه داد که بنا بر همين سنت استبداد در زمان کمونيستها شمار بزرگی از روشنفکران به زندان سپرده يا سربريده می‌شوند. به طوري که امروز افغانستان از نظر شاعر، نويسنده و متفکر بی‌اندازه فقير است.

يکی از مسئولان راديو از خاطرات دوران مجاهدين می‌گويد و به ياد می‌آورد که هر صبح وقتی از منزل خارج می‌شده است، 90 درصد مطمئن بوده است که تا دو خيابان آنسوتر دستگير يا به ضرب گلوله‌ای نزديک يا دور کشته می‌شود. می‌گويد يک روز يک گروه مجاهد دوچرخه‌اش را به زور و ضرب از او گرفتند و دو دقيقه بعد مجبورش کردند که دوچرخه را به بهائی که آنها تعيين کردند از آنها بخرد. او می‌گويد اين چنين بود که وقتی طالبان آمدند مردم پذيرايشان شدند.

روز جمعه است. خيابان مرغ فروشی – معادل کابلی خيابان منوچهری تهران – علاوه بر توريستهای معمولی ميزبان سربازان آمريکائی و اروپائی هم هست. سربازان با مسلسلهای آمادة شليک به درون مغازه‌ها می‌روند. پسربچه‌های ده، دوازده ساله افغانی با لهجة بسيار خوب و با روانی به انگليسی به آنها می‌گويند که حاضرند در نقش مترجم و کارشناس اجناس عتيقه به آنها کمک کنند. منظرة اين سربازان که هر لحظه آمادة شليک هستند و در عين حال به چانه زدن دربارة قيمت کالاها مشغولند.، و حالت مردم که آميخته‌ای از خويشتن‌داری، ميهمان‌نوازی، کاسبکاری، تحقيرشدگی و عصيان را بيان می‌کند، صحنه‌ای فراواقعی ساخته است. صحنه‌ای که در عين حال، واقعيت افغانستان امروز را منعکس می‌کند. حضور نيروهای بين‌المللی، از نظامی گرفته تا سازمانهای امداد بشردوستانه، احساسات چندگانه‌ای را برمی‌انگيزد. اين حضور هم به عنوان ضامن نوعی امنيت و ثبات ضرورتی محتوم است. هم با خود رونق بازار به همراه آورده است. هرچند که اين رونقی نابرابر است و گرانی ارزاق و نيازمنديهای زندگی يکی از پيامدهای آنست. اين حضور همچنين تداعی‌گر کمک مداخله‌گرانة بين‌المللی است. که افغانها برحسب نزديکی و دوری نسبت به فعاليت اين انجمنها يا سازمانهای کلان بين‌المللی، آن را مفيد يا سوء استفاده‌جويانه ارزيابی می‌کنند. دهها سازمان غيردولتی که در افغانستان در حال کارند، بی‌شک مقداری کار و درآمد برای کارمندان محلی خود ايجاد کرده‌اند.
ميزان تلفن همراه، در طول چندماه به طور قابل ملاحظه‌ای افزايش يافته، مغازه‌دارها بازار گرمی دارند. شرکتهای تجاری چندی فعال شده‌اند. شمار اتومبيلهای شخصی افزايش يافته. ولی بسيارند کسانی که اين گشايشها را در مقايسه با مبالغ هنگفت کمکهائی که قول داده شده، بسيار ناچيز می‌دانند. اين پرسشی را که اين کمکها کجا می‌روند، در روز چندين بار در گوشه و کنار خيابان و اداره‌ها می‌شنويم و باز می‌شنويم که بين 60 تا 80 درصد منابعی که جامعة بين‌المللی برای بازسازی و تأمين امنيت و ثبات افغانستان در اختيار گذاشته‌ است، صرف هزينه‌های ادارة سازمانهای بين‌المللی مشغول در افغانستان می‌شود. عضو يک سازمان غيردولتی اروپائی مديريت بهداشت، می‌گويد که برای يک ميز کنفرانس و ده بيست صندلی، 20 هزار دلار از دوبی خريد شده است. او می‌گويد دو سه نجار افغانی با يک پنجم اين پول می‌توانستند همان کار را انجام دهند.
برای نمونه در هر گوشة کابل ساختمانهای تازه سربرآورده‌اند. بنائی اولين و کاراترين فعاليت دو سال اخير در کابل است. در هر سرک (خيابان) چند عمارت چند طبقه و شبه برجهائی در حال ساختمانند. اين ساختمانها از آنِِ کي‌اند؟
پاسخی که هربار به اين پرسش داده می‌شود همان است. اين کارهای متعلق به فلان يا بهمان کوماندان است. از شمار زياد کماندانهای جهاد يا جنگ‌سالاران حيرت می‌کنم. گوئی اينها يک قشر اجتماعی را تشکيل می‌دهند. مثل بازاريان يا دانشجويان، ولی هيچگونه‌ ارزش مادی يا معنوی توليد نمی‌کنند. قدرت آنها در ظرفيت آشوبگری و موانع خرد و درشتی است که می‌توانند در برابر پروژه‌ها يا سمتگيريهای سياسی، اجتماعی و اقتصادی بگذارند.

از يک شرکت خارجی فعال ساختمان درمانگاه بيمارستان به نام Louis Berger بسيار صحبت می‌شود که با کاخ سفيد واشنگتن نزديک است و قراردادهای کلان برای ساختن درمانگاه و بيمارستان بسته است. بعد از ساختن يکی دو درمانگاه پنج تخته در مناطقی که از نظر جغرافيائی و جمعيتی نيازی به چنين درمانگاههائی نداشته‌اند، شرکت اعلان ورشکستگی می‌کند و بدون پس دادن حساب، نه به دولت افغانستان و نه به سازمان بين‌المللی که سفارش دهندة کار بوده است، کشور را ترک می‌کند.
ماجراهای بسياری نقل می‌کنند از خرجهائی که اعضاء عاليرتبة سازمانهای بين‌المللی به حساب کمکهای بازسازی افغانستان می‌کنند. از هواپيماها و هلی‌کوپترهائی صحبت می‌شود که برای شرکت در يک کنفرانس دو ساعته و يا بازديدی يکساعته به حرکت در می‌آيند. اجاره‌های ده و بيست هزار دلاری برای دفتر يک سازمان غيردولتی و يا صدها نشرية آموزشهای مدنی که با کاغذ اعلاء و چند رنگ با تيراژ بالا در بعضی ادارات وابسته به سازمان ملل متحد به فارسی، پشتو و انگليسی چاپ می‌شود. و در انبارها می‌ماند بدون آنکه توزيع شود. نمونه‌هائی پيش‌ پاافتاده از ريخت و پاشهای اين سازمانها است که بايد گواهينامه‌ای مالی برای اثبات فعاليت خود به مديريت خود ارائه دهند.
يکی از طرحهای اساسی و مادر پس از سقوط طالبان طرح جمع‌آوری سلاح يا DDR است. که توسط مقامات سازمان ملل متحد پياده می‌شود. اين فصل پيچيده‌ای از استقرار صلح در آينده‌ای نه چندان نزديک در افغانستان است. دربارة جمع‌آوری سلاح می‌توان کتابها و تک‌نگاريهای بی‌شماری نوشت. جمع‌آوری سلاح برای کسی که دهها سال و به ويژه در 25 سال گذشته قدرت پول زندگی و شرف و مردانگی خود را مديون اين سلاح بوده است، چيزی معادل مرگ، بالاتر از مرگ معادل اختگی يا بی‌ناموسی است. و مردانگی احساسی است که شايد قرنهاست در زندگی و روان اين ملت تنها تکيه‌گاه و نيروی محرکه بوده است. با همين مردانگی است که سربازان شوروی از افغانستان بيرون رانده شدند. (سلاحهای غربی اگرچه نقش مهمی بازی کردند ولی همين سلاحها امروز برای بازگرداندن ثبات چندان کارائی ندارند). آن چيزی که مردانگی به حساب می‌آيد – آميزه‌ای است از يک مفهوم يک تصور، يک حس غريزی- چيزی است که هميشه در خطر است و بايد از آن دفاع کرد. چيزی است غيرقابل تغيير، غيرقابل رشد و توسعه، نمی‌توان آن را ساخت يا تبديل به چيز ديگری کرد. نمی‌توان آن را با ارزشهای زمانی و مکانی آراست. چيزی است که در اعماق وجود انسان افغانی(از زن و مرد) نشسته است و حکم می‌راند. روزی به دفاع از ميهن، روزی به دفاع از دين، جائی به تنبيه زن و فرزند. سلاح يکی از ابزارهای مهم حفظ و نمايش اين مردانگی است به ويژه آنکه پول و ترياک از لولة تفنگ بيرون می‌آيد. حال يک عده از خارج (آمريکا و غرب) آمده‌اند و می‌خواهند اين سلاحها را جمع‌آوری کنند!
يکی از مسئولان خلع سلاح سازمان ملل متحد می‌گويد. هربار که بين دو جنگ سالار جنگ و درگيری به وجود می‌آيد ما سر می‌رسيم و شروع به ضبط سلاحها می‌کنيم. اين عمل باعث می‌شود که اولاً درگيری زود خاتمه يابد و بعد تا چندماه می‌توانيم مطمئن باشيم که در اين منطقه درگيری مهمی صورت نخواهد گرفت. او می‌گويد تسليم داوطلبانه سلاح توسط جنگ سالاران تنها در ازای دادن يک مقام بسيار بالا در ارتش، و درجة ژنرالی ممکن است. طبيعی است که نمی‌شود 60 درصد نفرات يک ارتش ژنرال باشند.
باز درجائی می‌شنوم که فرماندهان جهادی کسانی را اجير می‌کنند و سلاحهای کهنه و از کارافتادة خود را به آنها می‌دهند که تسليم مقامات سازمان ملل کنند و 5000 افغانی دريافت کنند. از اين 5000 افغانی، 500 افغانی به مرد اجيرشده می‌رسد و بقيه به جيب کوماندان سرازير می‌شود.
در جايی ديگر می‌شنوم که کوماندانها از مرز پاکستان سلاحهای کهنه وارد افغانستان می‌کنند و تحويل مقامات DDR می‌دهند. اين روايات را با مقامی که از طرف سازمان ملل متحد عمليات جمع‌آوری سلاح را نظارت و پشتيبانی می‌کند در ميان می‌گذارم. او آنها را تأييد می‌کند و با لحن و نگاهی که از اين ماجراها در زندگی کاريش زياد ديده است می‌گويد نبايد انتظار داشت که در عرض يکی دو سال سلاحها جمع‌آوری شوند، اين کاری‌ست که فرصتی طولانی می‌طلبد.
تا اين فرصت به دست آيد، مزارع وسيعی از خشخاش در افغانستان دامن می‌گسترند. و در ساية همين سلاحها که جمع نمی‌شوند کسی جرئت نمی‌کند به آنها نزديک شود. سربازان ارتش و پليس دائرة مبارزه با مواد مخدر ماهی 40 دلار حقوق می‌گيرند. «آيا خريدن اين پليس کار دشواری است، تا وقتی از کنار اين مزارع عبور می‌کند، نگاهش را به آنسو يا به آسمان برگرداند؟» اين را يک ديپلمات می‌گويد و می‌افزايد «وسعت فاجعه آنقدر است که حتی ما ترجيح می‌دهيم به آن فکر نکنيم.» همه می‌دانند و اين را وزير کشور دولت انتقالی هم گفته است که بسياری از شخصيتهای دولتی و سياسی و جهادی در کار قاچاق ترياک هستند. حتی می‌گويند اتومبيلهای ايساف و سازمان ملل متحد هم ممکن است برای حمل و نقل ترياک مورد استفاده قرار گيرند. ولی ارادة سياسی نه در نزد نيروهای ائتلاف و نه در ميان دولتمردان وجود ندارد که قاطعانه با اين امر مبارزه کنند. آمريکا می‌ترسد اگر ضربتی و مؤثر با قاچاق ترياک برخورد کند. نتواند از پس پيامدهای آن که يک سلسله آشوب وسيع و پرمخاطره خواهد بود، برآيد.
دفاتر يونيسف بيرون از کابل، در جادة کابل جلال آباد قرار دارد. در جاده‌ای پر از دست‌انداز و گودال که زمينهای باير دو طرف را از هم جدا می‌کند بايد نيم ساعتی با ماشين رفت تا به يک محوطه بسيار وسيع رسيد. نوعی شهرک که چندين عمارت دو طبقه با فاصله‌های کم و بيش زياد در آن ساخته شده‌اند. برای ملاحظات امنيتی، بالشتکهای سيمانی سرعت‌گير در جادة ورودی محوطه احداث شده‌اند. وقتی به دروازه می‌رسيم. دستگاههای بمب‌ياب به کار می‌افتند. راننده شفاهاً مرا معرفی می‌کند و می‌گويد ميهمان خانم X هستم. از من کارت ورودی مخصوص می‌خواهند و کارت مطبوعاتی برايشان کافی نيست. راننده به نگهبان می‌گويد : «ايرانيه.» نگهبان سرش را خم می‌کند. نگاهی و لبخندی. اجازة ورود بدون کارت صادر و درها همه باز می‌شوند. فکر می‌کنم در دنيا کابل تنها جائی باشد که ايرانی اين چنين صميمانه و بزرگوارانه مورد پاداش و قدردانی قرار می‌گيرد. و وقتی خوب خاطراتم را از اين دو سفر می‌کاوم، حتی يک مورد نمی‌يابم که افغانيها، از دوست و بيگانه، رهگذر، کاسب، رانندة تاکسی به محض کشف مليت من، با لبخندی و با يادآوری قدرشناسانه‌ دوران مهاجرت يا پناهندگی در ايران از من پذيرائی و قدردانی نکرده باشند بارها اتفاق افتاد که رانندگان تاکسی حاضر نشدند پول تاکسی از من بگيرند. و من وقتی بدرفتاری و تبعيضی که عليه افغانها در ايران چه توسط دولت و مقامات و چه توسط مردم عادی اعمال می‌شد به ياد می‌آورم، از اين مهربانی حيرت می‌کنم.
باری به طبقة دوم يکی از عمارتهای يونيسف می‌روم. چند خانم و آقای ايرانی در سطح مديريت و رياست پروژه در اين سازمان کار می‌کنند. يکی از خانمها شرمزده از اين دستگاه عريض و طويل و اين شهرکی که دهها اتومبيل تويوتا و لندرور در آن در حرکتند و دفترهای جادار و بسيار خوب تزئين شده‌ای را در بر می‌گيرد، می‌گويد در اينجا دو نوع برخورد با کار وجود دارد. يک برخورد بوروکراتيک است و از آن مقامات بالای سازمان که اغلب در محل نيستند. آنها بنا بر معيارهای کلی يک نهاد که در يک کشور بسيار پيشرفته و ثروتمند معمول است و به خاطر گستردگی و ساز و کارهای پيچيدة بوروکراتيک امکان ارزيابی و تجزيه و تحليل فوری و مشخص از يک واقعيت محلی را ندارند تصميم می‌گيرند، برنامه می‌ريزند و پول خرج می‌کنند. البته اين پولی است که به عنوان کمک از کشورهای جهان يا نهادهای بين‌المللی برای بازسازی افغانستان داده شده است. برخورد ديگر از آنِ کارشناسان در محل است. آنان که با واقعيات روزمره، با کمبود کتاب، معلم، مدرسه، واکسن روبرو هستند. از ميان اين کارشناسان برخی به ارزش انسانی کار خود بيشتر واقفند و برخی ديگر اين کار را مرحله‌ای از مسير شغلی زندگی خود می‌دانند. سازمان «آينه» در ميان سازمانهای غيردولتی يکی از سازمانهائيست که موفق‌ترين کارنامه را ارائه داده است. و از نظر انسانی و نزديکی به افغانها شايد ممتازترين باشد.
به نظرم چنين می‌آيد، که ايرانيهائی که شمارشان زياد هم هست و در چارچوب سازمانهای بين‌المللی بزرگ و يا سازمانهای غير دولتی کوچکتر در افغانستان کار می‌کنند اغلب از آن نوع کارشناسانی باشند که با همبستگی، جديت و نوعی اٍٍٍُ‌نس کار می‌کنند. اغلب آنها از کشورهای غربی آمده‌اند. برخی اصولاً در سازمانهای بين‌المللی کار می‌کرده‌اند. برخی نيز به خاطر همزبانی با مردم افغانستان به اين کشور آمده‌اند، افغانها آنها را «خودی» به حساب می‌آورند. و ايرانيها هم انگار همة انرژی و عشقی را که شايد مايل بودند در ايران از خود تجلی دهند حال در افغانستان به کار می‌اندازند. کسانی را که من ديدم بين 40 تا 50 سال داشتند يعنی در بارورترين برهة شغلی يک کارشناس که اگر در ايران می‌بودند می‌توانستند از کادرهای بالای فنی و مديريتی کشور باشند. برخی از آنها برايم می‌گويند که کارگران، کادرها و تجهيزات ايرانی بيشترين ظرفيت را برای ايفای نقش در بازسازی افغانستان دارند. ولی نيروهای ائتلاف تمايلی به گسترش حضور ايرانيها در افغانستان ندارند. سوءظنی که در سطح بين‌المللی نسبت به دولت ايران هست بر تصميمات منطقه‌ای چه از جانب قدرتهای بزرگ غرب و چه از جانب تصميم سازان محلی تأثير گذاشته است.

کار ترکها به ويژه در جادة قندهار-کابل، که هنوز تمام نشده خراب شده است، به صورت يک مثل در اغلب مکالمات آورده می‌شود. در عوض به بازسازی در هرات که ايرانيها در آن نقش داشته‌اند به عنوان يک نمونة مثبت اشاره می‌شود. همين مقايسه را در مورد اجناس ساخت ايران، ترکيه و پاکستان می‌کنند و می‌گويند اجناس ايران کيفيت بالاتری دارند. (مثل پارچه، سيمان، باتری، وسائل خانگی، محصولات فلزی مثل پيچ ومهره و غيره).

روز جمعه است در دفتر هفته‌نامة «اقتدار ملی» که در حاشية جنوبی کابل قرار دارد. حدود 30 جوان بين 19 تا 25 ساله جمع شده‌اند تا به سخنرانی استاد قسيم اخگر گوش کنند. چنين گردهم‌آيی و بحث و گفتگوئی ظاهراً هر هفته در مجله برپاست. موضوع صحبت تساوی حقوق زن و مرد است. سخنران از «فاشيسم جنسی» صحبت می‌کند که در جوامعی مثل افغانستان رايج است. به ياد روزهای پس از انقلاب 1357 می‌افتم: «جوامع مادرشاهی و پدرشاهی که مهر خود را بر فرهنگ و اساطير و دين و آئين گذاشته‌اند». حاضران با دقت و علاقه گوش می‌کنند. سخنران معتقد است که روزی می‌رسد که ميان زن و مرد هيچ فرقی نخواهد بود. و البته اين پيش‌بينی بحث برمي‌انگيزد. کسی می‌گويد اگر چنين روزی برسد زندگی خيلی خالی از جذبه می‌شود. اغلب نگران چنين روزی هستند. در جمع 5 – 6 دخترخانم هم انتهای سالن نشسته‌اند ولی هيچ حرفی نمی‌زنند. يکی از حاضران دست بلند می‌کند. به نظر مشوش می‌رسد. می‌خواهد آزاد حرف بزند ولی نمی‌تواند. چندبار مقدمة خود را تغيير می‌دهد. بالاخره می‌گويد، بنابراين تئوری که می‌گويد اگر از عضوی از بدن استفاده نکنيم از بين می‌رود، اگر پيش‌بينی استاد درست از آب درآيد، محو شدن تفاوت بين زن و مرد در جسم آنها و در رابطة جنسی چه تغييری به وجود خواهد آورد. البته استاد به اين پرسش پاسخ نمی‌دهد و به پرسش ديگر همين دانشجو می‌پردازد و مسئله درز گرفته می‌شود.
و من هنگامي که از اين نشست بيرون می‌آيم فکر می‌کنم افغانستان جائيست که اساسی‌ترين مسائل بشری، از عشق و نفرت و خشونت گرفته تا ميل به قدرت و ترس از دست دادن آن با خلوص و سادگی بی‌نظيری خود را بر ملا می‌سازد.

يکی از شاگردان کلاس را دوستانش به شوخی به عنوان «عضو القاعده» معرفی می‌کنند. دل‌مشغوليهای اسلاميش يک لحظه ترکش نمی‌کند. تقريباً همة پرسشهايش به يک مقايسه يا چالش ميان اسلام و غيراسلام بازمی‌گردد. مثلاً می‌گويد «چرا غرب به اسلام و قوانين جزائيش ناسزا می‌گويد؟ با مجازات اسلامی می‌توان ايدز را ريشه‌کن ساخت». او در پاکستان در يک دانشگاه «معارف اسلامی» خوانده است. مردی خوشروست. می‌گويد با تروريسم مخالف است و برای اينکه مرزی بين خود و طالبان کشيده باشد می‌گويد که چندساعتی در بازداشت طالبان بوده است. چون آنها فکر می‌کرده‌اند از هزاره‌جات است. در همة استدلالاتش توطئة غرب محور اصلی است. او معتقد است که افزايش محصول خشخاش در افغانستان کار غربيهاست. چون آنهايند که بهترين فنون را برای بارآوردن محصول می‌شناسند. جنگ‌ سالاران، کمونيستها و کرزی همه با اشارة دشمنان به عرصه آمده‌اند. او هروقت شباهتی ميان يکی از حرفهای من با يکی از حديثها می‌بيند خوشحال می‌شود و آن را با تأکيد نقل می‌کند. و در غيراينصورت با اندوه و ادب سر تکان می‌دهد. او می‌گويد همسرش بی‌سواد است و او می‌داند که سواد چيز خوبی‌است. چون زن باسواد می‌تواند بچه‌ها را بهتر تربيت کند. ولی چاره‌ای ندارد. در جواب اينکه چرا همسرتان به کلاسهای شبانه نمی‌رود می‌گويد «اين شدنی نيست. شما حساب کنيد آن وقت هر روز چند مرد او را نگاه خواهند کرد؟»
اين بحث مجادلة سختی را بين يک زن کارآموز روزنامه‌نگار متجدد و نيمی از کلاس به وجود می‌آورد. و به اينجا می‌رسد که زن می‌پرسد چرا هيچيک از معاونين حامد کرزی زن نيستند. اين پرسش اعتراض و تعجب و پوزخند تقريباً همة حاضران را برمی‌انگيزد. بالاخره طرفين برای پرهيز از ادامة رو در رويی مستقيم، هريک شمه‌ای از وضعيت زنان و دختران را در افغانستان می‌گويند : اينکه پيش عروس کردن دختران دو ساله امری بسيار رايج است ؛ اينکه در اين دو سال بسياری زنان و دختران جوان توسط نزديکان مردشان سر به نيست شده‌اند و يا آزار فيزيکی ديده‌اند چون مردان نمی‌توانند آزاديهای امروزی را برای زنان افغانستان تحمل کنند، اينکه افغانستان بالاترين ميزان مرگ و مير مادران زائو را در جهان داراست در ميان اين صحبتها به ياد می‌آورم يک روشنفکر تاجيک چپ افغان را که روزی به من گفت برای چيره شدن بر احساسات درونی ضد پشتونش، خواهرش را به يک پشتون بی‌پول و بی‌سواد و احمق داده است.
با تکيه بر مشاهدات و برداشتهايم می‌توانم بگويم که در افغانستان، به استناد بخش کوچکی از جامعة شهری، زنان موجوداتی غايب و غيرقابل اعتنا هستند. انگار نقشی که آنها در زندگی دارند به عنوان مادر، زن، کدبانو، توليدکننده و پيشه‌ور تنها از طريق ثمرة آن قابل مشاهده است و نه از طريق کسی که به عنوان فاعل و آفريننده منشاء اين خدمات است. مردها واقعاً در مقام سلطان در ارتفاعی دست نيافتنی نسبت به زنان قرار دارند. تصور تساوی حقوق زن و مرد برای اکثريت مردان افغانستان هم امری بی‌معنا و جنون‌آميز است و هم يک ناسزای عظيم و سزاوار مجازات. برخی از زنان روشنفکر افغان اين وضعيت را ناشی از فرهنگی ورای اسلام می‌دانند. چيزی شبيه آنچه در برخی قبايل عرب قبل از اسلام رواج داشت. از همين روست که مثلاً ايجاد پارکهای زنانه يک قدم بسيار مهم و مترقی به شمار می‌آيد. چرا که به زنان رسماً اجازه می‌دهد از خانه خارج شوند، آزادانه قدم بزنند و از درخت و گل و گياه و حوضچه‌های آب و طراوت طبيعت به طور «مجاز و مشروع» بهره‌مند شوند و مورد آزار علنی و مزاحمت مردان قرار نگيرند.
گردش در خيابانهای کابل و مشاهدة زنان چادری‌پوش اين فکر را به ذهنم می‌آورد که در چند سال اخير در امواج پرخروش اطلاعاتی که به ويژه از طريق عکس و فيلم دربارة افغانستان در دنيا منتشر شده است، چادری بيشر به عنوان يک پديدة غريب و Exotique نمايش داده شده است. پارچة آبی رنگی که با حرکت زن و وزيدن باد در لابلای چينهای بيشمارش می‌تواند بسيار خيال‌انگيز هم باشد. حال آنکه واقعيت اينست که اين چادريها که اغلب رنگ و رو رفته و وصله شده و ناپاکيزه هستند و در نگاه من زن خارجی احساس يک زندان تنگ و يک تله را زنده می‌کند که از بالا بر بدن زن فرود آمده باشد. آن بخش از چادری که صورت و چشمها را در بر می‌گيرد و پنجره‌دوزی شده است، آن قدر ريز بافته شده و با گذشت زمان با چرک و کرک مسدود شده است که تصور پنجره چندلايه و تارعنکبوت گرفتة يک سلول زندان را تداعی می‌کند.
باری، اکثريت زنان کابل امروز چادری بسر می‌کنند. گاه از روی اجبار گاه از روی عادت، بقيه هم روسری و مانتو بر تن دارند. گفتنی است که هيچ زن افغان بی‌حجاب در کوی و برزن ديده نمی‌شود. روزی يکی از کارآموزان زن گروه ما با مشاهدة دوست خارجی من که مرا با اتومبيلش به محل راديو آورده بود به من می‌گويد : «دوست شما خيلی خانم خوبی است. چون هم حجاب ندارد و هم اتومبيل می‌راند. حالا روسری چندان مهم نيست ولی من آرزو می‌کنم روزی بيايد که زنان بتوانند در افغانستان رانندگی کنند». رانندگی زنان در افغانستان می‌تواند به عنوان يک نماد و سمبل به شمار آيد. به حرکت در آوردن يک وسيلة نقليه که ساختة بيگانه است و بدست گرفتن فرمان شيئی که سريعتر از وسائل نقليه بومی حرکت می‌کند، آنهم در ملاء عام به وسيلة يک زن امری است که با سنتِ پوشيده داری و هيچ انگاری زن مغايرت اساسی دارد.

حمله به زنانی که برای نام نويسی در ليستهای انتخاباتی به دفاتر انتخاباتی می‌رفتند نيز در ذات خود از همين سنت سرچشمه می‌گيرد. در مدتی که در کابل بودم در روزنامه‌ها خواندم که سه زن را در استانهای جنوب شرقی به علت حضور در دفاتر نام نويسی انتخابات کشته‌اند.

روند انتخابات انواع رفتارهای اجتماعی-فرهنگی متناقض را به نمايش می‌گذارد. شماری از منتقدان با سابقه، انتخابات را تنها فرصتی برای اشغال مقامها و منابع درآمد می‌دانند و معيار سنجش عادلانه بودن انتخابات را ميزان بهره‌وری خود از اين امکانات قرار داده‌اند. در خيال آنها، انتخابات صورت تازه‌ايست از مصالحه و توزيع مناطق نفوذ، و اين تصور آن‌قدر نيرومند است که حتی کسانی که از دموکراسی و حکومت مردمی دم می‌زنند، برای حضور در انتخابات با رؤسای قبائل و جنگ سالاران همساز می‌شوند. چون می‌دانند رأی از آنِ رؤساست. يا از دهان پدر خانواده در می‌آيد و يا از لولة تفنگ مردان مسلح اين يا آن کوماندان. برخی از مردم عادی انتخابات را مضحکه و بازی آمريکا می‌دانند. ولی از سوی ديگر به خود می‌بالند که پس از 25 سال جنگ سرانجام افغانستان هم می‌تواند رفتار سياسی اجتماعی متمدنانه و جهان شمولی از خود نشان دهد. آنها دو دل هستند و حس دوگانه‌ای از غرور و فريب دارند. برخی ديگر با انتخابات مخالفند، يا سنتی هستند و کار تصميم‌گيری را امری مربوط به خواص و علماء دين می‌دانند و يا سياسی هستند و افغانستان را تحت اشغال آمريکا می‌بينند و انتخابات را گامی در جهت تقويت اشغالگران به حساب می‌آورند.
در اين ميان بخشی از اقشار شهری چه از روی عقيده و چه از روی پراگماتيسم به استقبال انتخابات می‌روند. آنها معتقدند که با گامهای کوچک راهی بس دراز را به سوی رفاه و تجدد بايد بپيمايند.

هنگامی‌ که، در راه بازگشت، در هواپيما لحظات طولانی به کوههای نيمه خشک و بسيار زيبای افغانستان می‌نگرم و بازی شگفت‌انگيز نور و سايه را بر پستی و بلنديهای آن تحسين می‌کنم، يقينی در ذهنم شکل می‌گيرد که افغانستان به راستی سرزمينی است ويژه در لحظة تاريخی ويژه. شايد کمتر در تاريخ پيش آمده باشد که منافع يک کشور فقير و عقب مانده و منافع کشورهای پرقدرت ثروتمند در نقطه‌ای از زمان اين چنين با هم گره خورده باشد. شکی نيست که بدون حضور نيروهای ائتلاف افغانستان بار ديگر و به طرزی خشونتبارتر از ربع قرن گذشته به دامان خونريزی و ويرانی در خواهد غلطيد. مسلم است که سازمان ملل متحد و سازمانهای غيردولتی جهانی موظفند که اين نخستين تجربة تاريخی مداخلة بشردوستانة ضد تروريستی درازمدت را با موفقيت به پيش برند. تجربه‌ای که اگر به عنوان يک اقدام بوروکراتيک صدها تکنوکرات نظامی و غيرنظامی بين‌المللی تلقی شود بی‌شک شکست خواهد خورد، و اگر بتواند با تکيه بر نيروهای داخلی و با برقراری معيارها و قواعد کنترل و سنجش، کارائی خود را بهينه سازد نمونه‌ای بی‌نظير از همکاری بدون مرز در بازسازی و راه‌اندازی يک کشور به سوی مدرنيته خواهد بود.
يکی از ويژگيهای افغانستان امروز اينست که انسان را به حرکتی نوسانی ميان اميد و نااميدی و نور و تيرگی وامي‌دارد. هواپيما ميان ابرهای تکه پاره پيش می‌رود و هزارات تصوير خوشه‌وار در خاطرم شکل می‌گيرد. کودکان خردسالی که در اطراف فرنگيها جمع می‌شوند و با پيگيری غريبی گدايی می‌کنند. همين کودکان را همراه بزرگترها در صفی می‌بينم با سطلها و بشکه‌های بزرگ و کوچک برای بردن آب به خانه‌های بی‌آب.
خيل مگسهائی که روی چهرة کودکان در خيابانهای پائين کابل جمع شده‌اند و دور کردنشان کاری بيهوده می‌نمايد، مرا به ياد کوچه‌های مزار شريف می‌اندازد که از دوستی شنيدم مملو از ادرار و مدفوعند. چون خانه‌ها چاه مستراح ندارند. برعکس ژنرال رشيد دّستُم در همين شهر کاخی بلند ساخته است. کودکان مزارشريف اغلب تراخم دارند.
به ياد خنده‌های شاد دختران و زنان می‌افتم و صدای بی‌نهايت مليح و ملايمشان. صدای موسيقی هندی و افغانی و فرنگی را می‌شنوم که در اکثر خيابانهای کابل به گوش می‌رسد. به ياد روزنامه‌های افغانستان می‌افتم که مقالات خود را يکی به زبان پشتو يکی به زبان فارسی در کنار هم چاپ می‌کنند. اين يکی از جلوه‌های زيبای همزيستی است که در ذهنم پايدار خواهد ماند. مزة بي‌اندازه مطبوع ميوه‌ها را به ياد می‌آورم و بوی خوش گل سرخ را و خشونت نگاه «تبليغی»ها را فراموش نمی‌کنم که با چوبدستهای بلندشان از ورودم به محوطة تجمعشان جلوگيری می‌کنند. آنها که تعدادشان به 5 هزارنفر می‌رسد در مسجد عيدگاه جمع شده‌اند و می‌خواهند به ولايات بروند تا «اجرای اصول اسلام را در زندگی فردی تبليغ کنند» به نظر می‌آيد از تبار طالبان باشند. از عيدگاه می‌گويم کلمة قبله‌گاه به خاطر می‌آيد. افغانها به پدر قبله‌گاه می‌گويند. . .
سفر به افغانستان به راستی سفری يگانه است.

سپتامبر 2004

دنبالک:
http://akhbar.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/12871

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'يادداشتهای کابل، فرنگيس حبيبی' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016