شنبه 16 خرداد 1383

من هم براي عمليات استشهادي ثبت نام کردم! طنزنوشته اي از ف. م. سخن

بسم الله القاصم الجبارين

بالاخره به آرزويم رسيدم. آقاجان نگذاشت که در جنگ شرکت کنم و شهيد شوم و گفت بچه اي و دهنت بوي شير مي دهد. آن روز ده سالم بود و خيلي دلم مي خواست تفنگ دستم بگيرم و تانک سواري کنم و سوار قايق تندرو بشوم و به ناو هواپيمابر نيميتس بکوبم و آن را با هفتاد هشتاد هواپيمايش يکجا منفجر کنم. "همساده" هايمان همه رفتند منطقه، اما آقاجانم نگذاشت که من بروم. عقده جنگ و تفنگ بازي و عمليات استشهادي همينطور سر دلم مانده بود تا رفتم نشريه "شلمچه" عليه صلح مقاله نوشتم و مدام گفتم جنگ، جنگ، بلکه دوباره جنگ بشود و من هم بروم خط و دل و روده ي دشمن را بيرون بريزم و اگر شد به مقام رفيع شهادت نائل شوم. دور تا دور دفتر ِ نشريه هم گوني پر از شن چيده بوديم وبه در و ديوار، عکس شهداي تکه تکه شده و چپيه هاي خونين آويزان کرده بوديم که جنگ را يک لحظه هم فراموش نکنيم و آماده براي حمله باشيم.

اما هرچه گفتيم و نوشتيم باد هوا شد و "کارگزار"هاي ترسو، هي پيش پاي شهادت طلبي ما سنگ انداختند. خدا از اين رفسنجاني نگذرد که موقع جنگ خليج فارس مي خواستيم برويم به حمايت از عراقي هاي مظلوم و پدر هر چه آمريکايي ست بسوزانيم ولي نگذاشت و دل "آقا"يمان را خالي کرد و ما هم به پيروي از مقام ولايتمان خفه خون گرفتيم و از شدت عصبانيت رفتيم شبه دانشجوهاي ضدانقلاب را از بالاي ساختمان خوابگاه به بيرون پرت کرديم اما دلمان خنک نشد. ديديم همين جوري الکي خيلي علافيم، احمد شاملو و سيمين بهبهاني را افشا کرديم. اين کار هم دلمان را خنک نکرد. رفتيم از چهارراه حسن آباد کلي پرچم آمريکا خريديم و آن ها را جلوي لانه جاسوسي آتش زديم، ديديم آمريکايي ها ضد حال زدند و گفتند اگر مَرديد برويد آن پرچمي را که روي کره ي ماه نصب کرده ايم آتش بزنيد! بچه پرروها را ببين! خبر ندارند که اگر اراده کنيم پرچم آمريکا را روي مريخ هم "لقد" مي کنيم و آتش مي زنيم.

من از همان ده سالگي هر سال يک وصيت نامه نوشتم و هر سال يک بار آن را تغيير دادم و يک "نُخسه" از آن را هم پهلوي دوست و آشنا امانت گذاشتم تا اگر شهيد شدم آن را منتشر کنند. ولي اتفاقي نيفتاد و من هم شهيد نشدم. بعدازظهرها مي رفتم توي خيابان ولي عصر امر به معروف و نهي از منکر مي کردم شايد يکي از مفسدين، رو در رويم بايستد و يا من او را به جهنم بفرستم، يا او مرا شهيد کند اما همه به من پوزخند مي زدند و سر به سرم مي گذاشتند و مي گفتند طرف موجي است. دائم در دلم سر خدا فرياد مي کشيدم که چرا مرا به حضورش نمي طلبد. استغفرالله. خدايا مرا ببخش. خيلي مزخرف گفتم. توبه، توبه. امروز تازه فهميدم که کار خدا بي حکمت نيست و مرا براي انجام چه ماموريتي زنده نگه داشته است.

ورقه ثبت نام عمليات استشهادي، سه تا گزينه داشت که يکي عمليات عليه رشدي کافر بود، يکي ديگر عمليات عليه آمريکايي هاي اشغالگر، و آخري هم عمليات عليه اسرائيلي هاي غاصب. من هر سه تا را علامت زدم و خواهش کردم اگر کس ديگري را هم خواستند به دَرَک بفرستند حتما مرا انتخاب کنند. خيلي دلم مي خواهد از آن نوارهاي سياه که توش پر از تي.ان.تي است به خودم ببندم و از آن کلاه کوماندويي هايي که فقط چشم ها از پشتش ديده مي شود سرم بکشم و از پشت، به شارون ِ شکم گنده بچسبم و او را با تمام مخلفاتش به هوا بفرستم. يا مثلا وقتي بوش ِ نکبت مي آيد سوار هواپيمايش شود، من که لباس حمال هاي فرودگاه را پوشيده ام رويش بپرم و منفجرش کنم. مرتيکه براي ما يک کتي راه مي رود و جاهل بازي در مي آورد. خبر ندارد که ما خودمان جاهل پرورش مي دهيم و اول و آخر جاهلاييم. آخ که چقدر دلم از ترکيدن او خنک مي شود.

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

البته بايد مواظب باشم که مثل اون برادر شهادت طلب فلسطيني ام که رفت تو دل سربازهاي اسرائيلي ولي بمبش عمل نکرد و گلوله خورد، زنده گير نيفتم. طفلي وقتي تو بيمارستان به هوش آمد ديد همه جا سفيده، فکر کرده بود که شهيد شده و تو بهشته و به سرباز اسرائيلي محافظش با تعجب گفته بود که: "اِ! تو اينجا تو بهشت چکار مي کني؟" که سربازها بهش خنديده بودند و گفته بودند که "بهشت رو بزودي بهت نشون مي ديم"! (1) بايد مراقب باشم که گير اين آدمکش هاي نامرد نيفتم که ما ها رو بي گناه مي زنند و مي کشند و به ما تهمت آدمکشي مي زنند. دروغ گو هاي کثافت!

خيلي دلم سوخت وقتي ديدم پدري اسم بچه ي هفت ساله اش را براي عمليات استشهادي نوشته است. کلي به آقاجان فحش دادم که نگذاشت در ده سالگي به جنگ بروم والا الان من هم مثل حسين فهميده که تانک را با نارنجک پراند مشهور شده بودم و عکس هايم روي در و ديوار بزرگراه مدرس بود. الان تمام وجودم سراسر خشم و انفجار است. برادرمان سيد علي سيادتي در طومار همايش استشهاديون انگار از زبان من نوشته بود که: "اين روح ديگر توان سکنا گزيدن در اين جسم را ندارد. مي دانم که اين جسم بايد منفجر شود تا روح خسته ام بيشتر به سمت خدا سير يابد".

خدايا به اميد تو! بايد زودتر بروم وصيت نامه ام را از نو تنظيم کنم. بايد چيزهايي بنويسم که جهانيان را تکان بدهد. دنيا بايد بفهمد که ما که بوديم و چه کرديم. تا دير نشده بايد بروم. بايد بروم.

1- اين ماجرا واقعا اتفاق افتاده است.

[وب لاگ ف.م.سخن]

دنبالک:
http://khabarnameh.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/8555

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'من هم براي عمليات استشهادي ثبت نام کردم! طنزنوشته اي از ف. م. سخن' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016