advertisement@gooya.com |
|
ahmad_faal@yahoo.com
تروريسم الگوي نمادين شده نظامي است كه جز واكنش سازي فرآورده ديگري ندارد. ژان بودريا زيباترين بيان اين حقيقت را در اثر خود فاش نموده است. او در كتاب خود بنام «در سايه اكثريت خاموش»به جاي اصطلاح واكنش سازي از «الگوي وانمادين» استفاده مي كند. به عقيده بودريا، «مبادله نمادين» تا پيش از دوران حاضر اصل سازمان دهنده جامعه هاي مدرن محسوب مي شد، اما در حال حاضر اين الگو كاركرد خود را از دست داده است. منظور بودريا از الگوي نمادين و يا نظم نمادين، تأويل و تفسير و يا برگرداندن هر چيز به يك مدل يا يك نظريه و يا يك پارادايم (نظريه راهنما) بود. زيرا در اين تفاسير، هر چيز به اموري چون اقتصاد (در نظريه ماركسي) يا نظريه ليبدو سكسوآليسم (در نظريه فرويدي) و يا به اموري چون فرهنگ (نظريه ماكس وبر) و يا هر چيز ديگري كه مي توانست نماد چيزهاي ديگر باشد، تبديل مي شد.
به عقيده ژان بودريا، در دنياي حاضر به جاي «طرحواره نمادين»، طرحواره اي از وضعيت اجتماعي بوجود مي آيد كه مبتني بر نابودي ارزش ها و وارونگي الگوها و روايت هايي است كه تا كنون نظم زندگي را سامان مي دادند. از اين رو او به جاي الگوي نمادين از الگوهاي وارونه شده اي چون «طرحواره وانمادين» استفاده مي كند. بودريا از واژه ديگري بنام «حاد واقعيت» و يا به زبان خود او «هيپر رئاليزم» ياد مي كند كه به نظر نگارنده، مراد بودريا در استفاده از اين واژه، نوعي ذوب شدن در «امر واقع» است. نوعي چسبيدن در امر واقعي است كه منجر به واپس نمايي خود امر واقعي نسبت به چيزها مي شود. به گفته او ديگر نه ايدئولوژي ها و روايت ها بلكه اين «وانموده ها» هستند كه الگوسازي مي شوند. «حادواقعيت» برگردان چنين نظمي است «نظمي كه ديگر نه نظم امر واقعي بلكه نظم امر حاد واقعي است. و تنها در اين نظم است كه نظريه ها كه خود ناحتمي و در سيلان بوده، مي تواند تاقوس مرگ واقعيت را به صدا در بياور». چنين است كه، «حاد واقعيت» ناقوس مرگ واقعيت را به صدا در مي آورد. از يك نظر «حاد واقعيت» چيزي جر مضمحل شدن و حل شدن در واقعيت نيست. حل شدن و اضمحلالي كه به محو شدن و نابودي خود امر واقعي منجر مي شود. چيزي مثل توده اي شدن و يا محو شدن توده ها، كه در حقيقت «الگوي وانمادين» امر واقعي را نشان مي دهند.
نظام ليبرال دموكراسي مدعي بود كه، نظام هاي تمامت خواه با برنامه ريزي و استانده هاي ايدئولوژيك، جامعه ها را به الگوي توده اي شدن تبديل مي كنند. جامعه هايي كه از خود هويتي مستقل ندارند و تنها انبوهه اي از ذراتي هستند كه در هويت ايدئولوژيك شخصيت مي گيرند. جامعه هاي توتاليتر، اجتماعاتي فاقد كنش آزادي هستند. اما بودريا به درستي همين اتهام را به نظام هاي دموكراسي ليبرال برمي گرداند. جامعه هايي كه از «الگوي وانمادين» پيروي مي كنند با خنثي كردن معنا و وارونه كردن امر واقعي، به سياق جديدي الگوي توده اي شدن را به نمايش مي گذارند. توده ها نمونه آشكار ي از ايدئولوژي وانمادين هستند، زيرا مفاهيم و چيزها در توده ها وارونه نموده مي شوند. توده ها چونان سياهچالي ميمانند كه امر اجتماعي و امر سياسي را در خود دفن مي كنند. از اين رو است كه توده ها الگوي بازنمايي مرگ نيز بشمار مي روند. از نقطه نظر بودريا، توده ها مخزن جذب و انجمادسازي انرژي هاي محركه جامعه هستند. توده ها به آن سيستم نيمه جاني مي مانند كه بيش از اتمام انرژي شان، به آنها انرژي تزريق مي شود. و چون رسوباتي از ته مانده اطلاعات مي مانند كه به طرزي حيرت آوري هر گونه اطلاعاتي را به «تفاله اطلاعات» تبديل مي كنند.
نظام رسانه اي كوشش مي كند تا با تزريق اطلاعات و انرژي، توده ها را به شكلي كه خود مي خواهد در بياورد. اما اين نظام از اين حقيقت غفلت مي كند كه هم نظام تبليغاتي او و هم تكنولوژي سرگرمي هايي كه توليد مي كند، توده ها را به سياهچال اطلاعات و انرژي هاي همين نظام تبديل كرده است. توده ها پيام ها را دريافت مي كنند، اما آن را منكثر نمي كنند، بلكه پيام را در خود جذب و هضم مي كنند و چيزي به بيرون پس نمي دهند و يا حداكثر، چون خود الگوي وانمادين هستند، پاسخ هاي وارونه مي دهند. سرانجام توده ها با خنثي بودن خود و خنثي كردن چيزها، هم سوژه و هم ابژه را با يكديگر نفي مي كنند. به نظر بودريا هر كوششي براي تبديل توده ها به يك سوژه شناسنده بي اثر مي ماند. چه آنكه توده ها هر چيز را خواه سوژه واقعي و خواه سوژه اسطوره اي باشد، امكان ناپذير مي سازند. همچنين هر كوششي براي ابژه ساختن توده ها به عنوان چيزي كه بتوان آن را تحليل كرد يا به عنوان ماده اي بي شعور كه از قوانين عيني (ابژكتيو) پيروي كند، به مثابه چيزي كه بتوان در آن دخل و تصرف كرد، يا به دلخواه آن را شكل داد، ناممكن است. توده ها هميشه نقشه دخل و تصرف كنندگان خود را نقش بر آب مي كنند.
ژان بودريا در ادامه به مشابهت ميان جامعه هاي توده اي و تروريسم مي پردازد. او ابتدا وضعيت ناسازه اي كه بستر ظهور تروريسم است، شرح مي دهد. بدين ترتيب، توده ها در وضعيت ناسازواره اي كه از معنا تهي مي شود، در وضعيتي كه واقعيت به «امر حاد واقعي» تبديل مي شود، مظهر وضعيت تازه اي مي شوند كه با سكوتشان و عدم مشاركتشان به نوعي بلاي انقلاب را در جامعه مي پاشند. او حركت توده ها را نوعي انقلاب خاموش تفسير مي كند. اما تنها پديده اي كه مي تواند با اين شكل از انقلاب همخواني و مجانست داشته باشد، تروريسم است . هيچ پديد ه اي به اندازه تروريسم نمي تواند وضعيتي را كه از قطع رابطه توده ها با امر اجتماعي است، بيان كند.
امرهايي كه به قدرت مربوط هستند شايد بتوانند توده ها و تروريسم را در مقابل هم قرار دهند، اما همگرايي اين دو را در انكار امر اجتماعي نمي توان انكار كرد «هدف تروريسم به سخن درآوردن، جان تازه دادن، يا تحرك بخشيدن به هيچ چيز نيست. تروريسم هيچ گونه عواقب انقلابي ندارد….تروريسم، سكوت توده ها، سكوتي محصور از اطلاعات را هدف مي گيرد». قرابت تروريسم و توده ها از اين حيث قابل توجيه است كه، هر دو جريان نمايندگي امر اجتماعي را به طور وارونه نمايش مي دهند. به گفته بودريا اين دو «نا باز نماينده» وضع موجود هستند. رفتار كوركورانه تروريسم، در حقيقت چيزي جز خط بطلان كشيدن بر امر اجتماعي و تهي كردن امر واقعي از معنا نيست. اين نوع تهي كردن، در حقيقت تقديم دو دستي امر «حاد واقعيت» به تروريسم است. قرابت و مجانست ديگر تروريسم و توده ها وجود انرژي متراكمي است كه در آن كوشش مي شود تا، با جذب امر اجتماعي در خود، به امحاي امر سياسي منتهي شود.
اكنون اين پرسش به ميان مي آيد كه، آيا عصر ما، عصر اكثريت خاموش است كه تروريسم توليد مي كند؟ بودريا چنين ربط منطقي را نه مي پذيرد و نه رد مي كند، ليكن معتقد است كه، اين تقارن تكان دهنده است. اين تقارن نمايانگر فروپاشي خشونت و همه نظام هايي است كه سعي مي كنند تا خود را به صورت نمايندگي نمايش دهند.
آيا برخورد بودريا و انتقاد شديد او از نظام هاي بازنمايي شده و دفاع همه جانبه او از نظام ها و الگوهاي وانمادين، بدين معناست كه ما در عصري زندگي مي كنيم كه ديگر هيچ چيز نمايانگر هيچ چيز نيست؟ يعني تكثر محض، تفرد محض، تفردي تك مانده و بيگانه شده با ويژگي منفرد هر چيز و هر فرد ديگر و هر اجتماع ديگر و هر ايده ديگر؟ هم تروريسم و هم توده ها با اتكاء بر عنصر نانمايندگي خويش، آشكارا عليه هر قدرتي بر مي آشوبند. ويژگي برازنده تروريسم از همين روست. از همين روكه هيچ چيز، حتي قدرت تكنولوژي رسانه اي بر او تأثير گذار نيست. خشونت بنيادي تروريسم به منزله نفي امر واقعي و هر نهاد نمايندگي است كه وانمادين امر واقعي است. تروريسم هر گونه تعين و كيفيت را رد مي كند. تروريسم هيچ دشمن معين ندارد، تنها مي كوشد تا ضربه نهايي خود را بر مشخص ترين عنصر نمايندگي يعني فردگرايي فرود آورد «فردي بي نام و نشان و به كلي عاري از هر تفاوت و اين جاست كه فرد و نظام را مي توان همچون اجزايي جانشين هم منظور كرد. شگفت اين كه گويي بي گناهان تاوان جرم هيچ بودن، بي بختي و بي نام و نشان خود را مي دهند».
«مبارزه با تروريسم» زير بار اين حقيقت نمي رود كه پديده تروريسم، الگوي واكنش سازي امر واقعي است. همچنين «مبارزه با تروريسم» زير بار اين حقيقت نمي رود كه، نظام بورژوازي ليبرال علاوه بر اينكه خود بر يك رشته از واكنش ها متكي است، همچنين مولد يك رشته از واكنش هاي ديگري نيز هست. «مبارزه با تروريسم» بر اين حقيقت مسلم چشم فرو مي بندد كه، نظام بورژوازي ليبرال مولد منظومه اي از تضادهايي است كه، هر يك دو به دو و در واكنش با يكديگر خشونت توليد مي كنند. اين نظام در درون خود حاوي تضادهاي پرشماري است. مواجهه بورژوازي ليبرال با تضادهايي كه درون ذات اوست بدين ترتيب است كه، همزمان با توفيق او در تفوق جستن بر تضادها، بحرانهاي ناشي از آن را به سطوح ديگري انتقال مي دهد. انتقال بحرانها به بخش هاي ديگر جامعه و ايجاد مجاري هاي مجازي و نيز انتقال بحرانها به كشورهاي ديگر، در زمره روش هايي است كه «مبارزه با تروريسم» براي مقابله با بحران ها ايجاد مي كند.
كافي است فهرستي از تضادهايي كه نظام صنعتي خلق مي كند تهيه كنيم ، از تضاد در سطح روابط توليد تا تضاد در سطح نيروهاي محركه اجتماعي و تا تضاد ميان انسان و طبيعت. در اين ميان از تضاد ناشي از خود بيگانگي انسان با محصولي كه توليد مي كند، نبايد غفلت كرد. «مبارزه با تروريسم» از اين تضادها و واكنش هايي كه بوجود مي آورند چشم پوشي مي كند. «مبارزه با تروريسم» مي خواهد وانمود كند كه، پديده تروريسم نتيجه اي انتزاعي بنياد گرايي است. به عبارتي تروريسم نتيجه تراوشات مغزي عده اي است كه به حكم عقب مانده گي، براي ترور كردن تربيت شده اند. «مبارزه با تروريسم» از جهانيان مي خواهد تا چشمان خود را بررروي تزريقاتي كه تروريسم را از وضعيت انتزاعي به وضعيت انضمامي و واكنش سازي شده تبديل مي كند، ببنديم. «مبارزه با تروريسم» از رهگذر انكار ايدئولوژي و انقلاب، ما را به «حاد واقعيت» مي خواند، اما با چشماني بسته از اين حقيقت عبور مي كند كه، دعوت به «حاد واقعيت» جز «حاد كردن واقعيت»، پيامد ديگري نداشته است. «مبارزه با تروريسم» هيچگاه از عوامل و زمينه هايي كه موجب ظهور و گسترش تروريسم مي شوند، ياد نمي كند. اگر نابرابري هاي دهشناكي كه در جهان امروز در جامعه ها وجود دارد، نابرابري هايي كه تنها درژخيمان انسان را متأثر نمي كند، موجب هيچ ستيزه و تحركي از ناحيه ستمديدگان نشود، بر حال و روز چنين جهاني بايد عميقا تأسف خورد و چه مي گويم، بايد به حال آن گريست.
ميليون ها نفر در جهان بر اثر سوء تغذيه جان خود را از دست مي دهند و ميلياردها دلار در روز صرف سرگرمي هايي مي شوند كه جز تخريب دستاورد ديگري براي بشريت ندارند. ميليون ها نفر انسان به دليل سياست هاي غلط دولت هايشان و به دليل خودكامگي هاي تاريخي ناشي از نظام سرمايه داري، جان خود را از دست مي دهند و در برابر دهها ميليارد دلار در روز صرف ساخت سلاح هايي مي شود كه صرفا با هدف كشتار انسان توليد مي شوند. نظريه اي كه عقب ماندگي را محصول انسانهاي ذاتا عقب مانده مي دانست، نزد دانش آموختگان سطوح ابتدايي هم اعتبار خود را از دست داده است. پس چرا «مبارزه با تروريسم» چنين وانمود مي سازد كه تروريسم تنها و تنها متأثر و منبعث از فكرهاي بنياد گراست. چرا ريشه بنيادگرايي را نبايد در ساختار بنياد بركني ارزش هايي جست، كه در گذشته بشريت را در يك روح و سرشت كلي بهم پيوند مي داد.
اگر آدمي در برابر نابرابري ها برنياشوبد، بي ترديد با «اصل انسانيت» بيگانه است. حتي آنها كه به خاطر توجيه منافع طبقاتي خود و يا «تمكين فلسفي» به تفاوت آدميان، به تصديق نابرابري ها مي بپردازند، هم آنها نيز نمي توانند نابرابري هاي دهشناكي كه فرآورده روابط زور و سلطه است تصديق كنند. بنابراين، هر نابرابري در ذات خود خشونت آفرين است و به ويژه وقتي با نابرابري ها يي روبرو هستيم كه به آشكارا تجاوز به حوزه انسانيت است. بحران ها و خشونت ها وقتي به لايه هاي پائين جامعه ها انتقال مي يابند، به دليل فقدان آگاهي هاي ناشي از عقلانيت ابزاري و حسابگري هايي كه سود و زيان چيزها را سنجش قرار مي دهد، غير قابل كنترل خواهند شد. تروريسم از همن جا بوجود مي آيد، اما «مبارزه با تروريسم» چشمان خود را برروي اين حقايق مي پوشاند و تنها به «تروريسم انتزاعي» مي انديشد.
شگفت اينجاست كه روشنفكران و آگاهان سياسي همه در دام وانمود سازي «مبارزه با تروريسم» قرار مي گيرند. هر كس كه ابتداي راه سياست را پيموده باشد مي داند كه، «مبارزه با تروريسم» دروغي بيش نيست. دروغي به منظور چيرگي بر جهان و دروغي به منظور تأمين مأواي امن و لذت براي نامحرمان قدرت و ثروت؟ يكي از دروغ هاي « مبارزه با تروريسم»، وجود ماهيت دو گانه و وارونه آن است. «ماهيت مبارزه با تروريسم» هم سوژه و ابژه ترور، هم علت و هم عامل ترور است. دولت اسرائيل هم علت تروريسم و هم خود عامل پديد آمدن تروريسم است. كدام نظرمند سياسي است كه نداند دولت اسرائيل علاوه بر علل و موجباتي كه تروريسم را پديد مي آورد، خود در زمره عوامل اصلي آن بشمار مي آيد؟ آيا آمريكائيان با پشتيباني بي چون و چرا از دولت اسرائيل، هم سوژه و هم ابژه ترور قرار نمي گيرند؟ آيا در جهان امروز ما با همه دانش ها و آگاهي هايش و با همه انفجار اطلاعاتش و با وجود همه شگفتي هايي كه در گستره آگاهي و اطلاعات و گسترش فزاينده تمهيدات اطلاعاتي نظير اينترنت، ماهواره و سيستم ارتباطات كسب نموده، آن اندازه هوشياري ندارد كه ببيند، چگونه دزدان مدرن با چراغي در دست، آنچنان به قلمرو ذهنيش دستبرد مي زنند، كه نيروهاي محركه او را گزيده تر به تصرف خود در آورند؟ آيا روشنايي ها آنقدر نيستند تا پرتو خود را بر زواياي تاريك قدرت بتاباند و تا لباس ميش از تن گرگ بيرون كشد؟ يا نه، احساسات عمومي و وجدان جهاني آن اندازه لخت شده است كه آگاهي ها و اطلاعات، همه در چرخه توليد سرگرمي ها به «تفاله انرژي» تبديل مي شوند؟
كيست كه نداند آمريكائيان با وجود محور قرار دادن شرارت ها است كه مي تواند به كانون محوري كنترل جهان تبديل شود؟ چه اندازه آگاهي لازم است تا دانسته شود، وجود محورهاي شرارت ، اسباب وجودي و حياتي حوزه قدرتي است كه آمريكا در جهان تعريف كرده است؟ آيا تيز بيني سياسي پيچيده اي مي خواهد تا دانسته شود كه : نياز آمريكا به محورهاي شرارت و تروريسم، آنقدر حياتبي است كه هر جا كانون هاي شرارت و ترور رو به ضعف بگذارند، در توليد و بازتوليد كانون هاي ديگر شرارت كوشش جدي به خرج مي دهد؟ آيا پس از سقوط صدام حسين نبود كه دولت آمريكا به انحلال ارتش آن كشور پرداخت؟ آيا نمي دانست كه در هررژيم ديكتاتوري، تنها رئوس فرماندهي ارتش و نظام اداري كشور هستند كه در حرم امن ديوانسالاري قدرت، امين تربيت مي شوند؟ بنابراين، با وجود زياني كه لايه هاي مياني و قاعده ارتش از نظام ديكتاتوري مي بينند، چرا آمريكائيان به انحلال آن مبادرت كردند؟ آيا نمي دانستند كه با وجود انحلال، خيل عظيمي از ارتش بيكاران روانه شهرها مي شود؟ آيا نمي دانستند كه از صدها هزار نيروي بيكار شده و تحقير شده، بخش بزرگي از ارتش بيكاران جذب جريان هاي تروريستي مي شوند؟ آيا آمريكائيان اين مجراي تحقير و بازگشت را به منظور توليد و بازتوليد كانونهاي تروريستي در عراق ايجاد نكردند؟
تروريسم و مبارزه با تروريسم مكمل يكديگر هستند زيرا:
هم «تروريسم» و هم «مبارزه با تروريسم» هر دو به قدرت اصالت مي دهند. يكي قدرت را از راه زور و خشونت عريان كسب مي كند و ديگري زور و خشونت را از راه سرگرمي ها، به تكانه هاي مغزي تبديل مي كند. زيرا، هر دو در مدار بسته واكنش ها عمل مي كنند. زيرا، نظام تصميم گيري هر دو در محورهاي ضد راه به نظر و عمل مي جويد. زيرا، هر دو كوشش دارند تا تمامت جهان را به تصرف خود درآورند. يكي بنام آرمان ايدئولوژيك و دفع فتنه در جهان و يكي به نام حقوق بشر و موكراسي.
زيرا، وجود محورهاي ضد يا محورهاي شرارت، شرط اساسي ادامه حيات آنهاست. بدون محورهاي ضد و شرارت نه تنها تروريسم و نه تنها دولت آمريكا، بلكه هيچ قدرتي در جهان قابل تصور نيست. شما وقتي در روابط زناشويي خود نيز بنا را بر قدرت و چيرگي يك طرف بر طرف ديگر مي گذاريد، جز با محور قرار دان كانونهاي ضد و شرارت موفق نخواهيد شد. كافي است ذهن خود را از هرگونه ضديتي كه خود ساخته است تهي كنيد، آنگاه خواهيد ديد كه خويشتني شما از هر گونه قدرت و روابط سلطه اي آزاد مي شود. بنابراين جز در تنظيم نظام تصميم گيري با نيروهاي محركه هايي كه محور ضد و شرارت هستند، هيچ قدرتي به تصور و تصديق نمي آيد.
زيرا، ابقا و انهدام محورهاي ضد و شرارت از سوي نظام تصميم گيري قدرت، منوط به ميزان كنترل پذيري آنهاست. از اين رو مي بينيد كه طالبان را و صدام را، آمريكائيان به وجود آوردند تا مدار بسته واكنش ها كامل شود. اما از زماني كه اين دو از كنترل آمريكائيان خارج شدند، انهدام آنها در دستور كار قرار مي گيرد. اكنون توليد خرده طالبان ها و خرده صدام ها در سراسر جهان ادامه دارد، زيرا مباره با تروريسم با وجود آنهاست كه وجود پيدا مي كند.
كاريكلماتور تروريسم
تروريسم آگاهي به نابرابري هايي است كه با ناآگاهي هاي مركب تركيب شده است.
تروريسم دردي است كه به جاي يافتن مرحم، خود به درد بزرگتري تبديل مي شود.
تروريسم همه رهايي است، كه پيام رهايي خود را ابتدا از زبان يك زنداني و بعدها از زبان بازجو و در آخر از زبان يك شكنجه گر بيان مي كند.
تروريسم پيام برابري است، كه ابتدا پيام خود را از زبان يك ستمديده و در آخر از زبان ستمگر ابراز مي كند.
تروريسم پيام برابري است، اما به جاي پيمودن راه آزادي، در كژ راهه قدرت به تقديس قبيح ترين نابرابري مي پردازد.
تروريسم از دروغ بيزار است، اما از اين حقيقت غفلت مي كند كه، قدرت خود محل توليد و انتشار افسد دروغ هاست.
تروريسم پيام زندگي است كه از بام قبرها بانگ «ان الحيات» سر مي دهد.
تروريسم پيام پيشرفت و تعالي است، كه تكانه هاي آن از حرارت جهنم انرژي كسب مي كنند.
تروريسم عاليترين مظهر دين ورزي است، اما ديني كه هسته عقلاني اش را از زور پر كرده باشند.
تروريسم همه عشق است، اما «عشق سادومازوشيستي» كه سينه اش با هزار كينه و نفرت پر شده است.
تروريسم همه شور است و حيات، اما شوري مجوف كه پيوندش با قدرت هرزه شرر از جوف آن بيرون مي ريزد.
تروريسم همه يك ملت است، همه احساس و شوربختي يك ملت، اما نه يك ملت بالفعل و با فرديت هاي متمايز، بلكه توده اي است كه اجزاء آن از تل آيات شيطان تل انبار مي شود.
تروريسم از طريق نماد سازي توده اي و بنيادگرا خود را نماينده ملت مي شناسد، ملتي كه نمي خواهد و يا نمي داند و يا نمي خواهد كه بداند كه، در كجا و در چه كسي نمايندگي سازي كرده است.
كاريكلماتور مبارزه با تروريسم
مبارزه با تروريسم دعوتي است به حقوق بشر كه متجاوزين حقيقت مدعي آن هستند.
مبارزه با تروريسم دعوتي است به دموكراسي كه كارتل هاي نفتي آن را در بسته هاي تجاري به كشورهاي ستمديده صادر مي كنند.
مبارزه با تروريسم دعوتي است به دموكراسي كه به ويروس «ايدز قدرت» آلوده است.
مبارزه با تروريسم يكي از جلوه هاي زيبا شناختي مبارزه بود، اگر از جلوه هاي گوناگون قدرت تهي مي شد.
مبارزه با تروريسم دعوتي است به راه نو، كه نومحافظه كاران آمريكايي و نوميناليست هاي ليكودي، منجيان و پيامبران آن هستند.
مبارزه با تروريسم عاليترين مظهر همدردي است كه تنها درد را همه گير مي كند.