سه شنبه 4 آذر 1382

گزارش كامل مراسم يادبود روشنك داريوش در تهران

مراسم يادبود روشنك داريوش ـ مترجم فقيد ـ شامگاه روز پنج‌شنبه 29 آبان ماه به ابتكار جمعي از دوستان، همراهان و نزديكان وي در تهران با حضور بيش از300 نفر از فعالان فرهنگي، اجتماعي و سياسي، و همچنين دوستان و خانواده وي برگزار شد، گزارش پيش رو مشروح سخنراني هاي اين مراسم است

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

29 آبان 1382

مراسم يادبود روشنك داريوش ـ مترجم فقيد ـ شامگاه روز پنج‌شنبه 29 آبان ماه به ابتكار جمعي از دوستان، همراهان و نزديكان وي در تهران برگزار شد. در اين مراسم كه با حضور بيش از300 نفر از فعالان فرهنگي، اجتماعي و سياسي، و همچنين دوستان و خانواده وي برگزار شد، جمعي از اعضاي كانون نويسندگان ايران نيز حضور داشتند. در اين مراسم دكتر ناصر وثوقي(نويسنده ، مترجم و سردبير نشريه هنر و انديشه)، سيمين بهبهاني(شاعر )، محمود دولت‌آبادي (نويسنده)، دكتر خسرو پارسا(مترجم)، سيدعلي صالحي (شاعر) و فرزانه طاهري (نويسنده و مترجم) به ايراد سخنراني پرداختند. در خاتمه نيز مجري اين برنامه ـ فرزانه راجي (فعال اجتماعي و مترجم) ـ قطعه كوتاهي كه در مورد روشنك داريوش نوشته بود، خواند. مشروح سخنراني‌هاي ايراد شده در اين مراسم در پي مي‌آيد.

مهرنوش سياسي : تو نيستي كه ببيني

مهرنوش سياسي، مادر روشنك داريوش اولين سخنران اين مراسم بود. وي سخنان كوتاه خود را با صداي لرزاني ايراد كرد. وي گفت: « روشنك، دخترم زني مبارز و شجاع بود. مادري فداكار، همسري وفادارو دوستي يك‌رنگ و مهربان ... او در راه گسترش عدالت تاوان سختي پرداخت… »

مهرنوش سياسي در پايان شعري از فريدون مشيري قرائت كرد. به گفته وي اين شعر را يكي از دوستان عزيز روشنك براي اين مراسم انتخاب كرده بود. عنوان این شعر «تونيستي ببيني» است كه اين گونه شروع مي‌شود: تو نيستي ببيني چگونه عطر تو در عمق لحظه‌ها جاري است…

دكتر ناصر وثوقي: آثار او ماندگار است

دكتر وثوقي نويسنده و مترجم و سردبير نشريه هنر و انديشه كه با روشنك داريوش و پدر وي آشنايي قديمي داشته است در شروع سخنان خود با اشاره به درگذشت پرويز داريوش در سه سال پيش، گفت: «ما در اسفند 79 در يك نشستي مانند همين نشست، براي سوگ پرويز داريوش جمع شده بوديم و اين دريغ و تاسف بزرگي است كه اكنون براي سوگ دخترش روشنك جمع شديم.»

دكتر وثوقي در ادامه گفت: « پرويز داريوش، دخترش، روشنك را براي تحصيل از دوره متوسطه به آلمان فرستاد. انتخاب آلمان فلسفه‌اي دارد.»

وي در توضيح اين فلسفه به جايگاه كشور آلمان ميان كشورهاي اروپايي از لحاظ فلسفه و صنعت و علوم دقيقه اشاره كرد و علت اين برتري را در دور بودن كشور آلمان به لحاظ استعمار كشورهاي ديگر دانست و گفت: «در نتيجه اين محدوديت نسبت به كشورهاي ديگر اروپا آلمان مجبور شد آن چه مي‌تواند براي پيشرفت خودش تلاش كند. اين آن فلسفه‌اي بود كه پرويز داريوش آلمان را به انتخاب اين كشور رساند.» ناصر وثوقي سپس به فعاليت‌هاي روشنك داريوش در ايران پرداخت و گفت: « روشنك کمی قبل از انقلاب به ايران برگشت ودر فعاليت‌هاي انقلابي شركت داشت و بعد از مدتي با خليل رستم‌خاني كه او هم در انگليس تحصيل كرده بود ازدواج كرد.»

اين مترجم در تبيين مهارت روشنك داريوش در امر ترجمه به سختي فراگرفتن زبان آلماني نسبت به ديگر زبان‌هاي اروپايي اشاره كرد و گفت: «زبان آلماني زباني بسيار مشكل است و قابل مقايسه با انگليسي يا فرانسه يا اسپانيايي نيست و روشنك به دليل آموختن دوره متوسطه و دانشگاهي در آلمان تسلط كامل براين زبان را داشت و در مدتي كه در ايران بود چند اثر فرهنگي را منتشر كرد.»

وي در خاتمه گفت: «آثاري كه روشنك از لحاظ فرهنگي به فارسي ترجمه كرد در كنار آثار جاويدان پدرش پرويز داريوش در زبان فارسي و كشورهاي فارسي زبان ماندگار باقي مي‌ماند و ياد او را هم زنده نگه مي‌دارد.»

سيمين بهبهاني: پيام روشنك به گوش نسل بعد رسيده است

سيمين بهبهاني قبل از خواندن شعري كه به روشنك تقديم كرده است گفت: «من از روزي كه خبر درگذشت روشنك را شنيدم فكركردم چنين زني نمرده است به سبب آن‌كه او پيامي را كه وظيفه هرزنده‌اي است تا براي زندگان بعدي بگذارد با مرگ خود فرستاده است. به نظر من زندگي روشنك با آن همه تلاطم وسختي كه بخصوص در ساليان آخر عمرش كشيده بود مثل كسي است كه كشتي‌اش غرق شده و او بر تخته‌پاره‌ها باقي مانده سعي دارد پيامش را به ديگران برساند. پيامي كه كه همان مقاومت و شور زندگي است كه بايد در زنان ما ومردان ما باشد. مرگ نيز طبيعي است كه مي‌برد همه را. زندگي به قدري كوتاه است كه در مقابل ابديت نقطه‌اي هم نيست. اگر هركس بتواند در اين مدت پيام خود را به نسل بعد برساند او زنده جاويد است.ِ»

سيمين بهبهاني شعر خود را با اين عبارت قرائت كرد: «به روشنك داريوش و تلاش‌ها و آوارگي‌هايش»

دولت آبادي: سرانجام كوشش روشنفكري جهان را در كجا مي‌شود يافت؟

«اي ابر پرباران ما بريز بر ياران ما/ چون اشك غمخوران ما در هجر دلداران ما .» محمود دولت‌آبادي، نويسنده، سخنان خود را با اين بيت آغاز كرد و گفت: «درباره روشنك بيش از آن‌كه سخني بگويم عميقا همدري خودم را با مادر گرامي او، با كاوه نازنين، با خليل رستم خاني دوست و انسان هميشه شريف و با دوستان او ابراز مي‌كنم.»

وی سپس به بحثي درباره مضمون ترجمه‌هاي روشنك داريوش پرداخت. وي گفت: « واقعيت اين است كه در نيمه قرن گذشته ميلادي انسان متفكر و انسان با وجدان تاريخ دچار يك نوع «منگنه»‌ شد. از طرفي فاشيزم در حال رشد بود واز طرف ديگر كمونيزم داشت به ضد خودش تبديل مي‌شد و انديشه‌ورزان آن دوران در بين اين دوقطب به نوعي از لحاظ روحي و فكري نابود مي‌شدند. چنانكه بيشتر آن‌ها دست به خودكشي زدند زيرا از يك سو زير فشار فاشيزم بودند واز سوي ديگر كعبه آرماني‌شان نابود شده بود. اما از ميان آنها شخصيت‌هايي باقي ماندند و از ميان اين شخصيت‌ها دو شخصيت برجسته را مي‌توانيم نام ببريم كه نماينده دو گرايش در جواني و نماينده يك بازگشت در ميانسالي بودند و همچنين تجربه گذراندن دشواري‌هايي را پشت سر گذاشته بودند. روشنك داريوش به اين دو شخصيت خوب پرداخته است.»

دولت آبادي افزود: « يكي از اين شخصيت‌ها كه خوشبختانه هنوز زنده است، گونترگراس است كه «قرن من» وي آخرين كتابي است كه روشنك ترجمه كرد. يادم هست منتقد لهستاني‌الاصل و مهم آلماني، برانيسكي (اگر اشتباه نكنم) از اين كتاب خوشش نيامد و از آن ايراد گرفت. من اجازه مي‌خواهم بگويم او يكبعدي به اين كتاب نگاه كرده‌است. اين كتاب محض ادبيات داستاني نيست. اين كتاب تاريخ زنده يك قرن آلمان و اروپا است كه همان‌طور كه روشنك اشاره كرده از پايين به بالا نگريسته شده است.»

دولت‌آبادي در ادامه بحث خود به دومين شخصيت مورد اشاره‌اش پرداخت و گفت: «مانس اشپربر شخصيت ديگري است كه روشنك درگير ذهنيات او بود چرا كه ذهنيات اشپربر، درگيري هاي فرهنگي خود روشنك به عنوان يك انديشه ورز نيز بود. شايد جالب باشد كه گونترگراس عضو گروه جوانان ملت در حزب نازي بود و مانس اشپربر عضو حزب كمونيست. اين دو در يك مقطع معين، از اين دو قطب زده شدند و جالب‌تر آن كه عبارتي در سخنان اشپربر وجود دارد كه عين آن در سخنان گونترگراس هم هست.»

در اينجا دولت آبادي عبارت مورد نظر را از كتاب «قطره اشكي در اقيانوسي» با ترجمه روشنك داريوش خواند. در اين رمان اشبربر مي‌گويد: من آن‌چه را كه برسرم آمده توصيف مي‌كنم. بايد براي خودآدم پيش بيايد تا دريابد پدر يا مادرشدن چگونه است و زندان و تبعيد چيست. اين‌ها چيزهايي است كه اگر براي خود آدم پيش نيايد، نمي‌توان توصيف‌شان كرد … مهاجرت همچون وضعيتي استثنايي به اين معنا نيز هست كه انسان فرصت مي‌يابد بيانديشد و بايد تصميم‌هايي بگيرد. من عليه فردي انقلابي تصميم گرفته‌ام (منظور خودش است) و رفته رفته اصلاح‌طلب شدم. امروزه به نظرم فقط امكان برداشتن گام‌هاي كوچك وجود دارد هم‌چنانكه دوستمان گونترگراس مي‌گويد و همچنين به معناي رويزيونيسم برنشتاين.

سپس دولت‌آبادي به كتاب قرن من گونترگراس اشاره مي‌كند و مي‌گويد: «عين اين عبارت را گونترگراس در كتاب خود مي‌آورد كه نشان‌دهنده آن است كه معدل سرانجام كوشش روشنفكري جهان را در كجا مي‌شود پيدا كرد.»

دولت‌آبادي در توضيح اين بحث از مقدمه كتاب قرن‌من اين پاراگراف را مي‌خواند: گونترگراس به دنبال بحث‌هايي كه با هم‌كاران‌اش در اين دوران دارد، متقاعد مي‌شود كه تنها راه درست سوسيال دمكراسي است. خودش مي‌گويد:‌«سوسيال دمكراسي به اين علت كه: سوسياليسم بدون دمكراسي، سوسياليسم نيست و دمكراسي بدون سوسياليسم، دمكراسي نيست."

دولت‌آبادي در ادامه بحث مي‌گويد: « اين دو شخصيت از دو نقطه متضاد شروع مي‌كنند و در يك نقطه به هم مي‌رسند زيرا هردو آن‌ها به يك نتيجه مي‌رسند و آن اين است كه قدرت متمركز در دست شخصيت متمركز ـ كه در آن‌جا نشانه‌هايش در يك سو هيتلر است و درسوي ديگر استالين ـ هرگز نمي‌توانند به وعده‌هايي كه در فرهنگ سوسياليزم آمده است وفادار بمانند يعني وقتي آن‌ها نمي‌توانند ملزم به دموكراسي باشند ملزم به آرمان هم نمي‌توانند باشند.»

وي سپس مجددا به كشمكش ذهني روشنك داريوش و آن‌چه كه به عنوان پيام او از سوي ديگر سخنرانان بدان اشاره شد بازگشت و به ادامه بررسي اين دغدغه در كتاب ديگري از اين مترجم پرداخت وي گفت: «دركتاب انسان‌دوستي و خشونت نوشته موريس مرلوپونتي، كه گويا استاد ژان‌پل‌سارتر تلقي مي‌شود، نيز وجدان درگير روشنفكري ميانه ی قرن از طرفي در مقوله دادگاه‌هاي استالين و از طرف ديگر زير فشار فاشيزم جريان روشنفكري جهان را به سمت تنگناي بسيار غم‌انگيز مي‌برد كه چه بايد كرد. بدين ترتيب بسياري از متفكران شروع كردند به نوشتن، تحليل و تفسير در اين باب تا از ميان اين دو قطب حقيقتي را بيرون بياورند اما جهان نمي‌تواند بدون رعايت حقوق‌ ديگران به جايي برسد كه انسان برده انسان نباشد.»

وي سپس با اشاره به درآمد رمان قطره اشكي در اقيانوسي گفت: «شاهد اين نتيجه را مي‌توان در داستاني كه روشنك ترجمه كرده يافت. اين داستان به يك اورتور مي‌ماند. همان‌طور كه دكتر وثوقي اشاره كرد آلمان كشور علوم دقيقه فنون و فلسفه است و همچنين كشور موسيقي و اشپربر به درستي اين اورتور را در اين كتاب عظيم خود به جاي گذاشته است. اشپربر انساني بود كه تا 15 روز قبل از مرگش مي‌نوشت و من مطمئنم اگراين بلاي ناگهاني بر روشنك نازل نمي‌شد او هم چنين بود.»

در اينجا دولت‌آبادي بخشي از درآمد كتاب فوق را تحت عنوان داستان بوته سوخته خواند:

"… و صداها بيشتر مي‌شوند، صداهايي كه مي‌گفتند روزهاي تاريكي به دراز كشيده‌اند. مدتي بس دراز در اين انتظار به سر برده‌اند تا وعده خوشبختي تبديل به واقعيت و خبر فرارسيدن نور، تبديل به حقيقت شود. و آنها گفتند:

-- بياييد، بگذاريد خانه‌هايمان را دور بوته‌اي بسازيم كه از ازل تا كنون مي‌سوزد. روزهاي ظلمت و سرما براي هميشه خواهند گذشت، چون بوته هميشه روشن خواهد بود و هرگز نخواهد سوخت.

"بنابراين دليرترين آنان سخن مي‌گفتند. كساني كه آينده در آنان همچون جنيني در بطن مادر زنده‌ است. آنهایي که از سروش غيب نمي‌پرسند: چه خواهد شد؟ -- بلكه فقط از شهامت و سخاوت خويش مي‌پرسند: چه خواهيم كرد؟ -- و با آنكه همه جا موانع دشمن در مقابلشان قرار داشتند، كسان بسياري به دنبال آنان راه پر نشيب و سنگلاخ را به طرف بوته سوزان پيمودند و خود را آماده كردند تا در نور آن زندگي كنند. آن‌گاه چنين پيش آمد كه شاخه‌هاي آن بوته زغال شدند، افتادند و خاكستر شدند. حتي ريشه بوته سوخت و خاكستر شد و دوباره ظلمت و سرما هجوم آورد. آن وقت صداهايي برخاست كه مي‌گفتند ببينيد چگونه به آرزوهاي ما خيانت شد. آيا كسي در اينجا مرتكب گناهي نشده؟ ببينيم گناه از كيست.

" اما اربابان جديد دستوردادند كه تمام كساني كه چنين مي‌گفتند بكشند و گفتند:

-- هركه بخواهد سربلند كند و بخواهد ببيند كه بوته سوخت است، بايد مرگ خفت‌باري را به انتظار داشته باشد، زيرا فقط دشمن است كه نور آن را نمي‌بيند و فقط دشمن است كه در گرماي آن مي‌لرزد.

"اين‌چنين گفتند اربابان جديد. بر تپه خاكستر. پيرامونشان روشنايي عظيمي بود، روشنايي از نور مشعل‌هايي كه در دست بردگان جديد بود می تابيد.

"و باز عده‌اي برخاستند عده‌اي كه در آنان آينده چنان زنده بود كه جنين در بطن مادر. گفتند:

-- بوته سوخته است، زيرا دوباره اربابان جديد و بردگان جديد با ما هستند ولو اين كه بر آنان نام‌هاي جديدي بگذاريم زيرا كه دروغ، پستي و حقارت وقدرت‌طلبي با ماست.

"ولي اربابان جديد به بردگان دستور دادند كه همه‌جا و هميشه آواز ستايش از بوته سوزان را بخوانند:

-- نور آن روشن تر از هميشه مي‌درخشد.

"آن‌ها از سرما مي‌لرزيدند، ولي مي‌خواندند:

-- آتش ابدي بوته ما را گرم مي‌كند. "جارچيهای اربابان جديد مي‌رفتند تا حقيقت‌گويان را ريشه‌كن كنند و نام كساني را كه از آغاز نوين سخن می گفتند، به ننگ بيالايند. ولي هرچه از آنان مي‌كشتند نمي‌توانستند اميد را كه به كهنسالي غم و جواني طلوع آفتاب است از ميان بردارند.

"صداهايي كه جارچيهای اربابان قديم در جستجويشان بودند، اعلام می کردند:

-- بوته ديگري هست و بايد به دنبال آن گشت و اگر پيدايش نكنيم بايد آن را بكاريم.

"مبارك باد آناني كه اين‌چنين سخن مي‌گويند. به اميد اين كه راه‌هاي پرسنگ پاهايشان را بيش از اندازه زخم نكند و شجاعتشان كمتر از درد ما نباشد."

مرد غريب پيش از آن كه ما را ترك گوید، اين چنين سخن گفت. ما كوشيديم او و مزه تلخ اميد او را زود فراموش كنيم ما از آغاز مداوم خسته شده بوديم.

دولت‌آبادي ادامه داد: «اين پيش نوشته مرا به ياد چنين گفت زرتشت هم مي‌اندازد» وبا اين شعر از مولانا سخنان خود را به پايان برد: آمد شراب آتشين/ اي ديو مرگ‌انديش‌رو/ اي ساقي باقي بيا.

خسروپارسا: در آرزوي آزاد زيستن

دكتر خسرو پارسا، پزشك و مترجم و دوست قديمي و خانوادگي روشنك داريوش ديگر سخنران اين مراسم بود وي در ابتدا در مورد تغييراتي كه اجبارا در سخنراني خود داده بود چنين توضيح داد: «دوستي من باروشنك از عوالم سياسي شروع شد، بنابراين طبيعي بود كه من اينجا به اين جنبه‌ها اشاره كنم كه ظاهرا جو مناسب نيست بنابراين به جنبه‌هاي فردي و اجتماعي او مي‌پردازم.»

وي در ادامه گفت: « براي همه سخن گفتن در باره مرگ يكي از دوستان بسيار دشوار است به ويژه آن كه اين دوست در چنگ يك بيماري طولاني گرفتار شده باشد و به ناحق از دسترسي به نزديكترين نزديكان و دوستان خود محروم بماند. احتضار در غربت به معناي واقعي كلمه. به كدام جرم؟ آرزوي آزاد زيستن و سرفرود نياوردن؟ همه شما بيش يا كم روشنك را مي‌شناختيد پس جايي براي مرثيه نيست من در اينجا به جنبه‌هاي شخصيت او اشاره مي‌كنم كه نه در يك برخورد كوتاه بلكه طي‌سالهاي طولاني معاشرت با او كه براي من تاثيرگذار بود. نه آن كه الزاما با همه اين جنبه‌ها موافق باشم، ولي فكر مي‌كنم لااقل دليل وجودي آنها را مي‌فهميدم. جنبه‌هايي كه برخي مديون آموزش‌هاي مادر و پدرش بود با ديدگاه‌هاي اجتماعي خاص خود و برخي مربوط به زندگي جواني و نوجواني در غرب.»

دكتر پارسا پس از اين مقدمه با بر شمردن خصوصيات شخصي روشنك داريوش گفت: «روشنك برخلاف بسياري از افراد سياسي، اجتماعي بودن را آن‌چنانكه غريزه‌است، مغاير زنده بودن و زندگي كردن نمي‌دانست. اهل زندگي بود، مي‌خواست خوب زندگي كند و تا حدي كه مقدور بود خوب زندگي مي‌كرد. سخت كار مي‌كرد واز هر فرصتي هم براي لذت بردن استفاده مي‌كرد و اين براي من كه معيار سياسيون ايران را مي‌شناختم گاه جالب گاه تعجب‌برانگيز بود. فرديت او طوري قوام يافته بود. مشاهده اين تفاوت‌ها او را از ادامه راه خود بازنمي‌داشت. ادعايي نداشت، اعتنايي هم نداشت. شايد بتوانم بگويم در اين زمينه‌‌ها او دوراندايشي را با محافظه‌كاري يكسان مي‌پنداشت. او همان‌طور بود كه مي‌زيست و نه آن كه متصور بايد باشد، كه بنابر قواعد فلان آرمان يا بهمان ايدئولوژي يا تفسيري از آن مي‌بايست باشد. خود خود بود، بي‌هيچ واهمه‌اي. بسياري از ما عادت نكرده‌ايم كه افراد يا ديگران را آن‌طور كه هستند، بپذيريم. چيزي در تربيت ما هست كه گويي مي‌خواهيم مدام امربه معروف و نهي از منكر كنيم واين كار را به عناوين مختلف توجيه مي‌كنيم. من هرگز نديدم روشنك خود چنين برخوردي داشته باشد و به همين قياس هرگز نديدم كه به اين برخورد ديگران پاسخي مثبت دهد. اوحتي گاه در مقابل به اصطلاح نصايح، پرخاشجو مي‌شد.»

دكتر با به حق دانستن اين ويژگي‌ها گفت: « شرط اول آزادگي آن است كه بدانيم ما با انسان‌ها روبه روهستيم و نه با گله و رمه و اين درك برخلاف تصور به معناي بي‌اعتنايي نيست و همواره راه بحث و مجادله باز است ولي حاشا از آقابالاسري بازي و نصيحت.»

وي سپس به اين اشاره كرد كه روشنك داريوش امكان زندگي بهتري را هم درايران و هم در خارج از كشورداشت و گفت: « او با آن كه اهل زندگي بود و قدر لذت را مي‌دانست ولي قدر خود و تفكر خود را هم مي‌دانست. مرزهايش برايش مشخص بود و آگاه بود و به همين دليل در محدوده ‌كارهاي فرهنگي باقي ماند و باز به همين دليل تماس با واقعيت را از دست نداد، مگر زماني كه مجبور شد. من روشنك را همواره تحسين مي‌كردم ولي اكنون كه اين سطور را مي‌نويسم بيشتر و بيشتر احساس مي‌كنم كسي را از دست داديم كه از جهاتي يگانه بود، اين نوع انسان‌ها فراوان نيستند.»

دكتر پارسا سپس به وضعيت سال‌هاي آخر زندگي شخصي روشنك داريوش اشاره كرده و گفت: «اما كانون گرم خانواده او ناگهان متلاشي شد. هركس به گوشه‌اي پرتاب شد. خليل شوهر او به گوشه زندان، كاوه فرزند با استعداد او محروم از توجه پدر ومادر و خود او قطره اشكي در اقيانوس. تا چند شب پيش جرات نگاه كردن به چشم‌هاي نوشي، مادر او را نداشتم، گويي همه ما به نحوي مقصريم.»

وي در خاتمه گفت: «من با محدوديت‌هاي ناآشنا نيستم ولي معتقدم هنوز مي‌توان اميدوار بود و اميد به شرايطي داشت كه به گفته شاملو انسان محو نشود. كه آزادي بيان حق انساني تلقي شود. در ميان شما كم نيستند كساني كه عمري را در اين راه گذاشته‌اند وما به اميد روزي هستيم كه تلاش‌ها عمومي‌تر شود و به بار نشيند.»

سيد علي صالحي: كانون داغدار است

سيد علي صالحي شاعر و عضو كانون نويسندگان نيز گفت : «يك بار ديگر كانون نويسندگان ايران يكي از باارزش‌ترين دوستان و اعضاي خود را از دست داد. اما تا وقتي نام اين عزيزان زنده است كانون هم هست كه هست و تا كانون باقي است خاطر اين عزيزان با ماست.»

و سپس شعر "ري را" سروده خود را خواند. وي قبل از شروع خوانش شعر خود گفت: « به زعم من "ري را" نامي است براي تمام زنان مبارز راه آزادي و عدالت.»

فرزانه طاهري: قه قاه خنديدني كه هرگز فراموش نمي‌شود

فرزانه طاهري، نويسنده و مترجم و عضو كانون نويسندگان و همسر زنده‌ياد هوشنگ گلشيري در سخنراني خود از آشنايي اش با روشنك داريوش گفت. وي سخنان خود را كه از روي نوشته مي‌خواند چنين آغاز كرد: «آشنايي من با روشنك با كانون نويسندگان گره خوره است. سال 74 ، نمي دانم قبل از مرگ ميرعلايي بود يا بعدش، در زمان تدوين منشور كانون بود كه او را ديدم. ترجمه‌هايش را مي‌شناختم. جلسه مشورتي منزل ما بود. ميزبان مي‌توانست اعضا جديد دعوت كند. يادم هست مهرانگيز كار رئيس جلسه بود. 40 نفري مي شديم. آن شب بحث برسر آزادي بيان بود كه برخي مصر به بحث بي‌حصر واستثنا بودند. صداي خش‌دارش را براي اولين بار شنيدم كه در مخالفت سخن گفت. گفت كه در جهان آزاد اتفاقا دارند برسر مسائل سواستفاده جنسي از كودكان و ترويج خشونت و نژادپرستي قيد و شرط‌هايي بر آزادي مي‌گذارند. خوب از آن شب روشنك وارد جمع كانونيان شد و تا به آخر هم ماند. قالب رابطه من هم با او قالب كانون شد. و وقتي خبر رفتنش را شنيدم تصاويري كه به ذهنم رسيد همه با كانون گره خورده بود. تصوير كارمشترك ما در تدوين نامه‌اي در اعتراض به تصويب طرح منع استفاده ابزاري از زنان و زنانه و مردانه شدن خدمات پزشكي. با هم نامه را نوشتيم و امضاجمع كرديم. تصوير بعدي البته ربط مستقيم با كانون نداشت اما باز روحيه روشنك را نشان مي‌دهد ودغدغه‌هايش را. بعداز وقوع زلزله اردبيل روشنك تلفن كرد كه داريم كمك جمع مي‌كنيم. دو روز هم وقت داد كه از دور وبري‌ها هرچه مي‌توانيم بگيريم. كلي پول و جنس جمع كرديم. من تجربه ديدن اشتياق آدم‌ها را براي كمك زماني كه مطمئند كمك‌هايشان درست به مقصد مي‌رسد مديون روشنك هستم. بگذريم كه كاميون ده‌تني حامل آذوقه و لوازم زندگي و پوشاك كه با پول‌ از بازار بزرگ تهران خريده بود در اردبيل توقيف شد اما بالاخره كوهنوردهاي همراه كاميون توانستند همه را به دست زلزله زده هاي روستاهاي صعب‌العبور و محاصره شده در برف برسانند.

طاهري به منشور كانون نويسندگان اشاره كرد و ديدار بعدي خود را با روشنك چنين شرح داد: «بعد 18 شهريور 75 آخرين كار را روي منشور كرديم و پيش‌نويس را امضا كرديم. آمدند و بردندمان. 13 نفر بيشتر نبوديم. ماجراهایی كه برما رفته بود رقممان را كاسته بودند. اما روشنك همچنان مي‌آمد. من اوتنها زنان مجلس بوديم. تصوير آن شب من از روشنك تصويري بود كه زير چشمي ديدم. به فاصله‌اي از من نشانده بودنش. همه بايد سربه زيرمي‌انداختيم.»

فرزانه طاهري در آستانه فرارسيدن سالگرد قتل‌هاي زنجيره اي، خاطرات خود را با روشنك داريوش چنين ادامه داد: «تصوير بعدي آذر سال 76 است. دوست سياوش مختاري از سردخانه زنگ زد. به هوشنگ و گفته بود كه جسد مختاري را شناسائي كردند. هوشنگ بايد به همسر مختاري خبر مي‌داد. همان‌روز به خانه‌اشان رفتيم. روشنك كمي بعدآمد، با كاظم كردواني به گمانم. همديگر را بغل كرديم و زار زديم. ساعتي نگذشته بود كه دختر پوينده زنگ زد گفت كه پدرش برنگشته. هنوز صداي نفس‌نفس‌زدن‌هاي روشنك كه انگار بالا نمي‌آمد در گوش من است. تصوير بعدي را شايد بتوان تصويري سبكبال‌تر قلمداد كرد. خاطره‌اي شاد كه حتما نمي‌شود نامش را گذاشت. خبرنگاري آمده بود و به سفارش ما برايمان اسپري آورده بود. نمك و فلفل كه آن روزها هميشه در جيبمان بود ديگر آن‌قدرها قوت قلب نمي‌داد. روشنك خواست پولك سرش را بشكند فشارش داد و من و او اشك‌ريزان و سرفه‌كنان به بالكن دويديم و بعدش البته خنديديم. كاش مي‌شد اين‌جا بيشتر از آن خنديدن‌ها بگويم. از عشقش به زندگي. هرچند هركه ديده باشدش قه‌قاه خنديدنش را هرگز فراموش نمي‌كند، اما چه كنم كه تصاوير ذهن من پراز آدم‌هايي است كه يا ديگر نيستند يا اينجا نيستند و نه به ميل خود: ميرعلايي، گلشيري، مختاري، پوينده، مهرانگيز كار، كاظم كردواني و روشنك. مرگ روشنك هرچند مرگي بود كه مي‌شد برايش آماده بود ولي باز با شنيدن خبر مدام با خود فكرمي‌كردم كه كشتن مگر فقط گذاشتن آدمي مقابل ديوار است و يا طناب انداختن به گردنش. مي‌شود كاري كرد كه نتواند آن‌جا كه مي‌خواهد، آن‌طور كه مي‌خواهد زندگي كند. مي‌شود زندگي راكه به رغم همه مشكلات جريان دارد از هم پاشيد. در اين سه سال و اندي هربار كه به روشنك فكر مي‌كردم انگار نارنجكي وسط زندگيش منفجر شده باشد، هركس به طرفي پرتاب شد و همه آسيب ديدند و روشنك حتي اگر بگوئيم از تومور مغزي مرد، مي‌شد كه بيشتر بماند. همين‌جا در خانه‌اي كه با آن همه سليقه درست كرده بود و دوستش داشت. در كنار همه آن‌ها كه دوست داشت.»

فرزانه راجي: چقدر دلش مي‌خواست برگردد

و در دقايق آخر اين مراسم فرزانه راجي مترجم و دوست خانوادگي روشنك داريوش كه اجراي برنامه را نيز بر عهده داشت، به عنوان فصل الختام مراسم يادبود روشنك داريوش متن زير را كه نوشته بود خواند:

"انگار از مريخ آمده بود. خيلي‌ها از او جوانتر بودند ولي او از همه بيشتر جواني مي‌كرد. شاد بود و سرشار. حتما از برگشتن به سرزمينش خيلي خوشحال بود. اولين‌بار او را توي يك مهماني ديدم. مدام در جنب‌وجوش بود و با آن چشمان درشت و خمارش طوري به من نگاه مي‌كرد انگار موجودي عجيب‌الخلقه ديده است. راستش با خودم فكر كردم به زودي او هم مثل ما عجيب‌الخلقه مي‌شود، ولي نشد. گرچه با خيلي‌ها سرجنگ داشت ولي دلش صاف بود. زبانش با دلش يكي بود. براي همين خيلي‌ها تاب زبانش را نداشتند. ولي اگر با كسي دوست مي‌شد واقعا دوستي مي‌كرد و وقتي عاشق شد واقعا عاشق بود. عشق آرامترش كرده بود. اولين بار پس از شروع زندگي مشتركش به خانه‌اش رفتم. همين‌طورنشست و به من زل زد. انگار هنوز نظرش در باره من عوض نشده بود. نمي‌دانستم به او چه بگويم. دلم مي‌خواست زودتر از نگاه‌هاي كنجكاوش خلاص شوم. بالاخره با لحني نه چندان دوستانه پرسيد:«از من بدت مي‌آد؟» از او بدم نمي‌آمد، برايم غريب بود. از او مي‌ترسيدم. انگار آينه بود. با هم دوست شديم. آن قدر نزديك كه انگار خواهر بوديم.

دلش مي‌خواست در هركاري بهترين باشد. وقتي ازآشپزي‌اش تعريف مي‌كرديم، همان‌قدر لذت مي‌برد كه از تعريف ترجمه‌هايش. آلماني‌اش عالي بود ولي فارسي‌اش تعريفي نداشت. از يازده‌سالگي جلاي وطن كرده بود وسال‌هاي سال دور از هم زبانانش. براي همين ترجمه قطره‌اشكي در اقيانوس آن‌هم به آن زودي سنگي بزرگ به نظرمي‌آمد ولي به هدف خورد. كم‌كم فارسي‌اش بهتر شد و اضطرابش در ترجمه‌هاي بعدي كمتر. فارسي‌اش البته هيچوقت به خوبي آشپزي‌اش نشد!

بيش از آن كه دوستي كند، مادري مي‌كرد، بخصوص از وقتي كاوه‌اش به دنيا آمد. دلش نمي‌خواست كاوه‌اش لاي پنبه بزرگ شود وانگار كه سرنوشت نيز با او همراهي مي‌كرد. اولين كلمه كاوه بابا بود. بابايي پشت ميله‌هاي زندان. و مامان. ماماني كه او را محكم بغل مي‌كرد و هر روز به دنبال بابا از اين بازداشتگاه به آن زندان مي‌رفت.

سخت‌گير بود ولي انعطافش در مقابل انتقاد خيلي زياد. آن‌قدر كه گاهي فكرمي‌كردي مي‌خواهد دوستي‌اش را به هرقيمتي حفظ كند. سرشار از زندگي بود، با عشق كارمي‌كرد و خانواده‌اش را مي‌پرستيد. براي پسركش دوتا كيسه ماسه سفارش داده بود، از ماسه‌هاي كنار درياي خزر. كاوه كه تاتي كنان با سطل و بيلش توي ماسه‌ها مي‌لوليد، خودش بوي دريا را نفس مي‌كشيد.

با ترديد و دودلي بورس يك‌ساله انجمن قلم آلمان را قبول كرد. مي‌ترسيد. مي‌ترسيد شوهر و پسرش را تنها بگذارد. آن قدر اضطراب داشت كه همه را نگران كرده بود. ولي رفت و خيلي زود انگار كه بمبي توي خانه‌اشان افتاد. شوهرش دوباره اسير شد. پدرش فوت كرد ومادر بزرگش. مادرش زير تمامي اين بارها دچار بحران عصبي شد و پسرش بي‌سرپرست و بي‌خانمان.

توي طاقچه اتاق خوابش در هواي ماتم‌گرفته مونيخ سه‌تا خرس پفكي تنگ همديگر را بغل كرده بودند. اصلا رمانتيك نبود. ولي دلم به درد آمد. شب‌ها با عكس آن خانواده خرسي توي چشم‌هايش به خواب مي‌رفت. در آرزوي ديدار شوهر و پسرش.

توي آن خانه بزرگ و سرد آن قدر سيگاركشيده بود كه نفس نمي‌شد كشيد. روشنكي كه در خانه‌اش بهترين پذيرايي‌ها را مي‌شدي، اجاقش خاموش بود. حتي براي خودش هم ديگر چيزي بار نمي‌گذاشت. شام و ناهارش سيگار بود و آه. از اين شهر به آن شهر مي‌رفت و اوقات ديگر يك سره پاي اينترنت مي‌نشست و از همه دنيا مي‌خواست كمكش كنند تا دوباره خانواده‌اش را ببيند.

قرص‌هايش ديگر پاسخ بيماريش را نداد. روزي چندين بار از فضا و مكان خارج مي‌شد. شايد در آن لحظات آرامش بيشتري داشت. لحظاتي درخلا. نه حسرت گذشته را داشت و نه اضطراب آينده را.

روزي كه توي كوپه قطار به هامبورگ باز مي‌گشتم، روشنك پشت شيشه فقط چشم بود. چشم‌هايي كه گوله‌گوله اشك مي‌ريختند. بي‌صدا. چقدر دلش مي‌خواست برگردد."

درحاشيه:

ـ مراسم يادبود روشنك داريوش با نيم ساعت تاخير آغاز شد و با يك ربع ساعت تاخير به اتمام رسيد.

ـ در خلال برنامه به دليل كثرت حضار برگزار كنندگان مجبور شدند بيشتر از ظرفيت سالن صندلي براي تازه واردها مهيا و در قسمت‌هاي مختلف قراردهند.

ـ دفتر يادبودي از طرف مادر روشنك داريوش براي درج پيام حضار تهيه شده بود.

ـ دفترچه جزوه مانندي كه در آن پيام خليل رستم‌خاني ـ همسر وي ـ و كارنامه فرهنگي روشنك داريوش درج شده و عكس وي نيز بر آن چاپ شده بود بين تمامي حضار پخش شد.

ـ كتاب‌هاي ترجمه شده روشنك داريوش نيز به صورت نمايشگاه كوچكي در معرض ديد حضار قرار داشت.

ـ عكسي از روشنك داريوش و همچنين عكسي از خليل و كاوه رستم‌خاني نيز در كنار كتاب‌هاي او قرار گرفته بود.

ـ فرزانه راجي، مجري برنامه در خاتمه از حضار خواست كه بعد از خروج از سالن تجمع نكنند كه چنين نيز شد.

ـ بجز فردي كه از طرف برگزار كنندگان براي فيلمبرداري در مجلس حاضر بود از سوي يك نهاد رسمي نيز از مجلس فيلمبرداري شد كه اشاره دكتر پارسا در سخنراني خود احتمالا به اين موضوع بود.

دنبالک:
http://khabarnameh.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/1647

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'گزارش كامل مراسم يادبود روشنك داريوش در تهران' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016