از لحظه اي که پا به فرودگاه مهرآباد تهران گذاشتم برخي سندروم ها به سراغ من آمد که تا آن روز سابقه نداشت. مثلا ديدم چشمانم مانند پاندول ساعت به اين طرف و آن طرف حرکت مي کند و بي هيچ دليل خاصي دنبال آدم هاي ريشو مي گردد. يا وقتي يک نفر بي هوا به طرفم مي آيد بدنم عرق مي کند و ضربان قلبم بالا مي رود. يا هر راننده اي که نزديک خانه من محکم روي ترمز مي کوبد جهشي در بدنم احساس مي شود و لرزه اي خفيف بر اندامم مي افتد. غير از اينها انگشتان دستم که در فرنگ خيلي راحت و روان بر روي کي بورد کامپيوتر مي لغزيد و حروف را بدون وقفه تايپ مي کرد دچار فلج موضعي شد که عجيب مي نمود. مغز، پالس ِ کلمات را با تنبلي زياد به طرف انگشتان دست ارسال مي کرد و به جاي اينکه فرمان به نوشتن دهد بيشتر به انگشت کوچک سمت راست پيغام مي داد تا کليد Del را فشار دهد. کلماتي هم که به هزار ضرب و زور براي تايپ به طرف انگشتان فرستاده مي شد از داخل فيلتر ناشناخته اي عبور مي کرد و به طرز شگفت انگيزي تغيير شکل مي داد. اين پالايه ي خودسانسوري را در اروپا نداشتم و نمي دانم به يک باره از کجا سر و کله اش پيدا شد. قريحه ي طنز که درمن مانند آب هاي گرم زير زميني مي جوشيد و مي خروشيد به ناگهان خشک شد و بلبلي که در درون من چهچهه مي زد گوئي چشمش به گربه ي پشمالوئي افتاده باشد، به چشم برهم زدني زبانش بند آمد.
مدتي با اين نشانگان سر کردم به اين اميد که بعد از موزون شدن اعضاي بدن با شرايط جديد دوباره به وضع اول برگردم و حالم بهتر شود. اما حالم بهتر نشد. نوشته هاي سينا مطلبي را که خواندم ديدن کابوس هم به اين نشانگان اضافه گشت و تعادل جسمي و روحي ام کلا بر هم ريخت. با کسي نمي توانستم در خصوص اين ناراحتي ها صحبت کنم و راه چاره بجويم. کساني که اضطراب و بي قراري مرا مي ديدند معتقد بودند که اثرات آب به آب شدن و هواي آلوده ي تهران است و کم کم بهتر خواهم شد. جوان ترها لورازپام و مسن ترها جوشانده ي گل گاوزبان تجويز مي کردند؛ اما هيچکدام از اين ها افاقه نکرد و وضعم روز به روز بدتر شد.
اتصال به اينترنت که در خارج به سادگي آب خوردن بود در ايران به معضلي عظيم بدل گشت. نامه ي بچه هاي فانوس که به دستم رسيد و توصيه هاي کارشناسانه ي آنها را که در باره چگونگي اتصال به اينترنت و مراقبت از خودم خواندم عرق سردي بر تنم نشست و احساس کردم که قلبم از گلويم بيرون مي زند. در فيلم Mercury Rising ديده بودم که قهرمان داستان مي گويد هر چه که به هر چه وصل شود قابل ردگيري است، و ديده بودم که همين آقاي قهرمان علي رغم تخصصي که داشت از طريق ردگيري اينترنتي، شناسائي و توسط ماموران آمريکائي کشته شد، اما آگاهي از اين که ارتباطات اينترنتي خود من هم مي تواند مورد رد گيري نهادهاي امنيت داخلي قرار گيرد فلج انگشتان مرا کامل کرد و مغزم را از کار انداخت.
احساس کردم نشستن جايز نيست و بايد شخصا آستين بالا بزنم و علت اين عوارض عجيب را کشف کنم. پيش خودم گفتم لابد دارم کار خلافي مي کنم که اينطور نگران محيط اطرافم هستم، اما هر چه گشتم چيزي نيافتم. ديدم جز نوشتن کار ديگري نمي کنم. نه اسلحه اي دارم، نه عضو گروه و تشکيلاتي هستم، نه قصد براندازي دارم، نه نوانديش ديني ام و نه هيچ چيز ديگر. ولي چرا اينقدر روي نوشته هايم حساس شده ام و هر چه را که مي نويسم به فاصله کوتاهي از روي سخت ديسک کامپيوترم پاک مي کنم؟ چرا وقتي نوشته هايم را نگه مي دارم انگار فشنگ و باروت نگه داشته ام؟ نکند دراين نوشته ها چيزي هست که نبايد باشد؟ مگر نوشتن در اين مملکت آزاد نيست؟ مگر شعار آزادي در انقلاب سال 57 محقق نشده است؟ مگر بزرگان حکومت نمي گويند که در اين مملکت کسي به خاطر داشتن عقيده و ابراز آن محکوم نمي شود؟ پس چرا شده ام مثل چريکي که در خانه اش تي ان تي مخفي کرده و زن و بچه اش هم از کارهاي او بي خبرند؟ چرا شده ام مثل دوران قبل از 57 که به دو سيم و سه سيم تيرهاي چراغ برق نگاه مي کرديم تا اگر دنبالمان کردند و فرار کرديم وارد بن بست نشويم؟ مگر نوشته هاي من تي ان تي است؟ مگر من ِ نويسنده، چريک مسلحم؟ در ادامه ي علت يابي هاي روانکاوانه، با خودم قرار گذاشتم هر آنچه که حالم را دگرگون مي کند يادداشت کنم، تا به علت العلل ناراحتي هاي خود پي ببرم. اين کار موثر واقع شد.
روزي که به امامزاده طاهر کرج رفتم و بر سر قبر پوينده و مختاري حاضر شدم، حمله ي شديدي به من دست داد. ديدم از هر چه نوشتن است بدم مي آيد و ترجيح مي دهم به طرف ليبراليسم منحط و قرتي بازي و مکتب سوسوليسم متمايل شوم و دور هر چه سياست و طنز سياسي است قلم بکشم. همان شب تمام مدت خودم را در داخل اتوبوسي مي ديدم که به طرف ارمنستان مي رود و راننده ي آن که لباس ماشين هاي حمل جنازه را پوشيده و لبخند خوفناکي بر لب دارد به نويسندگان داخل اتوبوس نگاه مي کند و بدطينتانه ابرو به بالا مي اندازد. در را که باز کرد بيرون بپرد و نويسنده ي هوشيار صندلي جلوئي که به طرف فرمان خيز برداشت از خواب پريدم. در همينجا بود که متوجه شدم تمام اينها نشانگان ارعاب و ارهاب است.
در باره تئوري ارعاب در سال 1361 در مجله ي سپاه پاسداران مطلبي خوانده بودم. در خط مقدم جبهه و اگر اشتباه نکنم سه چهار کيلومتري داخل خاک عراق در سنگري نشسته بودم و مجله اهدائي سپاه را ورق مي زدم که چشمم به مقاله اي افتاد که با بياني وزين و کلماتي کاملا علمي به ضرورت ايجاد ترس در دشمنان نظام براي حفظ نظام پرداخته بود. آنجا عقلم نمي رسيد که مي شود چنين تئوري هائي را در عمل پياده کرد اما اتفاقا اين تنها چيزي بود که در جمهوري اسلامي به طور تمام و کمال و در نهايت دقت و ظرافت اجرا شد. نظريه هاي شسته رفته ي استاد مصباح و پراتيک برادر سعيد امامي البته در اين موفقيت بي تاثير نبود.
با خواندن مصاحبه "شهروند" با عموئي و آگاهي رسمي از بلايائي که بر سر ايشان در زندان هاي جمهوري اسلامي آمده بود مجددا سندروم بنده عود کرد به گونه اي که تصميم گرفتم هر طور شده بليطي به مقصد اروپا بخرم و راه فرار در پيش گيرم.
دو سه مقاله اي که از دوستان در باره ي انصافعلي هدايت خواندم مرا به اين فرار راغب تر کرد. آدم براي شکستن سد استبداد و اختناق دل به دريا بزند و راه جلسات جمهوري خواهان را در پيش بگيرد و بعد از بازگشت به کشورش به زندان بيفتد و به انواع و اقسام کارهاي کرده و نکرده متهم شود تازه دوستان بگويند که فلان کس ساده دل بود يا اين که انگار رفته بود در پارک قدم بزند. ديدم اصلا علاقه اي ندارم به اينکه ساده دل فرض شوم و پابرهنه در پارک قدم بزنم. پس بهتر است هر چه زودتر فلنگ را ببندم و به حرف هاي عمادالدين باقي در مورد استبداد و روش مبارزه با آن هم ابدا گوش ندهم.
advertisement@gooya.com |
|
خواندن ليست "سپاه سربلند محمد" و کساني که قرار است ترور شوند و لابد پيش از ترور زبان شان از حلقوم شان بيرون کشيده شود کاملا مرا به تاثير رعب و وحشت در واکنش هاي ناخودآگاه خودم مطمئن کرد. فولکس ون پرده داري را در بيابان هاي اطراف قرچک ديدم که تکان تکان مي خورد و صداهاي عجيب غريبي از آن بيرون مي آيد. همان فولکس ون را موقع بردن سينا مطلبي به زندان ناشناخته ديدم و حالت او را در آن راهرو موقع رذل گوئي هاي آن آدم ناشناس به ذهن آوردم. شاهرودي را ديدم که موقع صدور بخشنامه اش قهقهه اي مهيب مي زند و خاتمي را ديدم که موقع نوشتن نامه اش اشک بر چشم مي آورد و به هر چه پست رئيس جمهوري و بي قدرتي در قدرت است لعنت مي فرستد. بازجويان سينا را پيش چشم آوردم که وقتي صحبت از قانون و دولتمردان و حتي رهبر مي شد وقيحانه مي گفتند که "برو بابا حال داري! اين حرفها همه اش کشکه! قانون يعني ما! براي حفظ نظام هر کاري مجازيم بکنيم!"
با کمال تعجب ديدم که نشانگان رعب و وحشت به يکباره در من محو شد. ديدم حسي از مقاومت و ايستادگي در من زنده شده است. ديدم طبع لطيفي که داريوش سجادي از آن در مصاحبه اش سخن گفته است جايش را به طبع زمختي داده که به آساني جريحه دار نمي شود و فرمان به گريز و حفظ جان نمي دهد. ديدم مي خواهم در خانه ي خودم بگويم و بنويسم و به قول سجادي لگد بزنم. با شگفتي ديدم که پادزهر سم ِ رعب، خود به خود در بدنم ساخته شده است. جوانان با نشاطي را ديدم که با گفتار و کردار و نوشته هاي شان جان عمله ي استبداد را به لبشان رسانده اند. نويسندگاني را ديدم که مردانه حبس مي کشند و در مقابل بيدادگران مقاومت مي کنند. هزاران پرنده ي زيبا و رنگارنگ را ديدم که در قفس خود چهچهه مي زنند و به روش هاي مختلف از مقابل پنجه هاي تيز گربه ي پشمالو مي گريزند و او را بازي مي دهند. آقا گربه هه را ديدم که از نفس افتاده و با نا اميدي به پرنده هائي که هر روز بر تعدادشان افزوده مي شود نگاه مي کند و چشم به ياري "ابرگربه" هاي انگليسي و آمريکائي دوخته است. روح گل آقا را ديدم که با دو بال بزرگ سفيد در آسمان پرواز مي کند و به ما فرمان مي دهد از شادي و اميد بنويسيم و حرمت قلم را نگه داريم. خورشيد را ديدم که آرام آرام سر از افق بيرون مي آورد و تاريکي و ظلمت را در هم مي شکند؛
نشانگان رعب جايش را به لبخند و اميد داده بود...