"آقا"ي مظلومم!
دستتان را مي بوسم. گلوي مبارکتان را که در آن استخواني به درشتي ضدانقلاب ِ تمام عالم گير کرده است مي بوسم. کاش مي توانستم سر بر سينهء پاره پاره تان - که اثرات ترکش هاي ضبط صوت و نوار کاست ِ منافقين بر آن نقش بسته - بنهم و مانند شما که هر شب در حياط خلوت کلبهء محقرتان فرياد مي کشيد، فرياد برآورم و صدايم را از عمق جان رها کنم. خود را از شدت دردي که در درونم مي پيچد به در و ديوار بکوبم، تا باورم کنيد.
advertisement@gooya.com |
|
"آقا" جانم!
مي دانم که به اندازهء کافي خودتان درد و بدبختي داريد و نمي خواهم باري بر پشت ِ مبارکتان اضافه کنم، اما چه کنم که فريادم به جائي نمي رسد و هر چه نعره مي زنم دلم آرام نمي گيرد. گفتم شايد اگر رنجنامه ام را براي شما بنويسم دلم تخليه شود و آرام بگيرم.
رهبر زجر کشيده ام!
چند روز پيش در جمع طلاب مدرسه فيضيه سخن مي گفتم. اما هر چه گفتم دلم خنک نشد. طلاب بر و بر به من نگاه مي کردند و مرا درک نمي کردند. ديدم جز رهبرم، آقايم، معبودم کسي را توان درک من نيست. از اين رو جسارت ورزيدم و قلم در دست گرفتم و اين نامه را نوشتم.
در آن سخنراني گفتم، آي مسلمانان! "جايزهء صلح نوبل، افتخار نيست؛ کشک و پشم است!" اين جايزه را آن کميتهء ضدانقلاب نروژي به "کوفت و زهرمار" هم داده است. آنوقت آن رئيس خائن جبههء مزاحمت، به اتفاق نوادهء امام، براي اين قاضي قبل از انقلاب که از "فيلتر ساواک گذشته" دسته گل مي برند. روي شان بشود، لابد شيريني خامه اي و قطاب يزد هم مي برند و عمل ضد انقلابي شان را تکميل مي کنند. آخر توئي که پشت سنگر بيت امام قايم شده اي، اين دسته گل را براي که مي بري؟ براي کسي که در آن جشن مفتضح، در کنار آن زن و شوهر ِ هاليوودي ايستاده و به نامحرمان لبخند مي زند! توئي که مي گوئي برادر رئيس جمهور محبوبم، براي کسي گل مي بري که آن خبيث و خبيثه برايش کف مي زنند که هر کَفَش مثل توسري است که به رهبر ما و امت اسلام مي زنند. توي بيسواد، اصلا مي داني که آن هنرپيشه کيست؟
"آقا"ي مهربانم!
نمي خواستم اين واقعيت دردناک و تکان دهنده را بگويم و بر درد شما بيفزايم اما اگر به شما نگويم به که بگويم؟ به لحاظ وظيفهء اطلاعاتيم بايد به شما بگويم هر چند قبيح است. هر چند بر زبان آوردنش هم شنيع است.
چندي پيش که به اتفاق همراهانم از اتوبان تهران قم وارد دروازهء قم شديم، دختر و پسري را ديدم که حالت مشکوکي با يکديگر داشتند. دستور دادم اتومبيل را متوقف کنند. کردند. شخصا پياده شدم و مانند آقاي خلخالي يقهء پسره را چسبيدم که در دستت چيست و تو را با اين همشيره چه نسبتي است؟ گفت که خواهرم است و داريم به خانه مي رويم. باور نکردم. مي خواستم مانند شما که در کوه، با آن پسر و دختر برخورد کرديد و به شيوهء پيغمبري، آنها را براي هم صيغه کرديد، اين دو را براي يکديگر صيغه کنم. پسرک ِ ننر ِ بچه ننه، شروع کرد به گريه که بابا! اين خواهر من است! و با مشت به سر و صورت خود کوبيد که هر کار مي کنيد بکنيد، اين کار را نکنيد. من گفتم پس بايد به مرکز بيائيد و اگر شناسنامه به همراه نداريد شلاق بخوريد. با وقاحت گفت باشد هر چه بگوئيد مي کنيم و شلاق هم مي خوريم.
پرسيدم اين چيست که در دستت است. نمي خواست نشان دهد. ترسو مثل ِ جوجه مي لرزيد. از دستش کشيدم. نوار ويدئو بود. مي خواستم همانجا مشت محکمي بر دهانش بکوبم تا عبرتي باشد براي ديگران که در قم ِ مقدس از اين غلط ها نکنند، اما به خاطر آوردم که دوران عوض شده است و بايد با مدارا و رافت عمل کنم. به همين لحاظ به جاي مشت با پشت دست بر دهانش کوبيدم و آن را به مقدار مناسبي خونين و مالين کردم. فيلم را گرفتم و دستور دادم به آنها دستبند بزنند و به پايگاه دلالتشان کنند.
ديدم بر پشت جعبه نام فيلم را نوشته که به انگليسي بود. من عربي ام خوب است و انگليسي چندان نمي دانم؛ ولي کلمه "بيسيک" برايم آشنا بود. گمان کردم که مربوط به درس کامپيوتر و زبان بيسيک است. اما در آن طرف جعبه ديدم که نوشته نام هنرپيشه، مايکل داگلاس و "شارون اَسِتون"! شستم خبر دار شد که آن نام علمي "بيسيک" و کلمهء شيميائي "اَسِتون" پوششي است براي يک فيلم مبتذل و قبيح ساختهء "شارون" ِ اسرائيلي. قشنگ متوجه شدم که توطئه اسرائيل در کار است و شخص "شارون" اين فيلم را در چمدان، به همراه آن دلارها به قم فرستاده تا ام القراء اسلام را به تباهي بکشد و امضايش را هم به خط فارسي در جوف جعبه گذاشته است تا ضدانقلاب داخلي را تشويق کند!
فيلم را داخل يکي از دستگاه هاي مصادره اي گذاشتم. چشمتان روز بد نبيند! همين آقاي خبيث، که در کنار برندهء جايزهء صلح نوبل ايستاده، در آن فيلم بازي مي کرد. من فکر کردم آدم ِ خانواده دار خوبي است. پدرش "اسپارتاکوس" مرد خوبي بود و عليه مستکبران مي جنگيد. اما شما نمي دانيد اين پسر ناخلف در اين فيلم چه کرد! تازه پليس بود و آن کارهاي وحشتناک را مي کرد؛ اگر جنايتکار بود چه مي کرد؟ آن وقت اين آقا براي آن خانم کف مي زند و مي گويد اسلام با حقوق بشر سازگار است.
"آقا"ي بزرگوارم!
آن خانم که نامش را بانوي صلح گذاشته اند نه يک بار نه دوبار، بارها و بارها حجاب از سر برداشت و با مرد نامحرم ايراني و نروژي و فرانسوي مصافحه کرد. اي کاش من مي مردم و اين مصافحه هاي جنايتکارانه را نمي ديدم. اي کاش مي مردم و اين شمشير را که در دل شما فرو مي رفت نمي ديدم. مي گويند بالاي پنجاه است. اله است؛ بله است.
آن روز که آن خبرنگار خبيثه، - آن زنک که "فالاچي" نام داشت- به نزد امام راحل ما آمد و دل پيرمرد را با حرفهايش خون کرد و از مراد ما، از بتهوون و موسيقي کلاسيک پرسيد و امام را حيران کرد، زمينه هاي اين توطئهء کثيف چيده شد. استکبار از همان موقع در صدد کشف حجاب بر آمد. آن لحظه که آن زن معلوم الحال که معلوم نبود در ويتنام چه غلطي مي کرد، و داستان بچهء حرامزاده اش را هم به نام "به کودکي که هرگز زاده نشد" کتاب کرد و علنا عليه اسلام عزيز شوريد، آري آن لحظه که به امام از حجابش شکايت کرد و آن بزرگوار گفت که حجاب براي توي پيرزن لازم نيست و کسي به تو نگاه نمي کند، و آن بي حيا معني تعارف ايراني ها را نفهميد و حجابش را از سر انداخت، آن لحظه بنيان اين توطئه نهاده شد. اثر آن توطئهء شوم هم امروز معلوم شد. توپي بود که چند کيلومتر آن طرفتر شليک شده بود و بعد از طي مسافت به زمين خورد و منفجر شد و ترکشش به سر و سينه امت اسلام و رهبر محبوب ما فرو رفت.
ديروز جلوي دخترک هفده هجده سالهء بدحجابي را گرفتم. از جهت اندرز اسلامي، دو تا کشيدهء راست و چپ به او زدم و با چشمان از حدقه در آمده و خون آلود بر سرش فرياد کشيدم که اين چه وضع حجاب است. ترسيده بود و گريه مي کرد و مي گفت من عجوزه ام! چيزي نمانده است که فردا نيکي کريمي هم بگويد من عجوزه ام! حرف ياد گرفته اند! اين کلمهء ضد انقلاب را همين کميتهء نوبل در دهان اينان گذاشته است که با حجاب مسلمين مبارزه کند. اي کاش مي مردم و اين عجوزه ها را نمي ديدم! مي دانم که شما هم دلتان از دست اين عجوزه ها خون است. اي کاش در جبهه ها مي مردم و اين روزگار را نمي ديدم.
من هم امروز مانند آقايم معتقدم که نبايد صرفا برخورد فيزيکي بکنيم. البته ما در گذشته هم فقط برخورد فيزيکي نمي کرديم و وقتي برادران متعصب و غيرتمند ما اسيد پاشي مي کردند، عملشان شيميائي هم بود. اما اگر ما با ضد انقلاب با مشت و لگد برخورد نکنيم، پس چه بکنيم؟ بگذاريم اسلام ِ عزيز ما را نابود کنند و ما به تماشا بنشينيم؟
در همان سخنراني قم گفتم که آن تاج زاده - که اصلا از اسمش پيداست که با رژيم سلطنت ارتباط دارد - در جائي گفته که "ام الفساد ما" – زبانم لال، زبانم لال – "رهبري است". گفتم که "منافقين بعد از تخليه اطلاعاتي فرماندار نطنز يک نسخه از پيشرفت هسته اي ما را روي ميز عباس عبدي قرار دادند و آنها را به دشمن به ثمن بخس فروختند". گفتم که اينها اگر زورشان برسد "شهداي ما را از خاک در مي آورند". گفتم "تريبون مجلس را به تريبون استکبار عليه نظام تبديل کرده اند". گفتم "مطلوب اينها تبديل پارک به لانه فساد و خانه عفاف است". از قول يک عنصر اطلاعاتي فرانسه گفتم که اگر اراجيفي را که شيرزاد در نطق پيش از دستور بافت، "رئيس جمهور يا رئيس مجلس مي گفت بايد اعدام مي شد" (که من هم نفهميدم که شيرزاد چرا اعدام نشد و ول ول مي گردد). اينها را گفتم چون جگرم مثل شما خون است و نمي دانم اگر با عوامل آمريکاي جهانخوار برخورد نکنيم عاقبت ما و اسلام عزيز ما چه مي شود. ولي معني اين سخنان مرا هيچ کس نفهميد! هيچ کس! و طلاب همين طور با دهان باز به من نگاه مي کردند.
عليه تمام اين توطئه هاي استکباري که يک دانه اش، يک حکومت را از روي کره خاک بر مي دارد و نابود مي کند، آمديم چند سايت خبري را فيلتر کرديم. فرياد جگرخراش ضد انقلاب به هوا برخاست که آي بيائيد، اينترنت شهيد شد! خبر را به مسلخ سانسور بردند و سر بريدند! شروع کردند به مظلوم نمائي و شيون و زاري که وب لاگ ها را بستند. بدبخت! تو اصلا مي داني وب لاگ چيست؟ وب لاگ را ما خبر داريم که در يکي از اضلاع پنتاگون، نقشه اش را کشيده اند و بدتر از هروئين و کوکائين است. از صبح تا شب نشستي پاي کامپيوتر اشاعه فساد مي کني که چه؟ بيل بگير دستت که لااقل فايده اي به امت مسلمان برساني.
اکنون نيز مي خواهند ما را با حرفهايشان گيج کنند. تا حدودي هم موفق شده اند. از آن طرف حاج فرج دباغ انتخابات مجلس را تحريم نمي کند و مي گويد بايد صبر کنيم ببينيم شوراي نگهبان چه مي کند و وارد اين قصه شويم؛ بعد به سخنانش اضافه مي کند که همه ديکتاتورها بد عاقبت نمي شوند. از طرف ديگر آن بهنود ضد انقلاب، توصيه به صبر مي کند و نه مي گويد شرکت کنيد، و نه مي گويد شرکت نکنيد. مي خواهد ما را با حرفها و برنامه هاي پيچيده اش گيج کند. ما چون فقط به مخالفت مستقيم عادت کرده ايم و نگاه مي کنيم ببينيم که آيا صداي امثال دباغ ها و بهنود ها با بوق هاي استکباري يکي است يا نه، وقتي کاملا يکي نمي شود گيج مي شويم. تازه به عمق حکمت رهبر عظيم الشان مان پي مي بريم که چرا امثال آقاي هاشمي را نگه داشتند و نگذاشتند که همان زمان ِ رئيس جمهوري شان و دوچرخه سواري فائزه، کار خودشان و خانواده شان را بسازيم و يکسره کنيم. تازه پي برديم که چرا مقام عظماي ولايت، پسران مترو ساز و سکو ساز و پنير ساز شان را تحمل مي کنند و خم به ابروي مبارکشان نمي آورند. آقاي هاشمي بايد باشند که بتوانند جواب اين ضدانقلاب پيچيده را بدهند. از امثال ما اين کارها بر نمي آيد.
"آقا"ي عزيزم!
سرتان را درد آوردم و وقت مبارکتان را گرفتم. شرمنده ام. خجلم. چاره اي نداشتم. اکنون احساس مي کنم که دلم آرام گرفته است. مي دانم که "آقا"يم مرا درک مي کند. ما همچنان منتظر يک اشاره شما هستيم تا کاسه کوزهء اين دشمنان را به ثانيه اي در هم بکوبيم و به تلي خاک رس تبديل کنيم. در انتظار اشاره تان هستيم و لحظه شماري مي کنيم.
دست مجروحتان را مي بوسم و بر چشم مي نهم.
فرزند شما،
ذوالنور
[وب لاگ ف.م.سخن]
آلمان
دسامبر 2003