advertisement@gooya.com |
|
[مقاله خانه ي عنکبوت]
[عکس کوچه آدمخواران]
مي خواهم اعتراف کنم. مي خواهم براي اولين بار در طول عمر خفت بارم اعتراف کنم. "خانه ي عنکبوت" استاد حسين شريعتمداري را که خواندم لرزه بر اندامم افتاد و دگرگون شدم. اشک از چشمانم سرازير شد و سياهي هاي دلم را شست.
مي خواهم اعتراف کنم. براي اولين بار در طول تاريخ جمهوري اسلامي ايران، مي خواهم بيرون از زندان و بدون شلاق خوردن و شکنجه شدن اعتراف کنم. پدرم فوت کرده است و پدري ندارم که نگران گروگان گرفتنش باشم. اسم درست و حسابي هم ندارم که قابل پيگرد باشم. ولي باز مي خواهم اعتراف کنم.
من نمي دانستم که براي سي.آي.ا، مفت و مجاني کار مي کنم. نمي دانستم آنچه مي نويسم، از طريق دکل پراک، به لانگلي آمريکا منتقل مي شود. من اگر مي دانستم، لااقل طلب پولي، دلاري، يورويي چيزي مي کردم. اما من ِ گردن شکسته مفت و مجاني چه کردم؟ از اين چند وقت مي گويم:
از من خواستند که بروم داخل کاخ سعد آباد و لباس هاي باقي مانده ي علياحضرت شهبانو فرح پهلوي را به دست بياورم و براي شان به کاليفرنيا بفرستم. آخر ايشان در صفحه 17 خاطرات شان نوشته بودند که لباس هاي ايراني شان را در کاخ جا گذاشته اند. روساي عنکبوتي به من گفته بودند اگر موفق به خارج کردن لباس ها نشوم و نتوانم آنها را به آمريکا بفرستم، لااقل مطلبي بنويسم و بگويم که – با عرض معذرت از حسين جان – حکومت جنايتکار جمهوري اسلامي کاخ ها را ويران و قبرستان ها را آباد کرده است. براي من هم يک حلقه دي.وي.دي "بالاتر از خطر" تام کروز را فرستادند تا تماشا کنم و بر اساس آموزش هاي آن، دست به اين عمليات بزنم. از آن همه وسايل، فقط يک دوربين و يک قلم کاغذ نصيبم بود. نه لپ تاپي، نه وب کمي، نه عينک زوم کننده اي، نه امانوئل برتي، نه هيچ چيز ديگر. به داخل کاخ رفتم (عکس هايش را در زير ببينيد). به قسمت لباس هاي فرح رفتم. ديدم مشتي لباس پوسيده و زهوار در رفته ي خاک گرفته را به نمايش گذاشته اند. ديدم ارزش آمريکا فرستادن ندارد.
جالب اينجا بود که همه ي مردم براي شاه و فرح دل مي سوزاندند و مي گفتند آخر اين هم زندگي بود اينها داشتند؟ زبانم لال انگار همه ضد انقلاب شده اند. گفتم حالا که لباس نشد، لااقل ظرفي، گلداني چيزي به يادگار براي شهبانو بردارم. رفتم به سمت ناهارخوري. ديدم ظرف هايي که در روي ميزها هست همگي شبيه به ظرف هايي است که در بازار حاجب الدوله تهران مي فروشند. از مسئول اتاق که خميازه مي کشيد پرسيدم آقا جريان چيست؟ گفت اعلي حضرت و عليا حضرت چيزي با خود نبردند، ولي بعد از هجوم ِ مردم، ما اشياء گران قيمت را به انبار هاي مطمئن سپرديم و اينها را به جاي آنها گذاشتيم (چنان مي گفت اعلي حضرت و علياحضرت انگار نه انگار که انقلاب شده!). گفتم کدام انبارها، لبخند مليحي زد و نگاه عاقل اندر سفيهي به من کرد و چيزي نگفت.
حسين جان اگر اشتباه نکنم او هم يکي از اعضاي شبکه ي عنکبوت است. خلاصه دست از پا دراز تر بر گشتم و يکي دو مقاله در وب لاگم نوشتم و به جمهوري اسلامي فحش دادم.
يک روز ديگر به سرم زد (نه به من دستور داده شد) که جنايت هاي پاکدشت را آگرانديسه کنم و آن را مثل پتک توي سر جمهوري اسلامي بکوبم (ببخشيد حسين جان که فحش هاي آنها را عينا به کار مي برم). فکر کردم بنز الگانسي، زانتيايي، چيزي به دنبالم مي فرستند. ديدم خبري نيست؛ خودم يک موتور هونداي 125 با راننده کرايه کردم و با اين ريخت و قيافه (که البته هنوز شما نديده ايد) زدم به جاده خاوران و پاکدشت. جاي شما خالي تاخت و تازي کرديم. وقتي رسيديم پاکدشت من مثل حاجي فيروز شده بودم و لعنت مي فرستادم به اعضاي شبکه ي عنکبوت که خودشان رولزرويس سوار مي شوند و در شانزه ليزه قدم مي زنند و مرا با موتور زهوار در رفته مي فرستند به پاکدشت.
کجا بروم؟ کجا نروم؟ رفتم داخل کوچه پس کوچه ها. ديدم عجب خرابه اي ست. روي يکي از ديوار ها نوشته بود "به کوچه آدمخوارها خوش آمديد". درست است که فيلم بالاتر از خطر را ديده بودم ولي راست راستي که تام کروز نبودم. بهتر ديدم تا "خورده" نشدم برگردم جاي شلوغ.
داخل آگاهي که رفتم، نزديک بود مرا همانجا نگفته و نپرسيده دستبند بزنند ببرند بازداشتگاه! (به قيافه ي پاسباني که به طرف من آمده نگاه کنيد). اصلا آنجا نمي گذارند حرف بزني بگويي که هستي و چه مي خواهي. اول مي گيرند و مي بندند و مي زنند، بعد تازه مي پرسند فرمايش! ولي چون ما آمادگي داشتيم ما را نزدند.
گفتند پاکدشت شهر بسيار مدرن و پيشرفته اي است و از نشانه هاي پيشرفتش يکي هم اين که اولين شهري است در ايران که پل عابر پياده اش پله برقي دارد. خلاصه کلي از پله برقي بالا و پايين رفتيم و پاي پله هم جاي شما خالي بستني سنتي خورديم. چون قرار بود به جمهوري اسلامي فحش بدهيم هيچ کدام اينها به چشممان نيامد.
بعد با همان موتور رفتيم چاه هايي که بچه هاي بي گناه را در آن انداخته بودند ديديم و باز به جمهوري اسلامي و نيروي انتظامي و سردار قاليباف و آيت الله يونسي و امام خامنه اي و شخص شما فحش هاي رکيک و چارواداري داديم. ديديم دلمان خنک نشد. آب خنک خورديم، باز هم خنک نشد. آمديم جرثقيلي را پيدا کرديم که قرار است دو کفتار با آنها به دار کشيده شوند و از آن عکس گرفتيم (عکس را در زير مي بينيد). بعد در حالي که از شدت ناراحتي و غصه دچار حالت تهوع شده بوديم، اخبار و اطلاعات را از طريق شبکه ي اينترنتي "ن" - که شما هم به آن اشاره کرده بودي و ما فکر مي کرديم متعلق به برادر لاريجاني باشد ولي انگار نبود- به پراک و پاريس و لندن و برن و لانگلي ارسال کرديم تا آن را منتشر کنند (از طريق شبکه "مر.." ارسال نکرديم چون مال پسر آيت الله رفسنجاني است و ما ترسيديم از آن طريق بفرستيم شناسائي مان کنند).
نفهميديم که قاتلان پاکدشت را همين شبکه عنکبوت اجير کرده تا بچه هاي مردم را بکشد و گناه آن را به گردن جمهوري اسلامي بيندازد و بعد براي خودش سرتيتر خبري درست کند. آن "کاروِر"ِ بدجنس در فيلم "فردا هرگز نمي ميرد" جيمز باند را که حتما يادتان هست. اعضاي اين شبکه خبري هم دست کمي از "کارور" و خبرسازي هاي او ندارند. خدايا گردن مرا بشکن که اين حقايق را نمي دانستم و کيهان نمي خواندم. خدايا سَر ِ مرا مانند آن آمريکايي به دست بچه هاي مسلمان بِبُر که اين قدر از تو و از اسلام ناب محمدي غافل بودم.
ماموريت بعدي که براي خودم تعيين کردم راحت تر بود. قليان که براي خانم ها ممنوع شد ماموريت پيدا کردم که از اين فاجعه (آخر، ضد انقلاب خارج نشين به اين چيزهاي جزئي مي گويد فاجعه) عکس بگيرم و از طريق يونايتد پرس و فرانس پرس و راديو دويچه وله به دنيا جار بزنم. رفتم در کافه اي نشستم و عکسي از ديوار آنجا گرفتم که کاش نمي گرفتم. من چه مي دانستم که با چنين عکسي، ديوار اسلام را بر سر امت مسلمان خراب مي کنم؟ خدايا مرا در زير ديوارهايي که برادران مسلمان عراقي مان در بغداد بر سر کفار خراب مي کنند، دفن کن!
کارهاي ديگري هم کردم که در حساب نمي گنجد. مثلا تولد سه سالگي وب لاگ "ح-د" را به طرز احمقانه اي به او تبريک گفتم. من چه مي دانستم ايشان به حزب دمکرات آمريکا وصل است و با "کري" فالوده ي شيرازي مي خورد. يک کار ديگر هم که کردم اين بود که با بچه هاي فريب خورده هم زبان شدم و روز دوشنبه هفته پيش "امروز" شدم. آخر بگو من ديروزم چه بوده که امروزم چه باشد؟
در پايان من با کمال خضوع و فروتني در مقابل ساحت مقدس آقا امام زمان و عرض احترام به مقام عظماي ولايت حضرت آيت الله العظمي امام خامنه اي از شما برادر عزيزم که همواره در راه اسلام لگد زده ايد (ببخشيد قلم زده ايد) و با شجاعت در مقابل ضد انقلاب ايستادگي کرده ايد (حماسه ايستادگي شما را در مقابل دانشجويان در 20 تير 78 در مقابل ساختمان روزنامه کيهان - که شما با کمربند و تپانچه اي که در زير پيراهن داشتيد و آشپز کيهان با ملاقه و کارد سلاخي منتظر هجوم عناصر معلوم الحال بوديد - هرگز فراموش نخواهم کرد) آري از شما برادر عزيز عاجزانه مي خواهم که شفاعت من را نزد بزرگان بنماييد و توبه اينجانب را بپذيريد. من به امان نامه نياز ندارم و قول سرکار برايم حجت است (چون سابق بر اين امان نامه ها را گاه به اشتباه، تقلبي فرض مي کردند و دارنده ي آن را از روي سهو به دار و حبس مي کشيدند مثل فاضل خداداد و يا شيخ تهراني و ديگران). براي من همان قول شما کافي است. از اين که مصدع اوقات شريف شما شدم عذر مي خواهم و اميدوارم از اين پس سرباز خوبي براي لشکر آقا امام زمان باشم.
با احترام
براي پيشگيري از سوءاستفاده ي دشمن اسم واقعي ام را به طور جداگانه به آدرس کيهان مي فرستم
http://www.baba.eparizi.com/biderang/002005.html
بابا اينقدر اين حسين شريعتمداري رو تحويل نگيريد...
بي درنگ | شادي شاعرانه
September 30, 2004 10:35 AM
براى حسين بازجو
گفتنيها توسط دوستان گفته شده. با حسين بازجو ( لقب خوبى که نورىزاده به حسين شريعتمدارى داده است) دروغگويى که کل مملکت را به بازى گرفته، حر...
فانوس
September 30, 2004 12:32 PM
براى حسين بازجو
گفتنيها توسط دوستان گفته شده. با حسين بازجو ( لقب خوبى که نورىزاده به حسين شريعتمدارى داده است) دروغگويى که کل مملکت را به بازى گرفته، حر...
فانوس
September 30, 2004 12:37 PM
براى حسين بازجو
گفتنيها توسط دوستان گفته شده. با حسين بازجو ( لقب خوبى که نورىزاده به حسين شريعتمدارى داده است) دروغگويى که کل مملکت را به بازى گرفته، حر...
فانوس
September 30, 2004 01:56 PM
تایید نمی کنم ولی...
هر چند روایت خانه عنکبوت، افراطی و به اصطلا...
کلانتر
September 30, 2004 04:27 PM
تایید نمی کنم ولی...
هر چند روایت خانه عنکبوت، افراطی و به اصطلا...
کلانتر
September 30, 2004 04:29 PM